شب عید بود و سرمون حسابی شلوغ شده بود. همه از اوایل بهمن ماه برای این روزای آخر سال وقت گرفته بودن. این روال هر ساله بود که ما توی اسفند ماه کلا دیگه مشتری بدون وقت قبلی رو قبول نمیکردیم. یعنی واقعا فرصتشو نداشتیم نه اینکه بخوایم ناز کنیم و ادا اطفار در بیاریم. امسال که از سالهای قبل هم شلوغتر شده بودیم. چون سحر جون به جمعمون اضافه شده بود و تونسته بود با پیج اینستاگرامش وتبلیغات خوبی که کرده بود حسابی معروف بشه و تعداد مشتریارو بیشتر کنه.

روز دوشنبه بود. از صبح چندتا مشتری رنگ و مش داشتیم. چندتا کوتاهی و کار ناخن و تاتو و…. وهممون از صبح زود مشغول کار بودیم. حسابی خسته و کلافه. فقط منتظر بودیم غروب بشه و کار تموم بشه بریم خونه یه دوش بگیریم بخوابیم.

ساعت تقریبا 7 شب بود که در باز شد و یه نفر اومد تو. قامت نیمه خمیده ای داشت. چادر رنگی خیلی کهنه ای به کمرش بسته بود. صورت پر از چین و چروک ولی خنده رو. با ورودش بوی گلاب تو هوا پیچید. دمپایی هاش موقع راه رفتن روی زمین ایجاد صدای بدی میکردن. و حضورش توی سالن یکم برای بقیه غیر قابل قبول بود.

سریع دست از کار کشیدم و رفتم سمتش. فکر کردم برای گرفتن پول و کمک مالی اومده. گفتم: بفرمایید. جانم امری داشتید مادر جون؟

گفت: جونت سلامت دختر قشنگم. خسته نباشی خشگل خانم. حرفاش طوری به دلم نشست که خستگی از تنم بیرون رفت. لبخندی زدم و گفتم: سلامت باشید حاج خانم. چه کاری از دستم برمیاد براتون انجام بدم؟

خندید و گفت: یکم خشگلم کن. چشماش یه برق خاصی داشت. نگاهش گیرا بود. خیلی مهربون و دلنشین بود. سحر اومد سمتم و آروم کنار گوشم گفت : بفرستش بره تا صدای مشتریا در نیومده. اینجا که جای اینجور آدما نیست.

صدای سحرو شنید و گفت: مادر جون مگه من چمه؟ شاخ دارم؟ خوب اومدم آرایشگاه خشگل بشم دیگه. خندم گرفته بود. عصبانی و ناراحت که نشده بود هیچ تازه بیشتر از قبل میخندید و با مهربونی با همه صحبت میکرد.

گفتم خوب آخه من مشتری دارم وقت ندارم به خدا. همه این خانما از قبل وقت گرفتن. گفت خوب من میشینم اینجا تا کار همه تموم بشه بعد نوبت من برسه. گفتم: حالا چه کارایی مد نظرتون هست؟ گفت: من که سر در نمیارم دخترم. هر کاری بلدی بکن که من خشگل بشم.

خلاصه مصمم بود که بمونه تا نوبتش بشه و خشگلش کنیم. یک ساعتی همونجا نشست. گاهی با مشتریا صحبت میکرد. گاهی با دقت به کارای ما نگاه میکرد. بعد یک ساعت رفتم پیشش و گفتم: حاج خانم ما معمولا ساعت8 تعطیل میکنیم ولی حالا چون شما خیلی منتظر موندید من الان در خدمتم. هر امری دارید بفرمایید.

گفت: ننه جون من 74سالمه. تو کل این دنیا فقط یه پسر دارم. 40سال تو خونه های مردم کار کردم تا بتونم این یه دونه بچه رو بزرگ کنم و بفرستم دانشگاه. بچم درسش خیلی خوب بود. لیسانسشو که گرفت خود دانشگاه فرستادش خارج که اونجا بقیه درسشو ادامه بده. اولش به خاطر اینکه منو تنها نذاره نمیخواست بره. ولی من با اینکه دلتنگی خیلی سخته به خاطر پیشرفت بچم راضیش کردم که بره. اونجا از یه دختر خانمی خوشش اومده و نامزد کردن. حالا بعد از چندسال میخواد بیاد ایران. دوست ندارم بچم پیش خانمش شرمنده بشه. منو تا میتونی خشگل کن که بچم کیف کنه.

اشک تو چشمام جمع شده بود. چقدر این زن شیرین بود. چقدر حس خوبی بهم میداد. شروع کردم به کار. اول بند و ابرو. انقدر صورتش چروک بود که اصلاحش خیلی سخت شده بود. بعد موهاشو که مثل پنبه سفید بود کمی کوتاه کردم که مرتب بشه. یه رنگ طبیعی مناسب سنش درست کردم و موهاشو رنگ کردم. یکم به ناخوناش رسیدم و کمی هم با لایه بردار و کرم هایی که داشتیم پوست دستاشو ترمیم کردم. آخر سر هم از هستی جون که توی یکی از اتاقهای سالن مزون لباس داره یه دست لباس ساده که به سایزش بخوره گرفتم و بعد از شستن رنگ موهاش ,یه سشوار حسابی براش کشیدم. چون گفته بود آخر شب پسرش میرسه با خودم گفتم بذار سنگ تموم بذارم و یه کوچولو آرایش ملایم کردم تا از بی رنگ و رویی در بیاد. یه گل سر مرواریدی زدم به موهاش و فرستادمش توی اتاق که لباسهارو بپوشه.

از در اتاق که اومد بیرون ناخودآگاه بغلش کردم. یاد مادر خدابیامرزم افتادم. حدودا 10 سال جوونتر شده بود. خودشو که توی آینه دید لبخند عمیقی زد و گفت: گل کاشتی دختر. مرده رو زنده کردی به خدا.

ساعت دیگه نزدیک 10 بود. دست کرد توی کیفش و چندتا اسکناس کهنه و مچاله شده بیرون آورد. گفت خانمی من فقط همین پولو دارم. میدونم مزد دستت خیلی بیشتر از ایناست. تازه پول لباسارو هم باید بدم. همه رو بنویس من کم کم برات میارم. بعد از توی کیسه ای که دستش بود یه شیشه ترشی درآورد و گفت اینم بخورید نوش جونتون. من ترشی درست میکنم میفروشم. هر وقت خواستید بهم بگید براتون میارم.

ترشی رو ازش گرفتم گونشو بوسیدم و گفتم مادر جون دیرت میشه . برو خونه آماده شو که پسرت داره میاد دیدنت. اصلا هم فکر پول نباش. هروقت دیگم خواستی بیا اینجا خودم در خدمتت هستم.

برق شادی و خوشی رو میشد تو چشماش دید. گفت خدا خیرت بده خشگل خانم. ایشالله که خیر از جوونیت ببینی عزیزم. پس من از این به بعد هر مدل ترشی که درست کردم یه شیشه برات میذارم. بعد هم چادرش رو سرش کرد و رفت.

اون شب ساعت یازده رسیدم خونه ولی اصلا نه خسته بودم نه مثل شبای قبل کمر درد و پادرد داشتم. خیلی سرحال و پرانرژی بودم. انگار دعاهای خیرش تا عمق وجودم رفته بود و حسابی قوی و سرحالم کرده بود.

چندسالی از اون روز میگذره و ما هنوزم سهمیه ترشی داریم. اصلا بدون ترشی های فرشته خانم غذا مزه نمیده. البته ازش میخریما ولی کلا اینکه برامون میاره و هربار کلی دعامون میکنه و انرژی بهمون میده کیفش بیشتره.