من چند سال پیش توی یه موسسه آموزشی کار می کردم. انقدردرآمد و حقوقم از تدریس توی مدرسه و دانشگاه کم بود که حتی جواب هزینه های شخصی و روزمره من که یه پسر تنها بودم و مسئولیت زندگی رو دوشم نبود رو هم نمیداد.

مدیر آموزشگاه یه آقایی حدودا چهل ساله بود با موهای جو گندمی که بسیار رفتار گرم و صمیمی با کارمنداش داشت. انقدر محترمانه که اصلا شبیه رفتاریه رییس با کارمند نبود. از بس که مدیرعامل عصا قورت داده و بداخلاق دیده بودم , دیدن آقای روشن به عنوان مدیریت برام عجیب بود.

از وقتی با ایشون آشنا شدم توی رویاهای خودم دوست داشتم یکی بشم شبیه آقای روشن. چندتا جوون بودیم که به تازگی توی اون موسسه یا بهتر بگم آکادمی نخبه پروری مشغول به کار شده بودیم . انقدر رفتار مدیریت با ما گرم و صمیمی بود که من همیشه توی خونه برای خانوادم از خوبی هاش میگفتم و یه جورایی برام شده بود یه الگو. رفتارش ,اخلاقاش ,مدل لباس پوشیدنش ,همه اون چیزی بود که من همیشه دوست داشتم.

از روزی که تو موسسه مشغول کار شده بودم همه همکارا میگفتن شماها که جدید اومدین یک جلسه با آقای روشن دارید که اسمش جلسه معارفه است. از روزاول دائم متتظر برگزاری این جلسه بودم چون خیلی دوست داشتم بیشتر از یه سلام علیک معمولی با آقای روشن هم کلام بشم ولی از اونجایی که من خودم خیلی آدم صمیمی و گرمی نبودم برام سخت بود پیش قدم بشم برای برقرار کردن این ارتباط .

بالاخره روزی که منتظرش بودم رسید. من بودم و سه تا دیگه از همکارام که همگی جدید اومده بودیم . کاملا معلوم بود که هممون استرس داریم و منتظریم ببینیم تو این جلسه چه اتفاقی قراره بیوفته . با خودم فکر کردم همونجوری که من دوست دارم اینجا موندگار بشم قطعا بقیه هم دوست دارن اینجا بمونن .

آقای روشن همه مارو دعوت کردن داخل اتاقشون. وارد شدیم و با بچه ها پشت یک میز و رو به آقای روشن نشستیم ، با همه به صورت جدا احوالپرسی کردن و بیشتر آشنا شدن. بعد هم جلسه معارفه رو اینجوری شرو ع کردن :

غیر از شماها من حدودا ۳۰ تا کارمند دیگه دارم. از نیروی خدمات گرفته تا همین خانم منشی که بیرون نشستن یه روزی این جلسه رو با من گذروندن و حالا امروز نوبت شماست. این دورهمی در واقع جلسه معارفه من هست. یه معرفی کلی برای اینکه بدونید مدیرتون چی جوری به اینجا رسیده. و صحبتهاشونو اینجوری پیش بردن :

ما بچه بودیم و پدرم روزنامه فروش بود که تابستونا دو شغله میشد و یخ هم میفروخت و در اون صورت اوضاع مالی ما یه کم بهتر میشد . شاید باورتون نشه اما ما ماهی یک بار هم غذای آنچنانی نمیخوردیم. غذامون بیشتر نون و پنیر و سبزی بود. یه دایی داشتیم که وضع مالیش خیلی خوب بود .مادرم خدابیامرز مارو ماهی یک بار میبرد خونه داییم ویه آبگوشت درست و حسابی اونجا میخوردیم. داییم چهارتا بچه داشت که همه همسن و سال ما بودن. کنارشون بازی میکردیم و کیف میکردیم . اون زمان انقدر خوش بودیم که حتی یک بار هم با خودمون فکر نمی کردیم که بابای اونا وضع مالیش توپه و بابای ما روزنامه فروشه. از بس بچه های خوبی بودن و خود نمایی و پز دادن رو بلد نبودن .

اوناهم گاهی میومدن خونه ما  و هر بار داییم با خودش گوشت و برنج و میوه میاورد و یواشکی میداد دست مادرم و تا مادرم میخواست تشکر کنه سرشو میاورد جلو و آروم در گوش مادرم میگفت نا قابله آبجی و اشاره میکرد که دیگه چیزی نگه. داییم مرد بزرگی بود و من همیشه دوست داشتم جایگاه داییم رو داشته باشم ولی فقط دوست داشتن کافی نبود . باید تلاش میکردم . خیلی سخت بود. از اول هم درس خوندم و هم سخت کار کردم. سخت که میگم نه چیزی که توی ذهن شماهاست . روزا کمک بابام بودم وبعد از مدرسه یخ میفروختم. شمال تا جنوب تهران رو پیاده میرفتم و روزنامه پخش میکردم برای این که نون بیشتری تو سفره خانوادم بزارم، تازه شبا با تن خسته و هلاک با پاهای تاول زده می رسیدم خونه و دفتر کتابامو باز میکردم. انقدر شب تا صبح صورتم رو میشستم که خوابم نبره که دیگه خسته میشدم. توی مدرسه و سرکلاس درس هر نیم ساعت یک بار اجازه میگرفتم و میرفتم بیرون و به صورتم آب میزدم که درس رو خوب متوجه بشم. انقدر کشیده به خودم میزدم که نخوابم که یه وقتایی لپام درد میگرفت. و ادامه داد اگر امروز اینجا نشستید و شغل مناسب دارید, بازم درستون رو بخونید و ادامه بدید. خدا رو شکر کنید. تلاش کنید. زحمت بکشید. اینا به عنوان نصیحت نیست. اینا در واقع سرگذشت و زندگی یک نفره که بهتون میگه تا چشمتون رو روی هم بزارید نصف عمرتون رفته و اگر تلاش نکنید همه آرزوهاتون همون آرزو باقی میمونن ، از موقعیت هاتون خوب استفاده کنید . بهترین خودتون باشید و توی هر شرایط و جایگاهی که هستید به بهترین شکل عمل کنید.

من همیشه معتقدم خدا آدم ها رو دست هم امانت داده . سوای هر نسبتی که با هم داریم نگاه میکنه که چطوری داریم با خلق خدا رفتار میکنیم و کی و کجا باعث شادی قلب کسی میشیم و کی و کجا دل بنده هاشو میشکنیم .پس قبل از اینکه دنبال رحمت خدا باشید ببینید بنده خوبی بودید یا نه.

جلسه تموم شد و من محو صحبت های استاد بودم . شنیدن سرگذشتش و حرفاش و تلاشهاش ارزشش رو برای من تو دل و ذهنم هزار برابر کرده بود. انشالله خدا بخواد و ما هم بتونیم با تلاش و کوشش یه روزی یه جایگاه خیلی خوب داشته باشیم تا بتونیم به افراد دیگه هم خیری برسونیم و کمکی بکنیم.