رشته تحصیلی من عربیه. لیسانسم رو که گرفتم شروع کردم به تدریس عربی. هم توی مدارس درس میدادم هم به صورت خصوصی و توی آموزشگاههای شخصی. کارم خوب بود و همه ازم راضی بودن. هروقت شاگرد خصوصی داشتم بعد از امتحانش زنگ میزد و ازم تشکر میکرد و میگفت که نمره خوبی گرفته و مدیون زحمتهای منه. منم هربار کلی ذوق میکردم و خدارو شکر میکردم که کارم مفید واقع شده و اون همه درسی که خوندم بالاخره یه جا به درد یکی خورد.

عربی جزو دروسی هست که معمولا بچه ها مشکل دارن به همین دلیل همیشه سرم شلوغ بود و زمان خالی نداشتم تا اینکه دوستم یه آموزشگاه کوچیک تاسیس کرد. بهم زنگ زد و گفت مدرس عربی نیاز دارن . منم توی رودربایستی قبول کردم. صبح تا ظهر داخل موسسه کلاس گروهی داشتیم و بعدازظهرها هم  پشت سر هم شاگرد خصوصی داشتم. درآمدم خوب بود ولی دیگه هیچ انرژی برام نمیموند و زمانی هم نداشتم که بخوام تفریحی بکنم یا یه سفر برم.

شبا که میرفتم خونه از خستگی بیهوش میشدم و نا نداشتم حتی با کسی حرف بزنم. تدریس عربی کار خیلی سخت و سنگینیه چون تمام مدت باید حرف بزنیم. آموزشگاه دوستم دو طبقه بود وتوی طبقه دوم یه اتاق اضافی داشت که درش رو بسته بودیم و ازش استفاده نمیکردیم. برادر منم در به در دنبال یه دفتر کار بود که اجاره کنه و توش به کاراش برسه و گاهی با همکاراش جلسه بذاره. همش میگفت اینجوری بی جا و مکان کار کردن خیلی سخته و مردم روی آدم حساب نمیکنن.

یه روز داشتم با دوستم صحبت میکردم گفتم این اتاق رو میخوای چکار کنی؟ گفت : هیچی. نیازی بهش نداریم. فضا زیاده. بخوایم کاریش کنیم باید کلی خرج کنیم و میز و صندلی و کامپیوتر و اینجور چیزا بخریم. گفتم خوب بده اجاره. گفت نه بابا نمیشه که غریبه بیاد اینجا. من ساختمون دو طبقه گرفتم که اختیارش دست خودم باشه . نمیتونم که کلید بدم دست کسی که نمیشناسم. گفتم خوب به آشنا بده اجاره. گفت مثلا کی؟ گفتم بده به داداش من. دنبال یه دفتر کار کوچیکه که از پس کرایش بر بیاد. یکم فکر کرد و بعد گفت: بگو بیاد اینجارو ببینه اگر به دردش میخوره که اصلا اجاره نمیخواد. بیاد کار کنه برای منم دعا کنه.

فرداش وحید اومد اتاق رو دید و کمی هم راجب کرایه صحبت کرد ولی دوستم قبول نکرد ازش پول بگیره. خیلی ذوق کرد که میتونه بدون هیچ هزینه ای دفتر کار داشته باشه. ما بیشتر کلاسهای آموزشگاه رو طبقه اول برگزار میکردیم و طبقه دوم که قرار بود وحید توی یه اتاقش ساکن بشه خیلی پر رفت و آمد و شلوغ نبود. وحید میز و صندلی خرید و یکم به اتاق رسید و کارش رو شروع کرد .

کم کم مشکلات ما هم آغاز شد. دائما با همکاراش جلسه داشت و به من میگفت تو مدتی که توی جلسه هستم تو جواب تلفن بده. یکسره براش مهمون میومد و هر بار خیلی مظلومانه ازم میخواست که پذیرایی کنم و منم دلم میسوخت و با خودم میگفتم عیب نداره بذار کارش یه رونقی بگیره و موفق بشه . روزی چندبار پیک براش بسته میاورد و من مجبور بودم پایین تحویل بگیرم و براش ببرم بالا. گذشته از اینکه از خودم کار میکشید و یکسره یه خورده فرمایشی داشت از بقیه همکارا و بچه های دفتر هم توقع داشت که هر کاری از دستشون برمیاد براش انجام بدن.

یکی دوبار دوستم مابین حرفاش به شوخی و خنده گفت: ما دیگه باید کم کم موسسه آموزشی رو تعطیل کنیم و کل ساختمون رو با وسایل و کارمنداش تقدیم آقا وحید کنیم. من خیلی از وضعیت ناراحت بودم.هم حرص میخوردم و هم خجالت میکشیدم. با وحید صحبت کردم و ازش خواستم یکم کاراش رو بیشتر برنامه ریزی کنه که انقدر برای بچه ها دردسر و زحمت درست نشه. گفتم وقتایی که بعدازظهرا براش بسته میاد چون منم نیستم هر بار یکی از بچه ها باید در رو برای پیک باز کنه و این یکم بی انصافیه.

وحید خیلی توی کار فرو رفته بود و انقدر لابه بلای مشغله های روزمره غرق شده بود که اصلا توجهی به حرفام نمیکرد. هرچی بیشتر میگذشت تعداد مشتریهایی که حضوری میومدن دفترش بیشتر میشد. دائما توی راه پله ها بلند بلند با تلفن حرف میزد و این سر و صداها برای ما که سر کلاس بودیم و داشتیم درس رو به بچه ها تفهیم میکردیم خیلی مزاحمت ایجاد میکرد و من هر بار به قدری عصبانی میشدم که دلم میخواست وحید رو کتک بزنم.

به دوستم گفتم عذرش رو بخواه و بگو اتاق رو لازم دارم. اولش میگفت روم نمیشه . کلی باهاش کل کل کردم و در آخر عاجزانه ازش خواستم که به خاطر منم که شده بره با وحید صحبت کنه و اتاق رو ازش پس بگیره. بد ماجرا وقتی بود که وحید خیلی راحت و بی تعارف گفت که خالی نمیکنه و با عصبانیت و حق به جانب شروع به اعتراض کرد. میگفت: مگه من مسخره شما هستم؟ بازیچه دست شماها نیستم که یه روز بگید بیا حالا بگید برو. من آدرس اینجارو به همه دادم. کلی وسیله خریدم و خرج این اتاق کردم. شماها حق ندارید با من اینجوری رفتار کنید. فکر کردید کی هستید.

من از شرمندگی دیگه روم نمیشد توی چشمای دوستم نگاه کنم. با وحید که کلا قهر کردم و دیگه اصلا باهاش حرف نمیزدم. کلی هم از دوستم معذرت خواهی کردم. دائم به خودم میگفتم خودم کردم که لعنت بر خودم باد. اومدم ثواب کنم کباب شدم. این برادر خودخواه من آبروم رو پیش دوستم برد. با آموزشگاه دکتر عسگری قطع رابطه کردم و دوستی چند سالم هم تحت شعاع قرار گرفت .