دیپلمم رو که گرفتم گشتم دنبال کار و به واسطه یکی از دوستام که توی یه موسسه تدریس خصوصی کار میکرد بالاخره یه کار با حقوق مناسب پیدا کردم. دوستم توی آموزشگاه طراح سایت بود ولی من چون کار خاصی بلد نبودم فقط میتونستم تو قسمت بازاریابی فعالیت کنم. یه اتاق بهم اختصاص دادن که یه میز توش بود و دوتا خط تلفن. صبح میرفتم توی اتاق تا عصر یکسره با تلفن حرف میزدم. لیست بهم میدادن که زنگ بزنم و پدر و مادرا رو متقاعد کنم که از آکادمی معلم خصوصی بگیرن.

هر وقت خانواده ای راضی میشد ازمون دبیر خصوصی بگیره من هم به یه پورسانت میرسیدم. البته حقوق ثابت داشتم ولی خیلی ناچیز بود. همین پورسانتی و درصدی کار کردن باعث میشد که تلاشم رو بیشتر کنم که درآمدم زیاد بشه . هر روز اولین نفر من بودم که میرفتم آموزشگاه و تا آخرین لحظه خیلی جدی و مصمم کار میکردم. حتی غیر از لیستهایی که بهم داده بودن خودم میگشتم شماره والدین رو پیدا میکردم و باهاشون تماس میگرفتم.

کار داشت خوب پیش میرفت. همه چی اکی بود. هم من راضی بودم و هم مدیرمون. دوستم کم کم داشت بهم حسودیش میشد. با جدیتی که من کار میکردم حقوق ماهیانم از اون که تخصص داشت و کارش خیلی مهمتر به نظر میرسید بیشتر شده بود و اون چون خودش معرف من بود خیلی لجش گرفته بود که میدید فیش حقوقی من هر روز داره بیشتر و بیشتر میشه ولی حقوق اون ثابت مونده و تغییری نمیکنه. کلا اخلاقش با من تغییر کرده بود .

بعد از مدتی مدیر آموزشگاه  شیوه کار رو تغییر داد و به جای اینکه به من لیست بدن و ازم بخوان که زنگ بزنم خودشون تراکت پخش میکردن یا پیامهای تبلیغاتی میدادن و من فقط جوابگوی تماس های تلفنی کسایی بودم که تبلیغات رو میدیدن و تماس میگرفتن که ما براشون دبیر خصوصی بفرستیم. معمولا هم بیشتر افراد معلم خصوصی ریاضی یا فیزیک میخواستن. البته متقاضی برای مدرس خصوصی عربی و زبان هم کم نبود.

یه روز یه آقایی زنگ زد و راجب پسرش صحبت کرد که درسش ضعیف بود و برای بیشتر دروسش معلم میخواست. منم کلی راهنماییش کردم و راجب معلما و مدرسهامون توضیح دادم. بر خلاف خیلی از پدر و مادرا که برای کم کردن هزینه خیل چک و چونه میزدن و تخفیف میگرفتن ایشون اصلا حرفی از قیمت نزدن و فقط آدرس دادن و اولین کلاس رو برای عصر همون روز اکی کردن. منم با دبیر شیمی هماهنگ کردم که عصر برن پیش دانش آموز. کلاس هاشون توی دفتی کاری پدر برگذار میشد.

بعد از یکی دو هفته که دبیرهای ما برای اون بچه کلاس گذاشتن یه روز اون آقا تماس گرفتن و گفتن که با من یه صحبت جدی دارن. من مونده بودم که چه حرفی میخوان بهم بزنن.با خودم گفتم حتما  راجب معلما میخوان صحبت کنن. شاید مشکلی با یکی از دبیرا داشتن. شاید یه مدرسی تاخیر داشته. شاید از شیوه تدریسشون راضی نبودن. قرار گذاشتیم برای عصر که من برم دفترشون و با هم صحبت کنیم. تمام طول مسیر من همش استرس داشتم و دلم شور میزد.

وقتی رسیدم ازم استقبال خیلی خوبی کردن و برخوردشون خیلی محترمانه و منطقی بود. خیلی آقای با اخلاق و مودب و جنتلمنی بودن. به محض اینکه دیدمش دیگه خیالم راحت شد و همه دلشوره هام از بین رفت و خیالم راحت شد. آقای یوسفی نژاد به من پیشنهاد کار دادن. یه شغل خیلی عالی توی دفتر کارشون. میگفتن چون از برخورد و مدل صحبت کردن من خوششون اومده از من تقاضا دارن که برم و براشون کار کنم. خیلی وسوسه برانگیز بود.

ازشون فرصت فکر کردن گرفتم و قرار شد فرداش خبر بدم. اون شب تا صبح فکر کردم . دو دل بودم. هم کارم توی آموزشگاه رو دوست داشتم هم پیشنهاد کاری اون آقا به شدت فکربرانگیز بود. هر دقیقه نظرم عوض میشد و هی با خودم میگفتم میرم نمیرم میرم نمیرم. کسی هم بود که بخوام باهاش مشورت کنم. جرات نکردم به دوستم بگم . ترسیدم به مدیرمون بگه و داستان درست بشه برامون. بالاخره بعد از کلی سبک و سنگین کردن به این نتیجه رسیدم که این کار رو نکنم و سر کارم بمونم.

فردای اون روز زنگ زدم به آقای یوسفی نژاد و گفتم که متاسفانه نمیتونم باهاشون همکاری کنم و از کار خودم راضی هستم . بازم اصرار کرد و از خوبی های کارش گفت. ولی من دیگه تصمیم قطعی گرفته بودم و از حرف خودم کوتاه نمیومدم. تلفن رو که قطع کردم یه نفس عمیق کشیدم و یه لبخند وسیع روی لبام نقش بست. از اینکه با پیشنهاد حقوق زیاد وسوسه نشده بودم و زیر پای مدیرمون رو خالی نکرده بودم از خودم راضی بودم.

عصر همون روزمدیرمون اومد پیشم و ازم تشکر کرد. برام توضیح داد که اون آقا دوست و آشناش بوده و یه جورایی دوتایی میخواستن من رو امتحان کنن. گفت که با کاری که من کردم ازم مطمین شده و دیگه خیالش کاملا راحته که من دلسوز کار هستم و همیشه دیگه میتونه بهم اعتماد کنه و اطمینان داشته باشه. الهی شکر که من سربلند از امتحان بیرون اومدم.