من بچه اول خانواده هستم و از قضا نوه اول خانواده مادری هم هستم. چون مادرم هم بچه اوله و زود ازدواج کرده پدربزرگ و مادربزرگم خیلی جوون هستن و من تفاوت سنی بسیار کمی با خاله و داییم دارم. دایی کوچیکم فقط یک سال ازمن بزرگتره و ما کلا با هم بزرگ شدیم. رابطه خیلی خوب و صمیمی داریم و مثل برادر بزرگتره برام.

من رشته کامپیوتر خوندم و برای کارای دانشگاهم یه کامپیوتر همیشه لازم بود. از دوران دبیرستانم کامپیوتر داشتم ولی دیگه از سال دوم دانشگاه به بعد نیاز به یه لب تاپ رو واقعا احساس میکردم. بابا خیلی وارد نبود که بخواد برای خریدش باهام بیاد ولی داییم خیلی از کامپیوتر و لب تاپ سر در میاورد و هر کسی توی فامیل میخواست وسایل کامپیوتری بخره از داییم راهنمایی میگرفت.

بهش زنگ زدم گفتم : لهراسب جان وقت داری بیای باهم بریم لب تاپ بخریم؟ گفت فردا بعداز ظهر ایشالله میریم. فقط چون ماه رمضونه و من روزه میگیرم یه تایمی بریم که هوا یه کم خنک تر باشه که من خیلی تشنه نشم. گفتم زمان بندیش با خودت من که کلاس ندارم و وقتم خالیه. گفت پس بعداز ظهر میریم که من تا قبل از افطار برگردم خونه و برای افطاری دیگه پیش مامان اینا باشم.

لهراسب خیلی دقیق و ریزبینه وواقعا وقتی کاری رو انجام بده به بهترین شکلش انجام میده. ما کل بازار رو زیر و رو کردیم. یکی از هم کلاسی های من که چند سالی ازم بزرگتره و با فاصله چند ساله بعد از دیپلمش دانشگاه قبول شده همیشه میگفت که چون تدریس خصوصی میکنه وخیلی کلاسهای آن لاین داره براش مهمه که باطری لب تاپ قوی باشه و دیر شارژش تموم بشه. پسر عموم میگفت برای کارای گرافیکی لب تاپ باید کیفیت تصویر بالایی داشته باشه. خلاصه هر کسی به یه چیزی اهمیت میداد.

ما تک تک مغازه هارو رفتیم و همه مدل لب تاپی دیدیم. برندهای مختلف رو با هم مقایسه کردیم و انقدر برامون توضیحات دادن که کلا گیج شدیم. آخر سر دیگه دیدم لهراسب رنگش پریده و سفید شده مثل گچ. دلم براش سوخت. خودم از وقتی از خونه بیرون رفته بودم 3 تا آب معدنی خورده بودم از بس که هوا گرم بود ولی اون بنده خدا روزه بود و نمیتونست چیزی بخوره.

نزدیک اذان مغرب بود. گفتم حالا که ما موفق نشدیم چیزی رو که میخوایم پیدا کنیم بیا اقلا بریم یه جا افطاری بخوریم کیف کنیم. اینجوری تو اگر بری سمت خونه با این ترافیک دم اذان فکر نکنم حتی یه ساعت بعد از اذان هم برسی. گفت: نه من باید برم خونه یه دوش بگیرم و لباس راحت بپوشم بعد با آرامش افطاری بخورم. اینجوری اصلا بهم نمیچسبه توی گرما و عرق کرده.

هر چی من اصرار کردم قبول نکرد. سوار مترو شدیم و چون بینهایت شلوغ بود من رفتم توی قسمت خانوم ها و لهراسب هم رفت بخش مردونه. چند تا ایستگاه که گذشت گوشیم زنگ خورد دیدم شماره لهراسبه. گوشی رو برداشتم گفتم : چی شد نظرت عوض شد؟ بریم افطاری بخوریم؟ دیدم یه آقای غریبه گفت: خانوم این آقاعه غش کرده افتاده تو مترو. ما نمیدونیم چکارش کنیم. دیدیم شماره شما روی گوشیش هست. دیگه بقیه حرفهاشو نفهمیدم. داشتم سکته میکردم. فقط صبر کردم برسیم به ایستگاه و پیاده بشم سریع برم سمت واگن های وسطی و برسم به لهراسب ببینم چی شده.

تا رسیدیم توی ایستگاه دویدم بیرون و با عجله خودمو رسوندم بهش. از گرسنگی و تشنگی و گرما از حال رفته بود. با کمک دو نفر آوردیمش از قطار بیرون و نشستیم توی ایستگاه. دیگه اذان رو گفته بودن. سریع رفتم براش یه آبمیوه و کیک خریدم آوردم. وقتی خورد تازه یه کم حالش جا اومد و تونست حرف بزنه. میگفت از تشنگی زیاد یهو حالش بد شده و سرش گیج رفته بعدم جلوی چشماش سیاه شده و افتاده.

یه دربستی گرفتم و رفتیم خونه. بعدم از سر کوچه سفارش حلیم و آش دادم برامون آوردن. مامان شام قیمه درست کرده بود. دیگه شربت آبلیمو و عسل و هندوانه خنک هم بهش دادیم خورد. با وجود همه اینا هنوزم بی حال و بی رمق بود. منم یه سره عذاب وجدان این رو داشتم که این بنده خدا به خاطر من اومده بود حالا اینجوری ضعف کرده افتاده. ما هم که اصلا موفق نشدیم چیزی بخریم.

فردای اون روز لهراسب از یه سایت معتبر به شکل اینترنتی برام لب تاپ خرید و تا عصر همون روز برام آوردنش. خیلی هم کیفیتش خوب بود و تا سالها ازش استفاده میکردم. بعد از اون دیگه توی ماه رمضون اصلا لهراسب رو برای کارهای طولانی بیرون نمیبردیم چون همه میترسیدن باز از تشنگی غش کنه و از حال بره.

چند وقت بعدش یه روز مادربزرگم زنگ زد گفت: میدونی چرا این بچه اون روز اونقدر حالش بد شده بوده؟ گفتم نه والا فکر کنم خیلی خسته شد چون زیاد راه رفتیم. گفت: حالا اون به کنار که بچمو کشوندی تو خیابونا هی راه بردیش ولی دیروز رفته آزمایش چکاپ سالیانه داده بچم کم خونی داره. انقدر نگرانشم که نگو و نپرس.

لهراسب چون که چند وقتی بود به گیاه خواری رو آورده بود به شدت دچار کم خونی شده بود. خدا بهمون رحم کرد که چیزیش نشده بود. دیگه بعد از اون دکتر بهش اجازه نداد که گیاهخواری کنه و گفت که باید حتما توی برنامه غذاییش گوشت و مرغ باشه. لهراسب هم که دیگه واقعا ترسیده بود دست از پافشاری برداشت و قبول کرد که اون رژیم مسخره گیاهخواری رو کنار بذاره و همه جور مواد غذایی بخوره.