من پدر و مادرم رو توی زلزله از دست دادم. خیلی حادثه بدی بود و قطعا خیلی ها توی اون اتفاق عزیزانشون رو گم کردن یا با دستای خودشون از زیر آوار بیرون کشیدن. من بعد از زلزله تا مدتها افسرده بودم و اصلا امیدی به زندگی نداشتم. اینکه در عرض یک دقیقه یهو کل زندگیت زیر و رو بشه و همه خانوادت رو برای همیشه از دست بدی واقعه کوچیک و کمی نیست. برای من که اون زمان یه نوجوون بودم که به قول قدیمیا تازه پشت لبم سبز شده بود و هزار مدل فکر و برنامه ریزی برای آیندم میکردم اون زلزله لامصب پایان همه خوشی های زندگیم محسوب میشد.

بعد از اینکه با هزار بدبختی یکم با شرایط کنار اومدم و خودم رو با سرنوشت نا معلومم تطبیق دادم تازه متوجه شدم که مجبورم همه چیز رو بپذیرم و محکوم به زندگی کردن هستم بنابراین در بدترین شرایط ممکن که شاید خیلی ها حتی نتونن بهش فکر کنن از روی لجبازی با خودم و فقط برای فرار از غم درس خوندم و انقدر سفت و محکم چسبیدم به درس که یه کله خوندم تا آخر فوق لیسانس. من که نه فامیلی داشتم که باهاش رفت و آمد کنم نه کس و کاری که بخوام براشون وقت بذارم تایمم فقط اختصاص پیدا کرد به درس خوندن.

فوق لیسانس شیمی گرفتم. نه به این راحتی که میگم و میشنوید. پوستم کنده شد از بس کارگری کردم و زحمت کشیدم تا بتونم از پس مخارج زندگی و تحصیل بربیام. بزرگ شدم. قد کشیدم. رشد کردم. سری توی سرا درآوردم. برای خودم کسی شدم. آقا مهندس صدام میکردن. بهم احترام میذاشتن و منم کیف میکردم. خدایی هم کارم درجه یک بود. خیلی دقیق و حرفه ای کار میکردم. رو دستم پیدا نمیشد. فوق لیسانس داشتم ولی ازیه دکترای شیمی بیشتر کتاب خونده بودم .

با یکی از دوستام که همه این سالها تنها همراه و رفیقم بود و تنهام نذاشته بود شریک شدیم و یه آموزشگاه فنی شیمی تاسیس کردیم. یه جور لابراتوار بود. سودمون هم از برگزاری کلاس بود و هم از انجام آزمایشاتی که منجر به تولیدات گوناگون میشد. گاهی هم سالن رو اجاره میدادیم به دانشجوها و تازه کارها که ایده هاشون رو به عرصه عمل برسونن. درآمد خوبی داشتیم و هر روز پولدارتر میشدیم. ولی من یه خلا بزرگی توی زندگی احساس میکردم و اون هم نداشتن یه یار یا همدم بود.

گاهی وقتی که برای مدارس دوره آموزشی میذاشتیم وقتی بچه های دبیرستانی رو میدیدم که چقدر راحت از ته دل میخندن اشک توی چشمام جمع میشد و به حالشون غبطه میخوردم. دلم یه خانواده میخواست. کسی که بهم محبت کنه و من هم بتونم بهش عشق بورزم و تمام تلاشم رو برای خوشبخت بودن بکنم. ولی من تنها بودم انقدر تنها و بی کس که حتی نیاز به خریدن یه لباس جدید رو در خودم حس نمیکردم و مدتها بود که هیچ وسیله نویی برای خونم نخریده بودم چون تنها کسی که شاید گاهی بهم سر میزد همین دوستم بود و بس.

یه روز که غروب بعد از رفتن همه داشتم ماشینم رو از حیاط میبردم بیرون که برم سمت خونه یهو چشمم خورد به یه جوجه کبوتر خیلی کوچولو و خوشگل که کنج حیاط نشسته بود و دور و اطرافش رو نگاه میکرد. رفتم طرفش و آروم گرفتمش. خیلی ضعیف و لاغر بود. یکم از من ترسید ولی اصلا بال نزد و تلاشی برای فرار نکرد. گذاشتمش توی یه سبد و با خودم بردمش خونه. به محض اینکه رسیدم یه کارتون بزرگ پیدا کردم و گذاشتمش اون تو. براش آب و کمی خورده نون هم گذاشتم.

تا آخر شب اصلا هیچی نخورد. خیلی مظلوم و ظریف بود. یه حس خاصی بهش داشتم. انگار زندگیهامون شبیه هم بود. توی اینترنت سرچ کردم و راجبش خوندم. انقدر کوچیک بود که توان غذا خوردن نداشت. با یه سورنگ غذاهای میکس شده و رقیق بهش میدادم تا از گرسنگی تلف نشه. هر بار با انگشت نوکش رو باز میکردم و خیلی ریز ریز بهش غذا میدادم تا بتونه فرو بده و خفه نشه. کنار چشمش هم زخم بود. فکر کنم ضربه خورده بود. شربت ویتامین خریدم و توی غذاش ریختم تا تقویت بشه و جون بگیره.

دیگه برای خونه رفتن انگیزه داشتم چون کبوتر منتظرم بود. صبحها قبل از رفتن به موسسه کلی باهاش گپ میزدم و نوازشش میکردم. بهش غذا میدادم و ازش عذرخواهی میکردم که تنهاش میذارم. عصرها هم با عجله خودم رو میرسوندم خونه که ببینم حالش چطوره و بهش سر بزنم. هر روز بهتر و بهتر شد. کم کم دونه خوردن رو یاد گرفت و دیگه سورنگی که حکم شیشه شیرش بود رو کنار گذاشتم. تا میرسیدم خونه و صدای باز شدن در رو میشنید شروع میکرد به هو هو کردن. منم با عشق و علاقه میرفتم پیشش و کلی براش حرف میزدم وخاطره تعریف میکردم.

حدودا یک ماهی گذشت. کبوتر هر روز بزرگ و بزرگتر میشد و من هر لحظه بیشتر از قبل بهش وابسته میشدم. واقعا دوستش داشتم و بهش انس گرفته بودم. خونه من یه تراس بزرگ داشت که کبوتر رو اونجا گذاشته بودم البته داخل یه کارتون که مبادا آسیبی ببینه. یه روز وقتی رسیدم خونه دیدم صدای هوهو نمیاد. با خودم گفتم حتما خوابه. رفتم سمت تراس و توی کارتون رو نگاه کردم. نبود. رفته بود. پرواز کرده و بود ورفته بود و من رو تنها گذاشته بود. همونجا نشستم و زدم زیر گریه.

یکم که آروم شدم بلند شدم و لباسهام رو عوض کردم.مثل هرروز توی کارتون براش آب و دون گذاشتم و کف کارتونش رو تمیز کردم. با خودم گفتم شاید برگرده. ولی برنگشت. تا یک هفته من به این کارم ادامه دادم ولی کبوتر دیگه برنگشت و من باز هم تنها شدم. باز هم غمگین و دل مرده شدم. دائم خودم رو دلداری میدادم و با خودم میگفتم: طبیعتش این بوده و باید میرفته. اون از روی بدجنسی و نامهربونی من رو تنها نذاشته. بعد از حدود دو هفته که دیگه کارتون رو از تراس برداشتم و سعی کردم با این قضیه کنار بیام یه روز دیدم یه صدای تق تق ریزی از اتاق میاد. داشتم چرت میزدم و این صدا خیلی روی مخم بود. با عصبانیت رفتم سمت اتاق و پرده تراس رو کنار زدم. دیدم کبوتر پشت شیشه نشسته و بانوکش میزنه به شیشه. باورم نمیشد. در رو باز کردم و آروم گرفتمش. این بار با اینکه میتونست پرواز کنه ولی تکون نخورد و اجازه داد که بگیرمش . کلی ماچش کردم و باهاش درد دل کردم.

من اون روز بعد از اینکه ازش گله کردم که چرا تنهام گذاشته و اونم با نگاهش و هوهو کردناش دلداریم داد بردمش توی تراس و رهاش کردم که بره. بعد از اون چند بار دیگه هم اومد توی تراس و با هم گپ زدیم. گاهی از روی عادت توی تراس ظرف آب و دونه میذاشتم که اگر اومد و من نبودم از خودش پذیرایی کنه. ولی دیگه قبول کردم که نباید به زور پیش خودم نگهش دارم و نباید اون رو از حق زندگی کردن توی طبیعت محروم کنم.