دخترم که به دنیا اومد خیلی ریز و ضعیف بود. من از اینکه بخوام بچه به این کوچولویی رو نگه دارم و جمع و جورش کنم وحشت داشتم. مادرم شهرستان بود و فقط ده روز اول پیشم موند بعدش به خاطر بابا که باید میرفت سر کار و نمیتونست تنها بذارتش مجبور شد برگرده بره و من موندم و یه دختر کوچولوی ناز و ظریف که حتی برای بغل کردن و شیر دادنش دست و پاهام میلرزید.

بالاخره هر جوری بود با کمک همسرم و خانوادش بچه رو با دقت و توجه زیاد نگهداری کردیم تا اینکه یکم بزرگتر شد و زبون باز کرد. برخلاف ریز بودنش خیلی بلبل زبون بود و از همه بچه های هم سن و سالش زودتر حرف زدن یاد گرفت. توی همون سن پایین به یادگیری علاقه نشون میداد و ما هم ذوق میکردیم. شمارش اعداد و شناخت رنگها و حفظ کردن شعر جزو برناممون بود که از همون کوچولویی شروع کردیم و کم کم پیش رفتیم.

نازنین 4 ساله بود که میتونست به صورت کامل بخونه و بنویسه. اعداد رو تا 4 رقم  بلد بود و میشمرد. شعرهای حافظ رو میخوند و حفظ میکرد. قرآن حفظ میکرد و با صوت میخوند. جمع و ضرب بلد بود و به محاسبات خیلی علاقه نشون میداد. مسیریابیش به قدری خوب بود که تا توی ماشین میشستیم میگفتیم میخوایم بریم خونه فلانی سریع راه رو بهمون میگفت و توضیح میداد.

وقتی برای ثبت نام مدرسه بردیمش برای گزینش های اولیه همه هنگ کرده بودن و با تعجب به ما نگاه میکردن. خدا عمرش بده یه خانمی اونجا بود بهمون گفت این بچه نابغه است. میتونید از همین الان ببریدش برای نخبه پروری. ما اولش خیلی جدی نگرفتیم ولی بعد که دیدیم همه اونجا همین نظر رو دارن یه کم وسوسه شدیم که یه پرس و جو کنیم ببینیم این قضیه نخبه و نابغه چیه.

نازنین رفت مدرسه. از همه بچه ها جلوتر بود. یه جورایی درسهای مدرسه براش لوس و بی معنی بود چون همه رو بلد بود. یه روز معلمشون ما رو خواست. من و همسرم رفتیم تا باهاش صحبت کنیم. گفت که اگر ما موافق باشیم میتونن از نازی زودتر امتحان بگیرن و اگر کلاس اول رو کامل بلد باشه و توی امتحان جامع قبول بشه ادامه سال تحصیلی رو کلاس دوم باشه و عملا توی یک سال دو کلاس خونده باشه.

نازی خیلی راحت نمره 20 گرفت و به بچه های کلاس دوم پیوست و با همین روند توی هر سال دو کلاس خوند و همیشه هم نمراتش 20 بود. به دبیرستان که رسید دیگه از بس همه بهمون گفتن دخترتون نابغه هست و میتونه جزو نخبگان کشور محسوب بشه ما یه پیگیری کردیم و بردیمش برای مرکز نخبه پروری کشور. ازش تست گرفتن و گفتن بررسی میکنن و به ما خبر میدن.

بعد از یک هفته با ما تماس گرفتن و گفتن حضوری بریم دفترشون. اونجا چندتا استاد و مشاور بودن که تک تک با نازی صحبت کردن و ازش آزمون های مختلفی گرفتن. با ما هم صحبت کردن و سوالات عجیب و غریب و جور و واجوری ازمون پرسیدن. بعد از یکی دو ساعت همگی متفق القول گفتن که نازنین میتونه جزو نفرات اول بنیاد نخبه پروران بشه به شرطی که این استعدادهاش پرورش پیدا کنه و آموزشهای خاص ببینه.

ما از نظر مالی در حد متوسط بودیم و یکم جور کردن هزینه های اونجور کلاسها برامون سخت میشد ولی همه توانمون رو وسط گذاشتیم و هر چیزی که لازم بود رو براش فراهم کردیم تا بعدا به خاطر بی توجهی و کم کاری احساس پشیمونی نکنیم. نازنین هم خدایی کم نذاشت و با جون و دل به همه گفته ها و شنیده ها توجه میکرد و حداکثر استفاده رو از کلاسها و آموزشها میبرد.

دخترم توی سن 14 سالگی دیپلم گرفت و توی همه المپیاد ها هم جزو نفرات اول بود. هر بار با مدرس ها و اساتیدش صحبت میکردیم بی وقفه ازش تعریف میکردن و در کل خیلی ازش راضی بودن. هر بار که برای حل یه مساله ریاضی کلنجار میرفت و در آخر جواب درست رو پیدا میکرد کیف میکردم از اینکه خدا چنین بچه ماه و خوبی بهم داده.

نازنین من یکی از نخبه های ایران شد و باعث افتخار من و پدرش بود. همه فامیل و دوست و آشنا دوستش داشتن و بهش میبالیدن. هر کدوم از بچه های آشناهامون که سوال درسی داشتن از نازنین میپرسیدن و پدر و مادراشون با حسرت به بچم نگاه میکردن. کلی مدال و جایزه گرفت و کلا همیشه و همه جا در صدر بود.

دخترم خیلی زود و توی سن پایین بهترین رشته دانشگاهی رو انتخاب کرد و بدون کنکور وارد دانشگاه شد. اونجا هم الحمدلله نمونه بود و همیشه بهترین نمرات رو میگرفت و ما دیگه کلا عادت کرده بودیم به اینکه همیشه نازنین نمونه باشه و هیچوقت هیچ جا توی درساش گیر نکنه و مشکلی نداشته باشه.

نازی قشنگم توی سن 19 سالگی با یه آقا پسری آشنا شد که اونم جزو بنیاد نخبگان کشور بود. دو سالی به شناخت و آشنایی بیشتر گذشت و ما وقتی دیدیم مهدیار اخلاقش خوبه و خانواده خوبی هم داره قبول کردیم و این دوتا بچه با هم نامزد کردن.توی مراسمشون یه لحظه اشکم بند نمیومد. اشک شوق و احساس خوشبختی همه وجودم رو پر کرده بود و داشتم لذت میبردم از این همه حس های قشنگ.

الان دخترم 26 سالشه و حدودا یک هفته دیگه خودش مادر میشه. دامادم به شدت پسر خوبیه و جای خالی پسر رو برای ما پر کرده. الحمدلله زندگی آروم و خوبی دارن و خداروشکر ازدواج باعث نشد که از درس دور بشن و دوتایی با هم تا آخر دکترا پیش رفتن. همیشه و هر لحظه شاکر خداوند هستم که چنین نابغه ماه و دوست داشتنی رو از آسمون برامون فرستاد و به ما هم کمک کرد که بتونیم استعدادهای بچمون رو بشناسیم.