هر روز صبح ساعت 7 که میرفتم مدرسه آقا نوری بسم الله میگفت و کرکره کهنه و داغون مغازشو بالا میبرد. از زمانی که 2,3 ساله بودم همیشه از بقالی آقا نوری لواشک و پفک و تنقلات دیگه میخریدیم. هر بار که پامونو میذاشتیم تو مغازش قبل از اینکه ما فرصت کنیم سلام بدیم با صدای بلند میگفت خوش اومدی گنجشککم و لبخند پهنی کل صورتش رو پر میکرد. از مامان میپرسیدم چرا آقا نوری به همه بچه ها میگه گنجشک؟ مامان میخندید و میگفت: چون بچه ها مثل گنجشک کوچیک و دل نازکن.

مرد مهربون و منصفی بود. مغازش نسبت به سوپر آقا رحیمی که سر کوچه بود خیلی کوچکتر و قدیمی تر بود ولی همه محل بیشتر دوست داشتن از آقا نوری خرید کنن چون با همه شوخی میکرد و قربون صدقه بچه ها میرفت.

وقتی کلاس سوم بودم و تازه جدول ضرب یاد گرفته بودم هر بار با دوستام از مدرسه برمیگشتیم باهم بلند بلند جدول ضرب رو تکرار میکردیم آقا نوری تا صدای مارو میشنید میومد جلوی در,به هر کدوممون یه آبنبات میداد و میگفت هرکی که زودتر کل جدول ضرب رو حفظ کنه پیش من جایزه داره.

هیچ کدوم از اهالی محل نمیدونستن خونش کجاست . هیچوقت حرفی از خانوادش نزده بود. همه روزای سال سر ساعت 7 مغازش رو باز میکرد به جز عاشورا و اربعین. هیچوقت کسی آقا نوری رو اخمو ندیده بود. تا حالا سر کسی داد نزده بود. همیشه میخندید و با روی باز و اخلاق خوب با همه برخورد میکرد.

اون روز رو هیچوقت یادم نمیره. صدای اذان تو کوچه پیچیده بود. چون صادق سرماخورده بود و نیومده بود مدرسه , من داشتم تنها برمیگشتم. آقانوری داشت وضو میگرفت که مثل همیشه اول وقت نماز بخونه. گفتم سلام آقا نوری خسته نباشید التماس دعا.

اومد جلوی در دستم رو گرفت و گفت: علی جان گنجشککم من آفتاب لب بومم. این حرفو از من داشته باش. فقط با تلاش و کوشش میتونی به خواسته ها و آرزوهات برسی. هرچی بیشتر حواست به درسات باشه و برای هدفت فعالیت کنی زودتر موفق میشی.

چقدر این مرد بزرگ بود. چقدر آقا بود. چقدر دوست داشتنی و مهربون بود.

اون روز آخرین باری بود که دیدمش.بعدها فهمیدیم که همسر آقا نوری دبیر آموزش و پرورشه و تو مدارس روستایی تدریس ریاضی میکنه. اونا یه پسرداشتن که توی یکی از این سفرها به روستا وقتی آقا نوری ناخودآگاه خوابش میبره و ماشینشون چپ میکنه متاسفانه پسر کوچولوشون رو از دست میدن.

آقا نوری بعد از سالها بالاخره تاب نیاورد و بعد از فروختن مغازه و خونش همراه با خانمش برای همیشه به اون روستا رفتن تا هم بتونن در آرامش محیط روستا کمی از این غم رو فراموش کنن و هم خانمش با تدریس خصوصی به بچه ها تونسته باشه کمکی به کودکان روستایی کرده باشه.

بعد از رفتنشون اهالی محل چندتا گنجشک خریدن و تو یه قفس بزرگ جلوی مغازه آقا نوری گذاشتن. هرروز یکی براشون دونه میاورد. همه به یاد آقا نوری بچه های محل رو با لقب گنجشکک خطاب میکردن و موقع رد شدن از جلوی اون مغازه ناخودآگاه لبخند میزدن.

25 ساله بودم که یه روز با چندتا از دوستای دانشگاهم برای یه تحقیق رفتیم به یکی از روستاهای اطراف. خوشحال از اینکه مهندس شدیم و وقتی به بناهای خشتی و قدیمی نگاه میکنیم کل درسای این 4 سال دانشگاه برامون تداعی میشن. داشتیم تو روستا قدم میزدیم و باهم راجب شیوه معماری کهن صحبت میکردیم که یهو یکی گفت سلام گنجشککم.

برگشتم دیدم آقانوری کنارمه. انقدر خوشحال شدم که بغلش کردم و اشک توچشمام جمع شد.

گفتم آقا نوری چجوری بعد از حدود 10 سال منو شناختی؟ گفت: علی جان من عاشق بچه هام. شماها شاید فقط از جلوی مغازم رد میشدید ولی من هرروز براتون دعا میکردم و آیت الکرسی میخوندم و از خدا میخواستم روزی رو ببینم که موفق شدید و برای خودتون کسی شدید.

چقدر این مرد ماهه.چقدر عزیزه.

مارو برد خونش و برامون آش محلی آورد. کلی گپ و گفت کردیم و اون روز یکی از بهترین خاطرات زندگیم شد. وقتی برگشتم یه تصمیم مهم گرفتم. کارهامو طی یک هفته جمع وجور کردم و بعداز مشورتی که با مامان و بابا کردم یه چمدون وسیله برداشتم و راهی روستا شدم.

الان 1 سال از اون زمان میگذره. من توی یکی از مدارس روستایی معلم ریاضی هستم. 9 تا دختر و پسر کوچولو و دوست داشتنی هر روز با عشق وارد کلاس میشن و من با تمام وجودم هرچیزی رو که تو کل این سالها یاد گرفتم بهشون آموزش میدم. تو چشمای این بچه ها میشه آسمونو دید.خنده هاشون موج دریاست. گرمی دستاشون یخ رو آب میکنه.

صبح ها ساعت 7 در کلاس رو باز میکنم و هر کدوم از بچه ها که میان و با لهجه قشنگشون میگن سلام آقا معلم, میگم سلام به روی ماهت. خوش اومدی گنجشککم.