از زمانی که یادم میاد همیشه کار کردم و پول درآوردم. فکر اقتصادی داشتم و دنبال درآمدزایی بودم. هیچوقت تنبلی نکردم و از زیر کار دررو نبودم. 7, 8 ساله بودم که بعد ازظهرها با دوستم یه فرغون برمیداشتیم میرفتیم تو کوچه و خیابون بلال میفروختیم. میوه های باغ ننه رو میاوردیم و من تو میدون محل یه گوشه بساط میکردم میفروختم. باقالی میخریدم پاک میکردم و به خانم های همسایه با قیمت کمتر از مغازه میفروختم. همه هم تعریفم رو میکردن و برام دعای خیر میکردن. جمعیت محله ما زیاد بود و من همیشه شبا که خوابم نمیبرد فکر میکردم چه کاری بکنم که توی همین محل پول در بیارم و بتونم پس انداز کنم برای آیندم.

مادرم توی آموزش و پرورش منطقه خودمون یه شغل نیمه وقت داشت و پدرم تازه الان که 4 تا بچه داشت تصمیم گرفته بود کلاس کامپیوتر بره و دوره ببینه که بتونه از این راه پیشرفت کنه و درآمدش رو افزایش بده. من فرزند ارشدم و اون زمان هر کاری میکردم قطعا برای خواهر و برادرام الگو بودم و اونا هم از من یاد میگرفتن. من تازه مشاور همه دوستام هم بودم و بهشون راهکار نشون میدادم. تو نوجوونی با دوتا ازبچه های محل سیدی فروشی راه انداختیم. گوشه حیاط خونه رو به مغازه تبدیل کردیم و سی دی فروختیم.

بعدها که بزرگتر شدم از بچه های مدرسه پول میگرفتم و مشق هاشونو مینوشتم و براشون روزنامه دیواری درست میکردم . تو دوران دانشگاه هم چون درسم خوب بود پروژه های دانشجوهارو انجام میدادم. همون ترم اول تو واحد کپی دانشگاه استخدام شدم و همین برام خیلی خوب و پر درآمد بود. لیسانس ادبیات گرفتم و کارهای ترجمه و تایپ و امثال اینها رو انجام میدادم. تا پایان دوره ارشد کلی پول پس انداز کرده بودم و وضع مالیم از همه هم سن و سالهام بهتر بود و چون پول داشتم خرید و فروش و بیزینس میکردم و اینجوری پول روی پولم میومد و هر روز سرمایم بیشتر میشد.

توی دهه سوم زندگیم زدم تو کاربساز و بفروش و توی مدت 4, 5 سال پول خیلی خوبی جمع و جور کردم و یه جورایی میشه گفت پولدار شدم. دیگه راحت خرج میکردم. مسافرت های خیلی شیک و لاکچری. لباسهای مارکدار خارجی. مهمونی های با کلاس و حرفه ای و خلاصه کیف دنیارو میکردم. هر روز پول روی پولم میومد و حساب بانکیم پر بارتر میشد. به خاطر ماشین گرون قیمتی که داشتم و اخلاقم که خیلی راحت خرج میکردم همیشه دورم پر از دوست و رفیق بود. دوستایی که من خیلی قبولشون داشتم و بهشون اعتماد داشتم. ولی بعدها متوجه شدم که همشون فقط در ظاهر دوست بودن و در اصل داشتن در حقم دشمنی میکردن.

تازه وارد 30 سالگی شده بودم که یه آموزشگاه زبان های خارجه تاسیس کردم. کلا از شغل های مربوط به آموزش و یادگیری خیلی خوشم میومد. با یکی از اقوام دورمون که چند سالی ازم بزرگتر بود شریک شدم و یه ملک نسبتا قدیمی خریدم و آموزشگاه رو راه اندازی کردیم. کارها خیلی خوب پیش میرفت و هیچ مشکل و مساله ای سر راهمون نبود تا اینکه …

من به این آقا که هم یه جورایی فامیل بود و هم از بچگی با هم دوست بودیم خیلی اعتماد کرده بودم و همه حساب و کتاب های مالی رو بهش سپرده بودم. چون خیلی سرم شلوغ بود و وقت نمیکردم برای کارهای مالی هی برم بانک و دارایی و اداره مالیات و… کلا وکالت دادم بهش که خیال خودم راحت باشه. اونم که تا به حال این همه پول و مال و منال یه جا ندیده بود و تجربه پیشرفت نداشت هوا برشداشت و نامردیش گل کرد. یه روز به خودم اومدم دیدم همه چیز رو کشیده سمت خودش. اسناد به اسم اون بودن. مدارک همه به نامش بود. پولها میرفت توی حساب شخصیش و من عملا این وسط هیچی نداشتم.

جنگ و دعواها بالا گرفت و کار به شکایت و دادگاه و دادسرا رسید ولی خوب من هیچ مدرکی نداشتم. عملا حاصل کار چند سالم رو الکی الکی تقدیم یه نفر دیگه کرده بودم. دیگه آه در بساط نداشتم . صفر مطلق شده بودم. کلی هم بدهی و قسط وام و… داشتم. تا چند وقت که کلا شوک بودم. اصلا فکرم کار نمیکرد. روم نمیشد به خانوادم بگم سر یه اعتماد بیجا همه دارایی که طی 20 سال جمع کرده بودم رو از دست دادم. دستم به هیچجا بند نبود. همش با خودم میگفتم ای کاش یه پولی یه جایی برای خودم نگه داشته بودم و به قول روانشناسا همه تخم مرغامو توی یه سبد نمیچیدم.

الان حدودا 10 سال از اون ماجراها میگذره. ده سال پر از عذاب و فشار و تلاش مضاعف. ده سال پر از تنش و استرس و طعنه و کنایه اطرافیان. سالهای تحمل بی پولی و نداری و گرفتاری. ولی من با اینکه خیلی بد زمین خورده بودم دوباره بلند شدم. دوباره زندگیم رو از نو ساختم. من تونستم بازم موفق بشم و پیشرفت کنم. تونستم رو پاهای خودم وایستم و از زیر صفر خودم رو به بهترین جاها برسونم. خدا کمکم کرد و بهم توان فکر کردن و قدرت کار شبانه روزی رو داد تا کم نیارم و همه خسارتهای قبلی رو جبران کنم. خدایا ازت ممنونم که هیچوقت تنهام نذاشتی و به حال خودم رهام نکردی. الهی شکرت.