من کارمند بودم از وقتی خدا مهرداد رو بهم داده بود کارم تقریبا صد برابر شده بود تا وقتی کوچیک بود مادرم ازش نگهداری می کرد. ولی از وقتی رفت کلاس اول دردسرهای منم شروع شد. مدام باید دنبال مدرسه و کلاس های فوق برنامه خوب و مناسب سنش میگشتم. پدرش همه چیزرو به من سپرده بود و خیلی خودشو درگیراینجور مسائل نمیکرد.

زمانی که مهرداد نه ساله شده بود من دیگه برنامه هام روی روال افتاده بود. با یه آکادمی نخبه پروری آشنا شده بودم که خودشون خیلی از کارای مهرداد رو انجام میدادن. از معرفی مدرسه خوب گرفته تا کلاس های جبرانی و آموزشی. مهرداد خیلی بچه عاقل و باهوشی بود. مستقل بود و خیلی هم مودب و فهمیده بود. فقط من که مادرش بودم این احساس رو نداشتم بلکه هرکس که باهاش د ارتباط بود همیشه ازش تعریف میکرد و میگفت که چقدر باهوش و با استعداد هست.

اون روز پنجشنبه بود و من فقط تا ظهر سرکار بودم. ظهر خودم رفتم مدرسه دنبال مهرداد و با هم رفتیم خونه. غذا رو گرم کردیم کنار هم خوردیم و بعد با هم یه فیلم دیدیم و خوابمون برد . وقتی بیدار شدیم با عمه مهرداد تلفنی صحبت کردم اصرار کرد شام بریم خونشون. از اونجایی که من همیشه سر کار بودم و فرصت نمیکردم خیلی مهمون دعوت کنم با خودم گفتم امروز بهترین فرصته که مادر بزرگ  وعمه و عموی مهرداد رو دعوت کنم. به همین دلیل کلی اصرار کردم که شما تشریف بیارید. خیلی وقته که خونه ما نیومدین. خوشحال میشیم ببینیمتون.

بنده خدا گفت امروز رو که خونه هستی استراحت کن . ما مزاحمت نمیشیم . قبول نکردم. همینجوری که صحبت میکردم ودر حال اصرارکردن بودم به این فکر میکردم که شام چی درست کنم. چقدر کار داشتم. بالاخره انقدر اصرار کردم که در نهایت خواهر شوهرم قبول کرد . بعد از اون با مادر شوهرم و بقیه صحبت کردم و همه رو برای شام دعوت کردم. نگاهی به ساعت انداختم و خدا خدا میکردم که به کارام برسم. اصلا فرصت نمیکردم خودم غذا درست کنم به خاطر همین تصمیم گرفتم چندتا سالاد آماده کنم و به شوهرم بگم سر راه غذا رو از بیرون بگیره .

با نهایت سرعت کارامو انجام میدادم ولی مگه تموم میشد! به مهرداد قول داده بودم اون روز ببرمش پارک سرکوچه و اونم مدام غر میزد و میگفت مامان قول داده بودی پس چرا نمیریم ؟ تند تند سالادها رو آماده کردم. خدا رو شکر همه چیز تو خونه داشتیم و تازه خرید کرده بودم. مهردادم چون ذوق پارک رفتن داشت کلی کمکم کرد که زود کارام تموم بشه و با هم بریم پارک. ساعت تقریبا هفت بود که کارامون تموم شد. مهرداد دیگه نمیتونست تحمل کنه و میگفت مامان الان میان ما هنوز نرفتیم پارک. دیگه کلافه شده بودم ازغرغرای مهرداد. به خاطر همین گفتم برو خودت یه کم بازی کن تا من میوه ها رو بچینم و بیام. با تعجب و خوشحالی گفت: خودم برم؟

مهرداد از این که اجازه داده بودم تنهایی بره پارک خیلی ذوق کرده بود. بهش گفتم: فقط مستقیم برو توی پارک و همونجا بمون تا خودمم بیام. از روی عادت انگشت کوچیک دستش رو انداخت دور انگشتم و گفت قول میدم مامان جون. مهرداد رفت منم میوه هارو شستم و برای شب یه کیک خونگی درست کردم. کیک که آماده شد یه تیکه گذاشتم توی یه ظرف که با خودم ببرم پارک برای بچم با شیر بخوره.

دونه آخر میوه رو که توی ظرف چیدم زنگ خونمونو زدن. تعجب کردم. چقدر زود مهمونامون رسیده بودن. رفتم سمت آیفون و نگاه کردم. یه خانوم غریبه بود. آیفون رو برداشتم و گفتم بله. خانومه گفت: شما مادر مهرداد هستید؟ وحشت افتاد توی جونم. با صدای لرزون گفتم بله خودم هستم . چیزی شده؟ گفت: سریع بیاد توی پارک سر کوچه پسرتون از روی تاب افتاده.

کوبیدم توی سر خودم. با بغض و گریه گفتم: خانوم حال بچم خوبه؟ سالمه؟ گفت بله خوبه فقط زود بیاید و رفت. دیگه اصلا نفهمیدم چجوری خودمو به پارک رسوندم. فقط با تمام توان میدویدم. به پارک که رسیدم دیدم بچه دراز به دراز روی زمین افتاده و 20 نفر دورش جمع شدن. سکته کردم از ترس. جمعیت رو زدم کنار رفتم پیش جگرگوشم.

پسر من روی زمین ولو شده بود. یه دستش کج شده بود افتاده بود کنارش و با دست دیگش هم پیشونیش رو گرفته بود. معلوم بود خیلی درد میکشه. اون دستش که کنارش بود اندازه یه بالش ورم کرده بود.ناخودآگاه اشک میریختم و توی سر و صورت خودم میزدم. خانوم های توی پارک دستم رو میگرفتن و دلداریم میدادن. طفلک بچم توی اون حال هم به فکر من بود و همش میگفت: مامان نگران نباش. من خوبم. چیزیم نیست. اصلا درد ندارم.

خانوما زنگ زدن به اورژانس. من که انقدر ترسیده بودم و شوک شده بودم که فقط کنار بچم نشسته بودم و گریه میکردم. انگار هیچ جونی توی بدنم نبود. با خودم میگفتم خدایا این دیگه چه بلایی بود سر ما اومد آخه؟ اورژانس اومد و دست بچم رو آتل بست. بعدش زنگ زدم به باباش. اونم خیلی زود خودش رو رسوند و با هم رفتیم بیمارستان. من تمام طول راه اشک میریختم و بی وقفه خودم رو سرزنش میکردم. شوهرم دلداریم میداد و میگفت: تو که مقصر نیستی. اگر تو هم اونجا بودی ممکن بود این حادثه پیش بیاد.

من میدونستم که شوهرم فقط به خاطر دلداری دادن به من این حرفارو میزد و خودش از نگرانی و دلشوره دستاش داشت میلرزید. توی بیمارستان مهرداد رو بردن بخش رادیولوژی و از دست و گردن و کمرش عکس گرفتن. دست بچم از دو جا شکسته بود وباید میرفت اتاق عمل. همه مهمونامون وقتی ماجرا رو شنیده بودن دسته جمعی اومدن بیمارستان. مادرشوهرم پا به پای من اشک میریخت.

فقط خدا میدونه که تا مهرداد از اتاق عمل بیاد بیرون به من بدبخت چی گذشت. دست بچه رو جراحی کرده بودن و بعد هم گچ گرفته بودن. دکتر گفت باید حداقل یک ماه دستش توی گچ باشه. همه دسته جمعی بالای سرش بودیم که چشماش رو باز کرد. یه نگاهی بهمون کرد و بعد لبخند زد. میخواست ما مطمئن بشیم که حالش خوبه و مشکلی نداره. بعد هم دوباره بی حال خوابش برد که البته اثر داروی بی هوشی بود.

اون شب تا صبح من و همسرم توی بیمارستان بودیم. صبح دکتر مهرداد رو دید و اجازه داد که ببریمش خونه ولی با مراقبت های خیلی زیاد. بچم تا ماه ها درد میکشید و به سختی دستش رو تکون میداد. خیلی دلم براش میسوخت. با خودم فکر میکردم چقدر من نادون بودم که به خاطر رودربایستی و تعارفات اینجوری بچم رو به خطر انداختم و باعث عذاب کشیدنش شدم.

هیچ چیزی به اندازه سلامتی و خوشحالی بچه آدم ارزش نداره. اینکه مهمونی بدیم و فامیل رو دعوت کنیم خیلی خوبه ولی واقعا اگر قرار باشه به خاطر اینجور کارا بچه طفل معصوم آسیب ببینه و براش مشکل پیش بیاد اصلا نباید انجامش داد. منی که با اصرار و سماجت مهمون دعوت کردم و دستی دستی پسرم رو تا پای مرگ دور از جونش پیش بردم اون اتفاق برام یه درس شد که دیگه مسائل مهم و جدی رو فدای تعارفات و تجملات زندگی نکنم.