من از وقتی به دنیا اومدم پای چپم چند سانت کوتاهتر بود. تا نوزاد بودم کسی متوجه این موضوع نشده بود. بعد که بزرگتر شدم و زمانی رسید که میخواستم راه برم کم کم این قضیه مشخص شد و به چشم همه اومد. نسبت به بچه های هم سن و سال خودم دیرتر راه افتادم و به سختی میتونستم چند قدم جلو برم. پدر و مادرم وقتی متوجه این مشکل من شدن خیلی دکترهای مختلف بردنم و انواع آزمایش و عکس رو ازم گرفتن که ببینن دلیل این تفاوت اندازه پاها چیه و راه درمانی براش پیدا کنن.

متاسفانه اون زمان هیچ دکتری نتونست تشخیص صحیحی بده و من با همون ایراد بزرگ شدم. دوران مدرسه خیلی شرایط سختی داشتم چون مدرسه از خونمون نسبتا دور بود و منم پیاده میرفتم. هر روز توی مسیر بارها و بارها مورد تمسخر مردم قرار میگرفتم و تقریبا هر روز با گریه میرفتم و میومدم. خودم به شرایطم عادت کرده بودم و اصلا جوری نبود که درد یا مشکلی داشته باشم ولی از نظر ظاهری واقعا راه رفتنم خیلی ضایع و زشت بود و همه بهم میخندیدن و مسخرم میکردن.

از اونجایی که من مثل بقیه بچه های هم سن خودم نمیتونستم فعالیت بدنی داشته باشم و توی کوچه فوتبال بازی کنم و برم دوچرخه سواری و…, بیشتر وقتم رو به کتاب خوندن و دیدن مستند های تلویزیون میگذروندم. اکثریت مواقع توی اتاقم بودم و توی اوقات فراغتم یکسره یا یه کاردستی درست میکردم یا یه چیزایی رو با هم قاطی میکردم و آزمایش میکردم.اوایل این جور کارا فقط برام یه جور وقت گذرونی بود ولی به مرور زمان به این کارای تحقیقاتی علاقمند شدم.

توی مدرسه معلم پرورشی تنها کسی بود که با من خیلی خوب بود و ارتباط دوستانه ای با هم داشتیم. البته در کل چونکه من خیلی درسخون بودم معلمها دوستم داشتن ولی مشکل فیزیکی بدنم یکم آدمها رو ازم دور کرده بود. یه روز همون معلم پرورشی بهم گفت یه مسابقه ای قراره بین مدارس برگزار بشه که از هر مدرسه ای یه نفر رو میبرن برای استان و از اونجا هم اگر کسی برنده بشه میره مسابقات کشوری و این قضیه میتونه تا مهاجرت و زندگی توی یه کشور دیگه پیش بره.

من خیلی امیدی نداشتم تنها دلیلش هم فقط همون موضوع پاهام و نوع راه رفتنم بود. من اوایل با کفشهای دست دوز و طبی یکم راه رفتنم رو کنترل میکردم ولی با بزرگتر شدنم پای سالمم دائم رشد میکرد ولی اون یکی پام رشدش کمتر بود و همین موضوع باعث میشد تفاوت قد دوتا پا هر روز و هر روز بیشتر بشه و دیگه هیچ راهی برای پنهان کردنش نبود و من واقعا کج کج راه میرفتم.

برای اون مسابقه من خیلی تلاش کردم. یه دستگاه برقی درست کردم که یه جورایی ماکت کامل و بی نقصی بود. معلم پرورشی خیلی بهم کمک کرد و از کارم هم راضی بود. خوشبختانه ماکت ما توی مسابقات بین مدارس رتبه اول رو گرفت. بعد هم وارد مسابقات استانی شدیم و جزو سه نفر برنده بودیم. در مسابقات کشوری دیگه حتما باید ماکت رو گسترش میدادیم و یه چیز حرفه ای تحویلشون میدادیم.

آقای صبوری معلم پرورشی مدرسه ما توی یه موسسه علمی هم کار میکرد. از اونجا برام یه سری طرح و وسیله آورد و با هم توی آزمایشگاه مدرسه چندین روز روی پروژه کار کردیم و یه چیز غول ساختیم. خودمون کف کرده بودیم. من اصلا دیگه توی خودم هیچ ضعفی نمیدیدم و انقدر حالم خوب بود که خودمو یکی از مخترعین بزرگ دنیا تصور میکردم و کلی برنامه های جالب در سر داشتم.

مسابقات توی یکی از کشورهای همسایه برگزار میشد. من با اجازه خانوادم با آقای صبوری رفتم و این اولین باری بود که من سفری به خارج از کشور داشتم. مسابقات سخت و نفس گیری بود. همه با دست پر و و خیلی حرفه ای شرکت کرده بودن. خدارو شکر طرح ما پذیرفته شد و رفت برای بررسی های نهایی. ما برگشتیم و قرار شد تا 10 روز بعدش خبر قطعی رو به ما بدن.

توی این فاصله من کمر دردهای وحشتناکی گرفتم. با پدرم رفتیم یه آکادمی کاردرمانی و دکترای اونجا انقدر شرایط من رو بد دیدن که بستریم کردن. روزی که نتیجه مسابقات اعلام شد آقای صبوری با گل و شیرینی اومد ملاقاتم و خبر خوش رو بهم داد. ما قبول شده بودیم. انتخاب شده بودیم. از خوشحالی بال درآوردم ولی مشکل اینجا بود که من نمیتونستم با آقای صبوری برم چون اصلا وضعیت جسمانی خوبی نداشتم.

یک هفته بعد آقای صبوری باهام تماس گرفت و گفت به چندتا دکتر توی همون کشور مقصد ایمیل زده و شرایط من رو توضیح داده و یکیشون گفته که من رو قبول میکنه. به کمک بابا مدارک من رو آماده کردن و من با یه نامه از بیمارستان راهی یه سفر هوایی طولانی شدم تا هم درمان بشم و هم توی اون مسابقات که دیگه به فینال نزدیک شده بود شرکت کنم.

الان 10 سال از اون زمان میگذره. من چندین عمل جراحی داشتم. خداروشکر حالم خوبه. دکترام رو از بهترین دانشگاه اروپایی گرفتم. اسمم جزو نخبگان علم و فن آوری ثبت شده و مدرس یکی از دانشگا های معتبر و شناخته شده هستم. بعد از اون سفر ماجرایی من دیگه کلا برنگشتم و برای ادامه تحصیل موندگارشدم.

خدارو شکر با وجود همه دردها و مشکلاتی که داشتم تونستم طعم شیرین موفقیت رو بچشم و توی زندگیم به هر آن چیزی که میخواستم و فکرش رو میکردم برسم. الان منی که روزی یه بچه معلول و ضعیف بودم و توی مدرسه همه مسخرم میکردن, یه استاد معروف و برجسته هستم که روی حرفم حرف نمیزنن و همه دنیا قبولم دارن. من درس بزرگی از این اتفاقات گرفتم. نابرده رنج گنج میسر نمیشود. باید انسان تمام عمر تلاش کنه و برای رسیدن به آرزوهاش تا جایی که توان داره توی زندگی پیش بره و کم نیاره.