من 20 ساله که کارمندم. جاهای مختلف و جور و واجوری هم کار کردم. همیشه یا کارم حسابداری بوده یا دفتر داربودم یا کارهای انبار داری رو انجام میدادم. شرکت های خصوصی و نیمه خصوصی متنوعی رو تجربه کردم. مدیر عامل های بدجنس یا مهربون و همکارهای زیرآب زن یا خیلی خوب و دلسوز هم داشتم. 20 سال خودش یه عمره. شاید توی بیان راحت باشه ولی خوب 20 تا 365 روزه که توی هر کدوم از این روزا یه اتفاقی افتاده و یه خاطره ای ساخته شده.

یکی از اتفاقات عجیبی که توی محل کارم افتاد و تا آخر عمر هرگز فراموش نمیکنم برمیگرده به سالها قبل که حسابدار یه موسسه تدریس خصوصی بودم. 2,3 سالی میشد که اونجا کار میکردم و هم من از کارم راضی بودم هم کارفرما از شیوه کاری من رضایت داشت. چندتا بازاریاب صبح تا عصر مثل رادیو حرف میزدن و کلاس هماهنگ میکردن. من هم باید پا به پای اونا همه موارد مالی رو حساب و کتاب میکردم. واریزی ها و دریافتی هایی که از صبح تا شب انجام میشد روز بعدش همون اول وقت بهم تحویل میدادن و منم وارد سیستم میکردم که فراموشم نشه.

چند روز سر برج که باید حساب یه ماه رو جمع و جور میکردیم و حقوق کارمندها هم محاسبه میشد کارم خیلی پیچیده تر و سخت تر بود و گاهی شب تا دیروقت پای کامپیوتر بودم. ولی در کل چون توی یه محیط علمی آموزشی کار میکردم حالم همیشه خوب بود چون من کلا به یادگیری و افزایش اطلاعات خیلی علاقه داشته و دارم. گاهی که توی آموزشگاه کلاس برگزار میشد منم اگر وقت میکردم میشستم و گوش میدادم. به خصوص کلاسهای ادبیات رو خیلی میپسندیدم و لذت میبردم.

چند وقتی بود که از توی دیوار صدای چک چک آب میشنیدم. هر وقت دفتر خلوت بود و بقیه رفته بودن قشنگ میشد صدا رو به وضوح شنید. به مدیریت گفتم و ازش خواستم که یه بررسی بکنه که مبادا لوله ای ترکیده باشه . اگر لوله آب چیزیش شده بود که خوب اصراف بود و آب لوله کشی الکی از بین میرفت اگرم لوله فاضلاب بود بازم باید یه فکری به حالش میکردیم چون به ساختمون آسیب میزد و یه وقت ممکن بود دقیقا تایمی که دانش آموزا سر کلاس هستن بریزه و خدایی نکرده بچه های مردم طوریشون بشه.

یه روز که نسبتا سرمون خلوت تر بود یه لوله کش آوردن و با دستگاه از روی همون دیوار بررسی کرد که لوله ها در چه شرایطی هستن. تشخیص داد که یه دیوار که دقیقا پشت سر میز من بود مشکل نم دادگی داره و احتمال میرفت که لوله پولیکا داخلش شکسته باشه و گفتن که لازمه دفتر خالی باشه تا با خیال راحت بکنن و مشکل رو رفع کنن. برای آخر هفته قرار گذاشتن. آخر هفته دقیقا سر برج بود و منم یه دنیا کار داشتم که نرسیده بودم انجامشون بدم و روی هم انباشه شده بودن و مجبور بودم که حتما برم سر کار تا هر جوری شده برای شروع هفته جدید کارهامو یه سر و سامون جدی بدم.

صبح رفتم و تا قبل از اومدن آقای لوله کش میزم رو جابه جا کردم که نه حضور من برای اونا مزاحمتی ایجاد کنه و نه سر و صدای اونا باعث آزار و اذیت من بشه. بعد هم یه هندزفری گذاشتم توی گوشم که صداها تمرکزم رو بهم نزنه و بچسبم به کارم که تا عصر تمومش کنم. اون بنده خداها هم اومدن و شروع به کار کردن. اسم اون آقای لوله کش آقا یدالله بود که با شاگردش اومده بود. شاگردش یه پسر جوون بود که به هر نفس یه بار میگفت آقایدالله خوبه؟ آقا یدالله تمومه؟ آقا یدالله بسه؟ آقا یدالله , آقا یدالله.

داشتم با خودم فکر میکردم این آقا چقدر اعصاب داره که هیچی به این نمیگه. همینجور که دیوارو میکندن و اون پسر هم یکسره اسم این بیچاره رو صدا میکرد و یه چیزی میگفت یهو دیدم با هیجان گفت: آقا یدالله دیدی؟ آقا یدالله گنجه؟ اسم گنج که شنیدم یهو کنجکاو شدم. هندزفری رو از گوشم برداشتم تا بهتر بشنوم. دیدم واقعا دارن در مورد گنج صحبت میکنن. بلند شدم رفتم پیششون. توی دیوار یه کوزه بود. یه کوزه گلی قدیمی آخه ساختمون مال خیلی سال پیش بود. فقط داخلش رو چند بار بازسازی کرده بودن وگرنه اصلا به بن و ریشه هیچ قسمتش دست نزده بودن.

کمکشون کردم و کوزه رو بیرون آوردیم. درش رو گچ گرفته بودن. اونا میخواستن کوزه رو بشکنن ولی من گفتم که همون کوزه هم عتیقه است و ارزش داره به همین دلیل خیلی آروم گچ رو از درش جدا کردیم و بالاخره موفق شدیم داخلش رو ببینیم. توش اسکناس بود ولی نه اسکناسی که دردی از ماها دوا کنه. نه دلار بود و نه تراول. یه عالمه اسکناس قدیمی که مال قبل از انقلاب بودن و الان دیگه فقط یه سری کاغذ باطله به حساب میومدن. نه ارزش مادی داشتن نه معنوی. آقا یدالله خیلی ناراحت شد وقتی دید گنج واقعی نیست.

اونا لوله رو تعمیر کردن و دیوار رو دوباره خیلی تمیز درست کردن و گچکاری کردن و رفتن. منم کوزه رو بردم خونه و گذاشتم توی دکور. هنوز هم داریمش و خیلی از ظاهرش خوشم میاد . مدل قدیمی و سنتی که داره برام جالبه و دوستش دارم ولی اون اسکناسهارو ریختیم توی سطل زباله چون همشون نم کشیده بودن و به هم چسبیده بودن و کلا هم دیگه به هیچ دردی نمیخوردن و دوره و زمونشون گذشته بود و به قول خیلیها دیگه دموده شده بودن. هر چیزی به زمان خودش ارزشمنده و اگر اون موقعی که باید باشه نباشه ممکنه بعدا دیگه اصلا به هیچ دردی نخوره و در اصل یه جور زباله و ضایعات محسوب بشه.