17 سالم بود که زن محبوب شدم. همسایمون بودن و از بچگی تو کوچه همدیگرو میدیدم. من که توی اون سن درک درستی از ازدواج و تشکیل زندگی نداشتم فقط خوشم میومد لباس عروس بپوشم و جشن عروسی برام بگیرن. محبوب 8 سال از من بزرگتر بود. اونم فقط صرفا به خاطر اینکه دیگه به قول خانوادش وقت زن گرفتنش بود تصمیم گرفته بود پا پیش بذاره. ما بعد از ازدواج باید توی خونه پدرشوهرم و با اونا زندگی میکردیم. اون زمان این رسم بود که عروس رو ببرن پیش خودشون.

همون سال اول بچه دار شدیم. یه دختر خوشگل و تپل. اسمش رو گذاشتیم اکرم. البته این اسم رو مادرشوهرم انتخاب کرد. من خودم از اسم مینا خوشم میومد ولی محبوب گفت: مادر و پدرم از اینکه بچه پسر نشده ناراحت و عصبانی هستن اقلا دیگه سر انتخاب اسم یه ماجرا درست نکنیم و بذاریم به سلیقه اونا باشه که راضی و خوشحال باشن. منم مخالفتی نکردم و حرفی نزدم. کلا خیلی مظلوم و ساکت و آروم بودم و اصلا نمیتونستم از حق خودم دفاع کنم.

اکرم به روش و سلیقه و طبع و خوی اونا بزرگ شد. هر جوری میگفتن باید باهاش رفتار میکردیم. نوع لباس پوشیدن و غذا خوردنش هم به رای و نظر خانواده محبوب بود. من فقط مثل یه کلفت براشون میپختم و میشستم و کاراشون رو انجام میدادم و اصلا هیچ حق دخالتی نداشتم. حتی برای تربیت بچه خودم هم نمیتونستم نظری بدم. اکرم دو ساله بود که متوجه شدم دوباره باردار هستم. شبانه روز دعا میکردم که بچه پسر بشه تا مثل دفعه قبلی اونقدر طعنه و کنایه نشنوم.

دوران بارداری سختی رو گذروندم. اکرم کوچیک بود و بهانه گیری میکرد. منم ویارهای شدیدی داشتم. محبوب هم که معلم مدرسه بود و اصلا زمان خالی برای رسیدگی به ما نداشت. بعد از ظهر ها هم میرفت توی مسجد محل و به بچه های بی سرپرست به صورت رایگان تدریس میکرد. همه محل بهش احترام میذاشتن و قبولش داشتن به خصوص که پدرش هم عضو خیرین مسجد بود و توی ساخت مدرسه با بقیه خیرین مدرسه ساز همکاری میکرد.

زمستون اون سال دختر دومم هم به دنیا اومد. این بار دیگه جنجالی به پا شد که نگو و نپرس. انگار من مقصر بودم که بچه پسر نشده بود. طفلک دخترم تا یک ماه حتی اسم نداشت. اونا که اصلا نگاهشم نمیکردن منم جرات نمیکردم حرفی از اسم بزنم آخر سر یه روز پدر محبوب بی خبر از ما رفت شناسنامه گرفت و به انتخاب خودش اسم بچه رو گذاش سمیه. عملا من به عنوان مادر به هیچ عنوان نقشی توی انتخام نام برای بچه هام نداشتم و این از نظر خانواده شوهرم خیلی عادی و طبیعی بود.

محبوب تصمیم گرفت درس بخونه تا بتونه شغل بهتری داشته باشه. این تصمیم شروع بدبختی و گرفتاری من بود. دوتا بچه کوچیک که دائما یا گریه میکردن و بهانه میگرفتن یا مریض میشدن و مراقبت نیاز داشتن توی یه اتاق خونه پدر شوهر که از نفس کشیدنمونم اطلاع داشتن و نظر میدادن حالا دیگه شب تا صبح هم کتاب و دفتر وسط بود و آقا یکسره در حال درس خوندن بود. منم تا حرفی میزدم بهم میگفت: تو بی سوادی تو چه میدونی پیشرفت یعنی چی. من یه مدرس نمونه هستم. من توی کل محل محبوب هستم.

درسش رو خوند و مدرکش رو گرفت. اکرم رفت کلاس اول دبستان. سمیه هم دیگه از آب و گل درومده بود. خانوادگی پیله کردن به من که دوباره بچه دار شو که یه پسر به ما بدی. هرچی گفتن به خدا دوتا بچه بسه. اصلا از کجا معلوم این بار هم دختر نشه؟ ولی گوششون به این حرفها بدهکار نبود. من بازم حامله شدم و تمام 9 ماه سختی و مشکلات رو تحمل کردم. شوهرم که دیگه استاد شده بود و اصلا خونه نبود. دائما توی آموزشگاه و موسسه های مختلف بود و آخر شب خسته و کوفته میرسید خونه و فقط شام میخورد و میخوابید.

روز زایمانم رو هیچوقت یادم نمیره. رفتم مدرسه اکرم که بیارمش خونه. بین راه حالم خیلی بد شد. درد توی کل بدنم پیچید. نتونستم سر پا بمونم. خانمهای محل دورم جمع شدن. رفتن خونه و به مادرشوهرم خبر دادن. اونا اومدن من رو رسوندن بیمارستان. بردنم اتاق زایمان ولی اصلا از محبوب هیچ خبری نبود. اون روز جلسه مهمی داشت و اینطور که معلوم بود کارش خیلی اهمیت بیشتری نسبت به زن و بچش براش داشت.

دو قلو بودن. دو تا دختر. انقدر بدنم ضعیف بود و انقدر توی دوران بارداری ازم کار کشیده بودن که چیزی نمونده بود سر زایمان جونم رو از دست بدم. یکی از دخترا سالم و سر حال بود ولی اون یکی بی جون و بی حال و بی رمق بود. بردیمشون خونه. دیگه کسی تمایلی به انتخاب اسم نداشت. خودم اسماشون رو گذاشتم مینا و مونا. ماهها گذشت. مونا چهار دست و پا میرفت ولی مینا اصلا تکون نمیخورد. فقط شیر میخورد و میخوابید.

با سماجت و اصرار من بچه رو بردیم دکتر. مشکل داشت. نارسایی. عقب ماندگی. دکتر میگفت و من اشک میریختم. زندگیم جهنم شد. نگهداری از یه بچه مشکل دار خیلی سخت بود. مونا تازه راه افتاده بود. خیلی اون طفل معصوم رو اذیت میکرد. بچم عقلش که نمیرسید فکر میکرد عروسکه که گوشه اتاق گذاشتیم. تا دو سال وضعیت همین بود. مادر شوهرم تمام این مدت عذابهای من رو میدید. دیگه هیچی نمیگفت. دیگه راجب پسر داشتن و نداشتن حرفی نمیزد.

یه روز اومد توی اتاق و نشست کنار مینا. بغلش کرد و شروع کرد به گریه کردن. گفت: خدایا غلط کردم. منو ببخش .من اینارو اجبار کردم که بچه دار بشن. من ناشکری کردم از داشتن دختر و تو هم با این کارت بهم نشون دادی که روی حکمت تو نمیشه حرفی زد. بعد هم رو کرد به من و گفت: در حق تو هم بد کردم. این بچه تقاص خطاهای منه ولی تو داری زجر میکشی. من رو ببخش. حلالم کن. من توی کار خدا هم دخالت کردم و به زور ازش پسر خواستم اونم اینجوری تنبیهم کرد.

خدا نخواست من دختری به نام مینا داشته باشم. بعد از 2 سال و نیم یه شب بچه توی خواب تموم کرد و دیگه صبح چشماش رو باز نکرد. طفلک بی گناه من زندگی کوتاه و سختی رو گذروند. محبوب و پدرش بچه رو بردن برای خاکسپاری ولی نذاشتن ما همراهشون بریم. خیلی لحظلات زجرآوری بود. پاره تنم رو بی جون و بی رمق تحویلشون دادم و برای همیشه باهاش خداحافظی کردم. مینای من از پیشمون رفت و دیگه از اون همه سختی راحت شد.

الان 3 تا دخترهام ازدواج کردن و بهترین زندگی ها رو دارن. هر سه تحصیلکرده و موفقند. شغل های خوب و آبرومندی دارن. مادر شوهرم چند سال پیش فوت کرد و توی آخرین لحظات زندگیش باز هم ازم معذرت خواهی کرد و حلالیت طلبید. محبوب همراه چندتا از دوستاش یه آکادمی تحصیلی راه انداخته و کاراش خوب پیش میره. من هر سال روز فوت مینا میرم توی خیابون و هردختر بچه کوچیکی که میبینم بهش یه هدیه کوچولو میدم. هیچوقت نفهمیدم بچم رو کجا خاک کردن که بخوام برم سر خاکش منم با کادو دادن به دخترکوچولوها یاد بچم رو زنده نگه میدارم. مینای نازم. مینای مادر.