8 سال بود که ازدواج کرده بودیم. از نظر مالی خیلی تحت فشار بودیم. دو تا دختر کوچیک داشتم و مخارج زندگی کمر شکن شده بود. شوهرم معلم بود ولی قراردادی بودن و هر سالی به یه دلیلی به مشکل برمیخورد و هیچ مدرسه ای قبولش نمیکردن. یه بار با مدیر مدرسه دعواش میشد. یه دفعه دیگه سر نمره با پدر و مادر بچه ها بحث میکرد و داستان درست میکرد. یه سالم که تصادف کرد و دو ماه خوابید خونه و نتونست بره سر کار اونا هم یکی رو جایگذینش کردن.

انقدر لنگ پول بودیم که یه روز نشست روی چندتا کاغذ نوشت ( تدریس خصوصی کلیه دروس ریاضی ) بعد برد زد به در و دیوار که براش شاگرد پیدا بشه. چند نفر زنگ زدن ولی فقط یه نفر خواست که اونم انقدر چونه زد و تخفیف گرفت که اصلا پولی دستمونو نگرفت. همین موضوع باعث شد که من به فکر بیوفتم یه کار پیدا کنم. خیلی پرس و جو کردم یه کارگاه راسته دوزی پیدا کردم و قرار شد برم برای یادگیری کار.

دختر بزرگمو گذاشتم مدرسه. کوچیکه رو هم با خودم بردم. کلی باهاش صحبت کردم که شلوغ نکنه و بشینه یه گوشه ساکت بازی کنه. یه آقایی مسئول اونجا بود که قرار بود به من کار رو آموزش بده و بعدش هم قرار بود برای اون کار کنم و حقوقم رو هم از اون باید میگرفتم. یکم هیز بود و خیلی الکی شوخی میکرد.

شوهرم خیلی موافق این کار نبود و میگفت بیا توی همون آموزشگاهی که خودم کار میکنم مشغول یه کاری شو. اونجا هم برای من فقط کار نظافت داشتن که من قبول نکردم. دو سه باری رفتم پیش اون آقا و هر بار هم دخترم همراهم بود. یه شب داشتیم شام میخوردیم که دخترم یهو بی مقدمه گفت: بابا اون عمو سیبیلوعه  به مامان گفت عزیزم تو چقدر خوب یاد میگیری. یهو همه ساکت شدیم.

همون حرف اون شب باعث شد که شوهرم بدبین بشه و فکرهای ناجور بکنه. از فرداش همش سوالهای عجیب میپرسید. هی گیر میداد و بهانه میگرفت. شبا دخترم رو میبرد یه گوشه و راجب اتفاقات روز ازش سوال میپرسید. به هر کلمه و هر قدم من ایراد میگرفت. دیگه کلافم کرده بود. یه روز یهو بی خبر اومد اونجا و شروع کرد سر و صدا کردن و به من و اون آقا تهمت ناروا زد.

دعوایی شد عجیب و غریب. کار به کلانتری کشید. از خجالت و ناراحتی داشتم خفه میشدم. آبروم توی کل محل رفت. هی ما قسم میخوردیم که هیچ چیزی بین ما نبوده و فقط بحث کار بوده. من دست گذاشتم روی قرآن و قسم خوردم که دست از پا خطا نکردم و هیچ گناهی ازم سر نزده ولی اصلا گوش نمیداد. فقط فریاد میزد و بد و بیراه میگفت. انگار دوست داشت من رو همه جا خراب کنه و از قصد آزارم بده.

اون ماجرا به کلانتری ختم نشد و به همه فامیل و دوست و آشنا زنگ زد و بدگویی من رو کرد. هر جا میرفت میشست میگفت: این زن ناخلف به من خیانت کرده و بهم نارو زده. رفته با یه مرد غریبه رفیق شده و روزا توی اون کارگاه لعنتی معلوم نیست دوتایی با هم چه غلطی میکنن. بچه من رو هم برمیداره میبره اونجا که رد گم کنه. این بچه چرا باید شاهد کثافت کاریهای اینا باشه آخه؟

انقدرپیش همه چرت و پرت گفت که خانواده خودمم حرفاشو باور کردن و باهام قهر کردن. همه میگفتن تو گناهکاری و نباید میرفتی توی یه کارگاه با یه مرد جوون تنها میموندی. یه روز که حسابی سر همین موضوع جر و بحث کردیم و یه دعوای مفصل راه انداخت انقدر اعصابم خورد شد که لباس پوشیدم و رفتم بیرون. اشک میریختم و توی خیابونا راه میرفتم. فقط با خدا حرف میزدم و ازش کمک میخواستم.

توی همون حال اومدم از خیابون رد بشم که یهو یه صدای ماشین که با سرعت به سمتم میومد شنیدم و دیگه هیچی نفهمیدم. وقتی چشم باز کردم دیدم توی بیمارستانم. پاهام رو حس نمیکردم. کمرم درد میکرد. اشک توی چشمام جمع شد. هیچکس اونجا نبود. تنها و بی کس بودم. دلم برای بچه هام تنگ شده بود. یه پرستار اومد پیشم. ازش پرسیدم چی شده؟ چرا من اینجا؟ گفت تصادف کردی. نخاعت آسیب دیده. دیگه چیزی نشنیدم.

من فلج شدم. ویلچری شدم. از کمر به پایین لمس شده بودم. به نخاعم ضربه خورده بود. ماشین زده بود و در رفته بود. خونه نشین شدم. خانوادم مثل یه موجود کثیف باهام رفتار میکردن. شوهرم میگفت این تقاص کاراته. خدا اینجوری مجازاتش کرد. حقت بود که بدتر از اینا بشی. هر بار همه این حرفارو میزد و من فقط اشک میریختم. هیچ حرفی نمیزدم و هیچ اعتراضی هم نمیکردم.

6 ماه بعد از تصادف من شوهرم یه شب حالش بد شد و رفت بیمارستان. بعد از کلی آزمایش و بررسی متوجه شدن که توی سرش تومور داره. دکترا گفتن 3 ماه دیگه بیشتر زنده نمیمونه. خیلی حالش بد بود. بی اشتها و عصبی شده بود. لاغر و ضعیف و بی حوصله بود و هر روز بی دلیل با بچه ها دعوا میکرد. به زمین و زمان فحش میداد و دائما به همه بد و بیراه میگفت.

یه روز اومد پیشم نشست و گفت: غلط کردم. منو ببخش. حلالم کن. من به تو تهمت ناروا زدم خدا هم اینجوری حقمو گذاشت کف دستم. من نباید انقدر تورو اذیت میکردم و الکی بهت گیر میدادم. تو رو خدا از من بگذر. معذرت خواهی منو قبول کن تا با خیال راحت بمیرم. با خودم فکر کردم که چقدر الکی باعث فلج شدن من شده و حالا خیلی راحت عذر خواهی میکنه و انتظار داره که من ببخشمش.

پدر بچه هام خیلی زود از این دنیا رفت. من و موندم و دو تا دختر کوچیک و یه صندلی چرخدار. تنها چاره ای که داشتم خیاطی بود. از طریق دوخت و دوز پول در میاوردم و خرج زندگیم رو میدادم. همون کاری که اون آقا بهم یاد داد شد منبع درآمدم و تونستم بچه هام رو به اون روش بزرگ کنم .از قدیم میگفتن خدا جای حق نشسته.