چند روز بود که حاج آقا کیانی خیلی به ساعت ورود و خروج بچه ها حساس شده بود. اگر حتی 5 دقیقه دیر میرسیدیم و متوجه میشد کلی باهامون بد اخلاقی میکرد و زیر زبونی بهمون بد و بیراه میگفت. قبلا پیش اومده بود که حتی گاهی نیم ساعتم دیر رسیده بودم ولی اعتراضی نکرده بود. از وقتی صاحب ملک دفتر,اجاره ماهیانه رو زیاد کرد و حاجی با کلی زبون ریختن و چک و چونه زدن نتونست راضیش کنه که با همون اجاره قبلی یه سال دیگه قرارداد ببندن, اونم فشارش رو روی ما بیشتر کرد. هم خیلی رو تایم کاری حساسیت به خرج میده هم کلی به حجم کاری هممون اضافه کرده.

من حدود 3 ساله که توی یه دفتر تبلیغاتی کار میکنم. از وقتی فوق لیسانسم رو گرفتم خیلی دنبال کار مرتبط با رشته تحصیلیم گشتم و دلم میخواست میتونستم شغلی پیدا کنم که حداقل کمی از درسهایی که خونده بودم رو تو او شغل به کار بگیرم ولی متاسفانه نشد که نشد. یعنی اصلا هیچ کاری که به رشته کشاورزی روستایی ربط داشته باشه توی شهر وجود نداره و من تازه متوجه شدم که زمان انتخاب رشته دانشگاه بزرگترین اشتباه زندگیم رو مرتکب شدم و با انتخاب این رشته عملا 6 سال عمرم رو توی دانشگاه تباه کردم.

دفتر کاری ما توی یه ساختمان اداری هست که تو هر طبقه چندتا شغل مختلف راه اندازی کردن. طبقه اول یه انبار مواد غذاییه که مال سوپرمارکت سر کوچست. یه دفتر وکالت و یه شرکت پیک موتوری. طبقه دوم یکی از واحدها آموزشگاه تدریس خصوصی افتتاح شده و دو واحد دیگه مال یه آموزشگاه موسیقیه. طبقه 3 هم ما هستیم و یک دامپزشک که هیچ وقت ندیدم مراجعه کننده ای داشته باشه.

از کارم اصلا راضی نیستم. حقوقم کفاف خرج زندگیم رو نمیده. هر روز صبح 2ساعت زودتر بیدار میشم و قبل از رفتن به سر کار سرویس یه مهد کودک رو به عهده گرفتم هرچند که اونم خیلی درآمد خاصی نداره.برای بعداز ظهرها بعد از کار هم با آموزشگاه طبقه پایین صحبت کردم تا اگر کسی کلاس خصوصی خواست که به رشته بی مصرف بنده ربطی داشت بهم خبر بدن . هنوز که موردی پیش نیومده متاسفانه.

شنبه صبح بعد از اینکه بچه هارو جلوی مهدکودک پیاده کردم برای اینکه دیرم نشه و باز حاجی هرچی دوست داره بهم نگه, پامو گذاشتم روی گاز و با سرعت خیلی زیاد به سمت دفتر میرفتم که موبایلم زنگ خورد. رامین بود. گفت یه مورد خوب تبلیغاتی رو پرزنت کرده و آماده قرارداد هستن فقط باید من برسم تا متن قرارداد رو آماده کنم و براشون ایمیل کنیم تا انشالله جور بشه و ما هم به یه پورسانت تپل برسیم.

انقدر هیجان زده شده بودم که میتونم حداقل بعد از مدتها با این پول برای خانمم گوشی نو بخرم و اگر چیزی برام بمونه یه دستی به ماشین بکشم تا از این وضعیت داغون دربیاد و یه ذره شکل واقعی ماشین به خودش بگیره, اصلا حواسم به چراغ قرمز نبود و با همون سرعت از سر چهار راه رد شدم و…..

وقتی چشمامو باز کردم تو بیمارستان روی تخت دراز کشیده بودم و چندتا دکتر و پرستار بالای سرم بودن. تمام استخونام درد میکرد. چشمام سیاهی میرفت. حتی حس حرف زدن هم نداشتم. تو دهنم مزه خون رو به راحتی حس میکردم. یه لوله باریک داخل بینیم بود که نفس کشیدن رو برام سخت تر میکرد.

بله درسته تصادف شدیدی کرده بودم و علاوه بر اینکه ماشینم از اونی که بود داغونتر شده بود, خودم هم حالا حالاها نمیتونستم از جام بلند بشم. سرویس مهد تعطیل. قرارداد بزرگ کنسل. پورسانت تمام. گوشی خانمم به سال دیگه موکول شد. حاجی حتی ممکنه به اخراجم هم فکر کنه. با وجود یه برج کرایه خونه عقب افتاده و قسط های ماشین فقط میتونستم دراز بکشم و یه دل سیر گریه کنم.

تو همین حال و هوا بودم که گوشیم زنگ خورد. با هزار زحمت و بدبختی از تو جیب شلوارم برداشتمش. صفحش خورد شده بود و نمیتونستم شماره رو ببینم. به زور صدامو صاف کردم و گفتم : بله بفرمایید.

یه آقایی گفت: آقای حسن نژاد از آموزشگاه خدمتتون تماس میگیرم. شما میتونید امروز برای تدریس خصوصی درس علوم کلاس ششم تشریف ببرید ؟

نمیدونستم باید بخندم یا به گریم ادامه بدم. خوشحال باشم از اینکه بالاخره بعد از یک سال یه مورد شاگرد بهم معرفی کردن یا اشک بریزم به بخت و اقبال قشنگ خودم.

با هزار تلاش جلوی همه این حس هارو گرفتم و گفتم: شرمنده بنده تصادف کردم و توی بیمارستان هستم. انشالله هر زمان مرخص شدم خودم با شما تماس میگیرم.

خلاصه که اینم از ماجرای کار کردن من و پول درآوردن جالب انگیزم. فقط خواستم بگم روزی دست خداست و هرچقدر حقمون باشه خودش بهمون میرسونه. با سرعت رفتن و شتاب زده پیش رفتن نه تنها کاری درست نمیشه حتی ممکنه مثل وضعیت من بشه و همونی رو هم که داریم از دست بدیم. پس همه چیز رو بسپریم به خدا و با اعتماد کامل بهش و ایمان و اعتقاد قلبی تو زندگی جلو بریم.