توی شرکت ما افراد زیادی کار میکردن که هر کدوم رشته و زمینه کاریشون باهم فرق داشت. همه یه جورایی همزیستی مسالمت آمیز با هم داشتن و هرجا هم که میتونستن به همدیگه کمک میکردن. خانم و آقا و جوون و میانسال هم نداشت. خیلی روابط دوستانه و صمیمی بود و انگار با هم فامیل و اعضای خانواده بودیم. این میزان از صمیمیت گاهی وقتا برامون مشکل ساز میشد.

ما با هم بیرون میرفتیم و برای روزای تعطیل برنامه کوه و پیک نیک میذاشتیم. گاهی چندتایی خرید و پیاده روی میرفتیم و کلا حسابی با هم مچ شده بودیم و یه گروه خیلی هم نظر و هم عقیده تشکیل داده بودیم. همه توی این جمع با گذشت و منطقی و اکی بودن به جز دو نفر که همیشه با هم جرو بحث و کل کل داشتن.

یه خانمی بود که از همه بچه ها کم سن و سالتر بود. یه دختر خانم خیلی زیبا رو و جذاب که طراح سایت بود و خدایی هم کارش خوب بود. از طرفی یه آقایی هم بود که جزو تیم حسابداری شرکت بود. این دو نفر امکان نداشت کنار هم باشن و با هم درگیر نشن. هر بار یه بهانه پیدا میکردن و یه ماجرا میساختن بعدش همه باید یه جوری ماست مالی میکردن و میانجی گری میشد تا اینا باز با هم آشتی کنن.

اون دختر خانم به شدت روی برادرش تعصب داشت و همیشه توی جمع صحبت هاش در مورد داداشش بود. هی میگفت داداشم استاد دانشگاهه. آموزشگاه تدریس خصوصی داره. 40 نفر زیر دستش کار میکنن. با صد تا معلم و مدرس در ارتباطه. همه میشناسنش و قبولش دارن. توی آموزش و پرورش رو اسمش قسم میخورن. اون این حرفا رو میزد این آقای مهرانگیز کفرش درمیومد و میگفت: پس چرا شما نمیری برای داداشت کار کنی اگر انقدر کله گندست؟! و بحثشون شروع میشد.

همیشه آقای مهرانگیز میگفت: این خانم حامدیان دروغ میگه مثل بنز. ما هم کلی میخندیدیم و تا حدی باهاش هم عقیده بودیم. ولی این مشاجره هر روزه اینا دیگه حوصله همه رو سر برده بود. مثلا این بیچاره یه بار گفت: من دوران دانشجویی تدریس میکردم. چون ریاضیم خیلی خوب بود تمام خرج دانشگاهم رو از راه تدریس در میاوردم شاگردم زیاد داشتم. یهو خانم حامدیان گفت: داداش منم از همون دوران دبیرستان معلم خصوصی بود و به بچه های فامیل و همسایه درس میداد.

این داداش خانم حامدیان برای ما شده بود معضل و روزی نبود که یه جنگ و دعوای لفظی بین این دو نفر پیش نیاد. هر بار یکی مجبور بود بره باهاشون صحبت کنه و آشتیشون بده که جو آروم بشه و بتونیم توی آرامش به کارمون برسیم. یکی دو بار تا پای اخراج هم پیش رفتن. از بس به جون هم غر زدن و به پر و پای هم پیچیدن که صدای مدیرمون در اومد و گفت اگر بخواید اینجوری ادامه بدید کلاهمون میره تو هم.

جالب اینجا بود که این دوتا اتاقشون کنار هم بود و تا وقتی با هم خوب بودن همش برای هم چای میرختن و به هم میوه تعارف میکردن و خیلی هم به همدیگه میرسیدن. انگار فقط مرض داشتن که جمع رو آزار بدن و توی گروه که هستن گند بزنن به حال خوب بقیه و نذارن یه ساعت بدون چرت و پرت گویی کنار هم بشینیم.

یه چند وقتی که گذشت کم کم کارای اینا برامون عجیب تر از قبل شد. همه بچه ها روی این دو نفر حساس شده بودن. ساعت ورود و خروجشون با فاصله خیلی ناچیز از همدیگه بود. تمام تایم نهار کنار هم میشستن و هر زمان یکیشون نبود اگر حرفی راجبش زده میشد اون یکی به شدت ازش دفاع میکرد.

یه بار یهویی و با عجله رفتم بخشی که اونا بودن با صحنه ای مواجه شدم که شاخ درآوردم. دوتایی نشسته بودن با هم عصرونه میخوردن و گپ میزدن. خیلی دوستانه و صمیمی و حتی میشه گفت تا حدی عاشقانه. مونده بودم اینا واقعا همون دوتان که دور از جون مثل سگ و گربه پاچه همدیگرو میگرفتن؟ پس چجوری بود که حالا انقدر شیک و مجلسی کنار هم خوب و خوش بودن؟

این سوال توی ذهن همه ایجاد شده بود که چی شد یه دفعه این دوتا انقدر با هم مهربون شدن و برای همدیگه گذشت و فداکاری میکنن؟ اصلا به ذهن هیچکس نمیرسید که اینا به هم علاقمند شده باشن. اینکه این دو نفر بتونن با هم 10 دقیقه سازش کنن از محالات بود ولی از اونجایی که فقط غیر ممکن غیر ممکنه این امر به وقوع پیوست.

خانم حامدیان و آقای مهرانگیز با هم ازدواج کردن و برای جشن عروسیشون همه ما رو دعوت کردن. توی مراسم هر بار به همدیگه نگاه میکردیم خندمون میگرفت و یاد کل کل کردناشون توی دفتر کار میافتادیم و به همدیگه میگفتیم: دیدی چی شد؟ باورت میشه این دوتا با هم ازدواج کردن؟ خیلی دنیای عجیبی داریم به خدا.

بعد از ازدواجشون حدودا یک ماه که گذشت دیگه خانم حامدیان نیومد سر کارو استعفا داد. چند ماه بعدش هم خود آقای مهرانگیز هم با ما خداحافظی کرد و رفت. خوشبختانه خبرهای خوبی ازشون بهمون رسید. خودشون با هم یه شرکت زدن و خداروشکر زندگی خیلی خوبی هم داشتن و موفق بودن.

من بعد از اون ماجرا دیگه هیچوقت دعوای دو نفر رو جدی نگرفتم و هرگز روابط بین آدمها برام جدی نمیشد چون میترسیدم از یه نفر پیش اونیکی که در ظاهر باهاش بد هست بدگویی کنم پس فرداش معلوم بشه که عاشق همن و قراره با هم ازدواج کنن و این وسط فقط من آدم بد قصه بشم.