با عجله از خونه اومدم بیرون اگر امروزم دیر میرسیدم باید این واحد رو حذف میکردم. از بدشانسی من ماشین روشن نشد که نشد زنگ خونه رو زدم بابام برداشت گفتم بابا قربون دستت بیا یه هل بده ماشینم روشن بشه من برم دیرم شده. بابام شروع کرد به غر زدن :خوب پسر زودتر بیدار میشدی . صبر کن اومدم. قربونش برم من غر زدناشم قشنگ بود. پدرم برام نماد همه چیز بود. صبور و پرطاقت. بهترین رفیق بود برام.

با دوتا ضربه به شیشه به خودم اومدم . بابام به شوخی گفت میخوای تو بشین من هول بدم. خندیدم اومدم پایین بابام نشست پشت فرمون چون کوچه ما شیب داشت یه کم که هول دادم بابا استارت زدو خداروشکر روشن شد. سریع نشستم پشت ماشینو از بابا تشکر کردم رفتم سمت دانشگاه. از شانس من امروز دوست داران محیط زیست هم راهپیمایی داشتن. هر کوچه پس کوچه ای بلد بودم رفتم. خدا رو شکر تقریبا نزدیک بودم . این دور برگردونم مییچیدم تقریبا تو مسیر دانشگاه بودم .

تو این فکر بودم که  سه جلسه دیگه بیشتر از این کلاس نمونده این سه جلسه هم برم دیگه ایشاله اگر پاسش کنم راحت میشم. یه دفعه نمیدونم چی شد که یه خانم جلو ماشین سبز شد نتونستم ماشینوکنترل کنم خوردم به خانومی که پشتش بهم بود. یه عالمه کاغذ رفت رو هوا و خانومه افتاد  خدایا من چرا امروز اینجوری شده بودم؟! حالا چی کار میکردم؟! پیاده شدم . اشک تو چشمام جمع شده بود. خانومه برگشت با حالت ناله گفت آقا حواست کجاست ؟ وای خدایا شکرت عمه ام بود. گفتم عمه قربونت برم اینجا چی کار میکردی؟ عمه که انگار خوشحال شده بود گفت سهیل جان منو ندیدی یا مخصوصا زدی؟ خودمم خندم گرفته بود آخ که اگه مامانم میفهمید چکار کردم چه کیفی میکرد. رفتم جلوتر دستشو گرفتم بلندش کردم گفتم عمه اگر دیده بودم شمایی که محکم تر میزدم . عمه ام با چندتا برگه باقی مونده تو دستش زد تو سرمو گفت خجالت بکش .اصلا حالا که اینجوری شد بمونیم تا افسر بیاد.

دستشو گرفتم اروم اروم بردمش سمت ماشین گفتم بیا بریم قربونت بشم , کلاس جفتمون دیر شده. شما دانشجوهات منتظرتن خوشحال میشن نری. من اگر دیر برسم باید یه واحد رو حذف کنم .ایشالله سری بعد تجربیاتم بیشتر شده جبران میکنم . یه جوری میزنم هم افسر بیاد هم بیمارستان بریم. عمم با خنده سوار شد و باهم راهی دانشگاه شدیم وقتی رسیدیم سریع با عمه خداحافظی کردم و دوباره معذرت خواهی کردم.

وقتی رسیدم جلوی در کلاس صدای استاد میومد. در زدم و با بفرمایید استاد درو باز کردم . استاد تا منو دید گفت شما تشریف ببر آموزش . گفتم استاد ببخشید به خدا من تصادف کردم . همه کلاس خندیدن . استاد گفت بفرمایید آقا وقت کلاس رو نگیرید. گفتم به خدا استاد جدی گفتم تصادف کردم تازه با عمه خودمم تصادف کردم .دیگه زده بودم به سیم آخر گفتم عمه من همکار خودتون هست. استاد معیری . میتونید ازشون بپرسید. من دروغ نمیگم . استاد سرشو بالا گرفت با تعجب و اخم غلیظی  نگاهم کرد و با دست اشاره کرد بفرمایید بشینید.

رفتم داخل کلاس بدون سر وصدا روی اولین صندلی خالی نشستم و تا آخر کلاس هم سعی کردم فقط گوش کنم ، وقتی استاد گفت خسته نباشید بلند شدم سعی کردم یه کم لفتش بدم کلاس خلوت بشه بتونم عذر خواهی کنم . یه کم که خلوت تر شد رفتم جلو گفتم استاد ببخشید من بازم عذر خواهی میکنم ولی واقعا تصادف بود. استاد یه نگاه بهم انداخت گفت آقای معیری, پیش خودم گفتم حتما میخواد نصیحتم کنه یا بگه خودت با زبون خوش برو حذف کن ولی در کمال تعجب گفت شما برادر زاده خانم معیری هستین؟! گل از گلم شکفت گفتم بله استاد منتها خودشون از اول بهم گفتن هیچ وقت آشنایی نده این بارم دیگه مجبور شدم. استاد گفت مشکلی نیست عمه محترم خوبن الان؟ گفتم بله استاد خوبن خدا روشکر بازم من عذر خواهی میکنم بابت تاخیرم. استاد لبخند زد خسته نباشید گفت و از کلاس رفت بیرون .

تقریبا دو هفته از تصادف من با عمه ام گذشته بود که یه شب بابا گفت فردا شب همه خونه آقاجون دعوتیم فقط زود بیاید .مرتب هم بیاید چون قراره برای عمه خواستگار بیاد. ناخوداگاه یاد صحنه تصادف افتادم یاد چهره ترسیده عمه ام و لبخند اومد رو لبم .فردای اون روز با عجله کارامو کردم. آماده شدم زودتر رفتم خونه پدر بزرگم .همه تقریبا اومده بودن. یه کم بعد از منم بابام که پسر ارشد خانواده بود رسید. دور هم شام خوردیم بعد از شام با آب و تاب داستان تصادف رو با عمه برای همه تعریف کردیم در آخر من اضافه کردم عمه خدا خیرت بده تصادف باعث شد من درس استاد کمالی رو حذف نکنم عمه ام یه جورایی هول شد سرخ و سفید شد رفت تو آشپزخونه وتا اومدن مهمونا دیگه بیرون نیومد.

زنگ رو که زدن به ترتیب جلوی در ایستادیم برای سلام علیک و خوش آمد گویی به مهمونا .اول از همه یه خانم و آقای مسن وارد شدن بعد از اون یه خانم اقای جوون تر و بعد هم یک سبد گل بزرگ و استاد کمالی ، وای خدا شکرت تو اون لحظه بیشتر از اینکه از عروس شدن عمه ام خوشحال باشم از پاس شدن واحدم خوشحال بودم و دعا میکردم این وصلت سر بگیره .

الان که دارم مینویسم سال ها از تصادف من و عمه  میگذره , بعد ها استاد واسم تعریف کرد که بعد از اون ماجرا به خودم گفتم :حالا که انقدر دوسش دارم پا پیش بزارم ویه اقدام جدی بکنم و همیشه من رو سبب خیر میدونستن . الان 2 تا بچه دارن و همیشه خداروشکر لبشون خندونه و از زندگیشون راضی هستن. ما هم با دیدن خوشبختی اونا ذوق میکنیم و شاکر خدا هستیم.

ا