توی محلمون یه مغازست که در سال چندین بار تغییر کاربری میده. هر شغلی توش راه میندازن به چند ماه نرسیده اون کارو جمع میکنن و به یه نفر دیگه اجاره میدن. همه محل معتقدن که این مغازه طلسم شدست و هیچوقت هیچ شغلی اینجا به سرانجام نخواهد رسید. چند وقت پیشا یه نفر اومد مغازه رو رهن کرد. چند وقتی دائم توش تعمیرات انجام میداد و حسابی خرجش کرد. هیچکس هم نمیدونست قراره چه شغلی راه بندازه. انقدر کارگرای جور و واجور اومدن و رفتن که همه محل کنجکاو شده بودن ببینن اون تو چه خبره و قراره چه مغازه ای بشه.

بعد از حدود یک ماه تازه متوجه شدیم که میخوان فست فود راه بندازن. از طرفی خوشحال بودیم که میتونیم هروقت دلمون پیتزا و برگر خواست خیلی سریع بهش دسترسی داشته باشیم. از طرف دیگه قطعا سر و صدا و رفت و آمد زیادی میشد که برای اهالی محل دردسر ساز بود. گذشته از اون همیشه هم بوی روغن سوخته توی خونه هامون میپیچید. ولی خوب ما حقی نداشتیم حرفی بزنیم یا بخوایم اعتراضی بکنیم.

یه روز داشتم از کلاس برمیگشتم دیدم دارن یه بنر میزنن جلوی مغازه. انگار دیگه کارای تعمیراتش تموم شده بود و میخواستن شروع به کار کنن. یکم صبر کردم ببینم روی بنر چی نوشته. تاریخ افتتاحیه بود. هفته بعدش روز جمعه میخواستن مغازه رو بازگشایی کنن و طبق چیزی که نوشته بود تصمیم داشتن نهار رایگان بدن که افراد محل جمع بشن و یه جورایی براشون تبلیغات بشه. تراکت و کارت تبلیغاتی هم آماده کرده بودن و خلاصه فکر همه جاش رو کرده بودن.

رسیدم خونه زنگ زدم به دوستام که همه با هم توی یه آموزشگاه کلاس میرفتیم. به همشون خبر دادم که جمعه هفته بعد دم خونه ما نهار مجانی میدن . قرار شد همگی بیان که با هم بریم حسابی پیتزا بخوریم و کیف کنیم. من اون زمان 18 سالم بود. تازه دیپلم گرفته بودم و برای کنکور درس میخوندم. یه موسسه آموزشی هم توی محل خودمون پیدا کرده بودم و برای درسهای سخت و مهم کلاس میرفتم. با این بچه ها هم همونجا آشنا شده بودم. دوستای خوبی بودن برام. بچه های سالم و مودب و درسخون.

بالاخره اون روز رسید. جلوی در رو بادکنک آرایی کردن. کلی چراغونی کرده بودن. از طرفای 11 صبح آهنگ های شاد گذاشتن و به شدت مردم رو جذب میکردن. دو نفر رفته بودن توی این لباسهای شکل عروسک بزرگ و میرقصیدن. یکی شکل گربه بود و یکی دیگه جوجه اردک بود. خلاصه کل محل رو تحت شعاع قرار داده بودن. انگار جشن بود. ما هم حاضر شدیم همگی رفتیم جلوی در مغازه منتظر وایستادیم. دوستم میگفت کاش همه دانش آموزای موسسه رو میاوردیم اینجا دور همی یه نهار پر و پیمون میخوردیم.

حدودا یک ساعتی گذشت. بوی غذا همه جا پیچیده بود. جلوی درمیز و صندلی چیده بودن ولی تعداد افرادی که اومده بودن خیلی بیشتر بود. بعضیا با ماشین بودن و توی ماشیناشون منتظر نشسته بودن. ما هم که پیاده بودیم همون دور و اطراف میچرخیدیم تا ببینیم بالاخره کی وقت نهار میشه و چجوری میخوان به اینهمه آدم غذا بدن. من همش با خودم فکر میکردم حتما مثل غذاهای نذری نفری یه پیتزا بهمون میدن. شایدم همبرگر یا ساندویچ های دیگه ای هم بدن. با دوستام قرار گذاشتیم یه بار که غذا گرفتیم بازم توی صف وایستیم یه دور دیگه هم بگیریم که یه دل سیر فست فود بخوریم. آخه خانواده هامون خیلی موافق اینجور غذاها نبودن.

تا ساعت 2 منتظر موندیم. من دیگه داشتم غش میکردم. معدم داشت سوراخ میشد. یه خانمه اونجا بود که میگفت مدرس دبیرستانه. میگفت به همه شاگرداش گفته اینجا افتتاحیه دارن و همه به اعتبار صحبت این خانم اومدن ولی حالا انقدر دیر شده و نهار در کار نبوده که همه رفتن و کلی هم غر غر کردن. دیگه مونده بودیم چکار کنیم. نه دلمون میومد ول کنیم بریم بعد از 3 ساعت انتظار. نه معلوم بود اینا میخوان چکار بکنن بالاخره. نیم ساعت بعد یهو دیدیم دو سه نفر با سینی های بزرگ توی دستشون اومدن بیرون. همه هجوم بردن سمتشون تا غذاهارو زودتر بگیرن . انگار مخصوصا مردم رو گرسنه نگه داشته بودن که با ولع بخورن و به نظرشون خوشمزه بیاد.

توی سینی ها تکه های کوچیک پیتزا بود که به هر کس یه تیکه میدادن. یه چیزی شبیه جیره بندی. یه وضعی شده بود جلوی مغازه انگار جنگ بود. همه هم خسته و گرسنه شده بودن و هم از اینکه بعد از اینهمه انتظار فقط یه تیکه کوچولو پیتزا بهشون میدادن درصورتی که گفته بودن نهار رایگان, به شدت عصبانی بودن. همین وضعیت باعث دعوا شد. یهو همه ریختن بهم. میز و صندلی هارو چپه کردن. سینی های غذا پرت شد تو هوا. صدای جیغ و داد از دل جمعیت میومد.

ما اون روز از ترس اینکه لای جمعیت له نشیم و زیر دست و پا نزنن داغونمون کنن خیلی سریع پا گذاشتیم به فرار. گشنه و تشنه برگشتیم خونه هامون. دست از پا درازتر رفتیم سراغ یخچال و باقی مونده غذای مامانامون رو خوردیم. تا مدتها دوستام مسخرم میکردن و میگفتن: محلتون دیگه نهار نمیدن؟ بعدم همه با هم میخندیدن. اون مغازه هم مثل همه شغلهای قبلیش کلا چند ماه دوام آورد و چون فروشش کم بود بعد از چند ماه جمع کرد و رفت. میگفتن با صاحب ملک به خاطر هزینه زیادی که برای تمیزکاری مغازه کرده بوده بحثش شده و نهایتا هم طرف قبول نکرده بابت این خرجها پولی بده بهشون. اینم از ماجرای فست فودی محل ما و دعوایی که روز افتتاحیش سر یه تیکه پیتزا درست شد و ماجراش توی کل محل پیچید.