من معلم خصوصی ریاضی بودم ، برای آکادمی نخبه پروری ریاضی دانان جوان هم کار میکردم . تا اون شب، هر بار برای خواستگاری میرفتیم، خواهر و برادرهام بهانهای میاوردند و یه چیزی میگفتند. از هر دختری یه سری ایرادهای بیخودی میگرفتن تا نظر من عوض بشه. و من تا اون شب با این که ته دلم کمی مشکوک بودم، اما هرگز نخواستم فکر بدی به خیالم راه بدم، و همه حساسیت و ایراداشون رو به پای دوشت داشتن خودم و مهم بودنم برای اونا میذاشتم . اون روز، وقتی از مدرسه و کلاس های خصوصی ریاضی به خونه برگشتم، مادر گفت:
وحید جان، خواهر و برادرات خوشبختی تو را میخوان محاله که دلشون نخواد تو همسر خوبی داشته باشی، اما یک موضوع مهمی هست که داستان رو به شکل دیگه ای نشون میده ، نمیتونن راحت راجبش حرف بزنن ولی شک نکن چیزی جز این نیست. تو الان همراه و همدم من هستی و اونا خیالشون راحت هست که تنها نیستم. اونا هم سرگرم کار و زندگی خودشون هستن. با چند تا بچه , کارو گرفتاریاشون کم نیست و با این که به دیدن ما میان ، اما اجباری در این باره ندارن. البته من هیچ مشکلی با تنها زندگی کردن ندارم. من و پدرت پنجاه سال پیش این خونه را خریدیم و آرزومون دیدن این روزا یود که همه بچه هامون سروسامون گرفته باشن . همسایههایی که باقی موندن و هنوز خونه هاشون رو با آپارتمان عوض نکردند، مثل اعضای خانواده من هستن و اونهایی هم که رفتن، گاهی تماس میگیرن، یا به دیدنم میان و همین که کنار هم خاطره های قبل رو تعریف میکنیم یه کم استخون سبک میکنیم. من تنها که باشم راحت تر هم هستم. این خونه پر از خاطرات خوش زندگی منه و گرچه گاهی دلتنگ میشم، اما از بودن توی این خونه لذت میبرم و نمیخوام برای کسی زحمت درست کنم و مزاحم زندگی هیچ کدوم از بچههام بشم. بغلش کردم و گفتم ما نمیزاریم که شما هیچ وقت تنها باشی اینا تعارف نیست شما واقعا با ارزش ترین دارایی من هستی. دستم را توی دستش گرفت و گفت:
من دلم میخواد تو هم خانواده داشته باشی و تشکیل زندگی بدی . لذت پدر شدن و خانواده داشتن رو بچشی. من این طوری ناراحتم و عذاب وجدان دارم. اگر تو به حرف من گوش کنی، مشکلات حل میشن.
من سکوت کردم و مادر پرسید:
از بین این دخترهایی که رفتیم خواستگاریشون ، کسی بوده که تو به عنوان شریک زندگیت بپسندیش؟ یا کسی هست که خودت مایل باشی بریم خواستگاریش ؟ لبخندی زدم و فهمید که کسی هست. بعد ناچار شدم که بگم توی مدرسه یک معلم از سه سال پیش همکارم شده که دختر خوب و شایستهای به نظر میاد و مادرم پرسید: میتونی شماره خونشون رو برام بگیری؟
دو سه روز بعد دل به دریا زدم و رفتم جلوی در کلاسش و شماره تلفن خونشون رو از خودش گرفتم. میدونستم اون هم نسبت به من بیعلاقه نیست و وقتی شماره رو داد دیگه خیالم راحت شد ، مادرم تماس گرفت و آخر همون هفته من و مادر برای خواستگاری از سارا رفتیم. نقشه مادرم این بود که کارهای اولیه رو خودمون انجام بدیم وقتی نهایی شد و از جواب مطمئن شدیم خواهر و برادرهام رو در جریان بذاریم، من و مادرم سه بار با خانواده سارا ملاقات داشتیم و حرفهای اولیه رو زدیم. بعد با برادر و خواهرهام تماس گرفت و گفت که بیان خونه ما ، سر و صدای اونا درآمد که چرا عجله میکنید؟ چرا پنهان کاری کردید؟ حالا که بریدین و دوختین ما کجا بیایم. همه هم منو گناهکار میدونستن، اما مادرقبل از رفتن به خونه سارا، همه رو ساکت کرد و گفت:
من میدونم شما چتونه و بچه های خودمو میشناسم . میدونم ناراحتی شما از دیر فهمیدن نیست ،برادرتون هم حق زندگی داره. جوونه و مثل همه شماها هزار تا آرزو تو دلش داره .اونم باید ازدواج کنه تا من خیالم راحت بشه ،من هیچ اصراری ندارم که کسی از شما ناچار باشه تمام شب و روزهاش رو تو خونه من بگذرونه. من دارم زندگی خودمو میکنم و راضی و راحت هستم، اما اگر اصرار دارید تنها نمونم پس شبها رو بین خودتون تقسیم کنید. و بار زحمت من رو فقط روی دوش یه نفر نندازین . نمیشه که همه بار زحمت من روی دوش یه نفر باشه و تا آخر عمر این ته تغاری من بیخ ریشم بمونه.
اون شب همه راضی شدن و با لبخند و خوشی به منزل پدرسارا رفتیم ، از انتخابم تعریف میکردن و میگفتن سارا و خانوادش عالی هستن . دو هفته بعد نامزدی گرفتیم و بعد از اون ازدواج کردیم. خونه رو نزدیک خونه مادرم گرفتم. با سارا در این مورد صحبت کرده بودم و اون مخالفتی نداشت. هنوز هم تقریباً هر روز ساعتی رو توی خونه مادر میگذرونم و گاهی هم اون رو به خونه خودمون میاریم، اما یک بار برای همیشه خجالت رو کنار گذاشتم و خواستم برادر و خواهرهام هم وظایف خودشون رو بشناسند و خودشون رو در برابر مادر مسئول بدونن .
مادرم نفس زندگی منه، هنوز هم مثل روزهای بچگیم تشنه دیدن لبخندش هستم، قدر دونه به دونه چین و چروک صورتش و موهای سفیدش رو میدونم و میدونم که برای به ثمر رسوندن ما بوده که الان اینجوری شده. دلم نمیخواست اون دلخور و ناراحت باشه ، هنوز هم برنامه زندگی مادرم را بهتر از بقیه میدونم و هر لحظه برای بردن اون پیش دکتر یا خونه دوستاش آمادهام، اما مادرم مخالفت میکنه و نمیخواد که تمام کارها رو من انجام بدم. برادرهام بارها پیشنهاد دادند که خونه رو بفروشیم و برای مادر نزدیک خودشون یک آپارتمان کوچکتر بخریم. این طوری کار و مسئولیت همه کمتر میشه ، اما برای من مثل روز روشنه که مادرم اونجوری مریض و افسرده میشه . اون وقتی توی حیاط قدم میزنه و دستی به برگهای گلها میکشه و نوه هاش تو حیاط دور حوض میچرخن و بدو بدو میکنن و درختها رو آبیاری میکنه، زنده است. این خونه پر از خاطرات زندگی چند ساله مادرم هست. نباید خودخواه باشیم ، یه سری عادت ها و متعلقات هست که عوض کردن اونا برای سن مادر من ضرر داره و ممکنه بهش آسیب جدی وارد کنه، تنها مخالف این تصمیم من هستم و حالا با توجه به اینکه خودم پدر هستم و مسئولیتم چند برابر قبل شده باز هم حاضر نیستم برای راحتی خودم ذره ای مادرم رو ناراحت کنم .همیشه با خودم میگم نباید خود خواه باشیم.