من و همکارم خانم رسولی با هم تو یک موسسه آموزشی  کار میکردیم. خانم رسولی مدرس بود و من کارای هماهنگی کلاسها رو انجام میدادم ، بنده خدا همکارم مستاجربود. توی سه سالی که ما همدیگه رو میشناختیم هر سال دغدغه جابه جایی داشت ، بنده خدا کمر درد داشت و دو تا بچه کوچیک یعنی بعد از هر جابه جایی واقعا خستگی و درد رو تا یکی دو ماه توی چهره اش میدیدم .

همیشه بهش فکر میکردم. هر جا صحبت خونه خریدن بود خانم رسولی میومد تو ذهنم ، همیشه دعا میکردم خدا بهشون خونه بده که از مستاجری راحت بشن چون واقعا میدیدم که با دوتا بچه چقدر سخت میتونن خونه پیدا کنن ، هر خونه ای هم که پیدا میکردن صاحب خونه کلی منت میذاشت و میگفت آخه کسی به خانواده ای که دو تا بچه دارن خونه نمیده .

بیشتر از خودشون من به فکر بودم. هرجا صحبت وام میشد یا صحبت خونه با قیمت مناسب بود گوش میدادم و به خانم رسولی میگفتم ، اون بنده خداهم همیشه میگفت من اجاره خونم رو به زور میدم. چه جوری میتونم خونه بخرم آخه؟ من آرزوی خونه دار شدن رو باید با خودم به گور ببرم خواهر. دلت خوشه ها.

چند وقتی بود که داییم تصمیم داشت مهاجرت کنه و از ایران بره. درگیر کاراشون بودن و دنبال فروش خونه ها و ماشین هاشون ، داییم تو یکی از فازهای پردیس یه واحد آپارتمان داشت که فقط برای سرمایه گذاری خریده بود و تا به حال چون نیاز نداشت حتی واحد رو اجارههم نداده بود .

از وقتی صحبت رفتن داییم اینا بود من همه فکرم پیش آپارتمان پردیس بود برای خانم رسولی ، مدام از مامانم میپرسیدم که اون واحدم میفروشن یا نه ، ولی اصلا راجبش با خانم رسولی صحبت نکردم تا مطمئن بشم . نمیخواستم الکی امیدوارش کنم بنده خدارو. به نظر من بدترین چیز امید واهی دادنه.

یه روز که کلاس خانم رسولی تموم شده بود ، داشتیم با هم چایی میخوردیم گفت نزدیک قراردادمون شده و صاحب خونه گفته قصد فروش داره و باید دوباره دنبال خونه باشم ،باز هم چیزی نگفتم و تصمیم گرفتم خودم به داییم زنگ بزنم تا مطمئن بشم بعد باهاش در میون بزارم . همش توی دلم دعا میکردم که اکی بشه.

به داییم زنگ زدم و بعد از صحبت با داییم دیگه اطمینان پیدا کردم که قصدشون فروش هست. شرایط دوستم رو توضیح دادم و گفتم اگر امکانش باشه هم تخفیف بهشون بدین هم یه بخشیش رو چک قبول کنید. داییم که خیلی دوست داشت واحد زودتر فروش بره بدون منت قبول کرد . تازه ذوق هم کرد که کارش راه میوفته.

فرداش که رفتم سرکار با خانم رسولی حرف زدم و گفتم اگر آپارتمانی باشه محدوده پردیس میتونید برای زندگی نقل مکان کنید یا نه ؟ بنده خدا میگفت اونجا هم اجاره ها کم نیست و چون اکثر واحد ها نوسازن صاحب خونه ها به مستاجر با دوتا بچه خونه نمیدن که مبادا خونه هاشون آسیب ببینه .

من شروع کردم داستان رفتن داییم رو براش تعریف کردم و در نهایت گفتم که یه واحد آپارتمان دارن که اونم میخوان بفروشن و من فکر کردم به بودجه شما نزدیک هست . بنده خدا یه کم فکر کرد و بعد کاغذ و خودکار آوردیم با هم حساب کردیم حتی وام های نگرفته رو که هر کدوم یه پروژه برای گرفتنشون بود هم حساب کردیم. کلی جمع و تفریق کردیم باز هم یه عددی که کم هم نبود و قابل توجه بود کم داشتن .

بنده خداها پدرو مادر خودش و همسرش هم فقط به زور از پس هزینه های خودشون برمیومدن ونمیتونستن رو کمک اونا حساب کنن ، قرار شد شب با همسرش صحبت کنه و شرایط رو توضیح بده براش. با هم مشورت کنن برای جور کردن بقیه پول .

شب که رفتم خونه مامانم گفت که تصمیم دارن صندوق وام خونگی افتتاح کنن ولی هیچ کس مسئولیتشو قبول نمیکنه و همه میترسن که مبادا تو حساب کتابا و جمع کردن اقساط ماهیانه به مشکل بر بخورن ، مامانم میگفت که همه تو رو پیشنهاد دادن و دوست دارن تو مسئولیتش رو قبول کنی. به جاش اولین وام رو هم خودت برداری. اولش فکرشو کردم دیدم اصلا حوصله اش رو ندارم هر ماه خودمو درگیر کنم و حساب کتاب کنم ولی بعد دیدم بد فکری نیست هم کار بقیه راه میوفته هم خودم میتونستم ماشین بخرم که هر ماه کلی هزینه نکنم برای رفت و آمدم .

با دودلی به مامانم گفتم باشه قبول و کلی شرط و شروط گذاشتم که هر کس باید به موقع قسطاشو واریز کنه که برای منم زیاد دردسر نشه مامانم قبول کردو قرار شد بهشون خبر بده . فردای اون روز که رفتم سرکار خانم رسولی زودتر اومده بود و چهره اش کاملا کسل بود .معلوم بود شب قبل از فکرو خیال نخوابیده.

ازم تشکر کردو گفت: ما هرچی حساب کردیم نمیتونیم مبلغ رو جور کنیم ، نشستم کنارش کلی دلداریش دادم و گفتم با همسرت صحبت کن عصر بریم خونه رو ببینید اصلا شاید اجاره کردین از داییم یا شایدم کلا از محیط اونجا خوشتون نیومد .مطمئن بودم که داییم اجاره نمیده و فقط قصدش فروشه ولی دلم میخواست اونجا رو ببینن و نظرشونو بدونم تا اگر واقعا خوششون اومد بیشتر براش تلاش کنن.

خانم رسولی بعد از صحبت با همسرش بهم خبرداد که بعد از آخرین کلاسش با داییم هماهنگ باشم تا بریم و خونه رو ببینن ، بعد از کلاس های آموزشگاه , همسر خانم رسولی اومد و با هم رفتیم سمت منزل داییم. هر دوتاشون از محیط که خیلی خوششون اومد. وقتی رفتیم واحد رو دیدیم  که میدیدم با چه ذوق و شوقی خونه رو نگاه میکنن.

با داییم صحبت کردن. داییم گفت که اصلا قصد اجاره دادن نداره ولی برای خرید حتما کمکشون میکنه و بهشون فرصت میده تا مبلغ رو جور کنن. تو اون مدت هم تا پول رو جور کنن میتونن اسباب بیارن و زندگی کنن. خیلی از دایی تشکر کردن و قرار شد تا یکی دو روز آینده به داییم خبر بدن که اگر نتونستن مبلغ رو جور کنن داییم خونه رو برای فروش به املاک بسپاره .

تو راه برگشت انقدر هر دو درگیر بودن و به جور کردن پول فکر میکردن که هیچ حرفی بینمون ردو بدل نشد ، وقتی رسیدیم موقع خداحافظی بهشون گفتم به خدا توکل کنن و مطمئن باشن که اگر قسمتشون باشه حتما جور میشه .وقتی رفتم خونه قضیه رو برای مامان و بابام تعریف کردم و ازمامانم خواستم سر نماز براشون دعا کنه خدا از مستاجری نجاتشون بده .

کنار هم شام خوردیم و نشستیم جلو تلویزیون که مامانم گفت شماره حسابم رو بدم تا توی گروه فامیلیمون ارسال کنه برای واریزاقساط وامشون . بابام ازم پرسید که برنامم برای وامم چیه منم براش تعریف کردم که خیلی دوست دارم ماشین بگیرم که برای رفت و آمدم اذیت نشم. بابام گفت ماشین که داریم از این به بعد با ماشین من برو. من اگر جای تو بودم یه کمکی به این بنده خداها میکردم که صاحب خونه بشن. ارزش این کاراز صدتا ماشین خریدن بیشتره .

خانم رسولی یه وقتایی میومد برای تدریس خصوصی منزل ما و به خواهرزادم درس میداد پدر و مادرم از نزدیک دیده بودنش و میدونستن چقدر خانواده محترم و موجهی هستن ، بد فکری نبود. من که چندسال بود با تاکسی میرفتم. چند وقت دیگه هم تحمل میکردم به جاش دل یه خانوتاده چهار نفره رو شاد میکردم .

اون شب نتونستم تحمل کنم و با خانم رسولی تماس گرفتم و قضیه وام رو براش تعریف کردم  و گفتم که فعلا احتیاج ندارم  و میتونم صبر کنم تا بهم برگردونن. اول قبول نمیکرد و میگفت تو خیلی وقته که دنبال ماشینی ولی وقتی اصرار منو دید با شرمندگی قبول کرد.

من وامم رو دادم به همکارم ، همکارم خونه داییم رو خرید و در عرض چند وقت قیمت خونه چند برابر شد. خیلی زود و کمتر از سه ماه پول منو برگردوندن و من تونستم یه ماشین خیلی خوب بخرم.

همکارم همیشه صاحب خونه شدنش رو مدیون من میدونه و از ته دل برام آرزوهای قشنگ میکنه. منم ذوق و شوقشون رو که میبینم خدا رو شکر میکنم که بهم توفیق داد دل یه خانواده رو شاد کنم. الهی به حق پنج تن که همه مستاجرها خونه دار بشن.