ساعت کاریم از 8 صبح بود ولی چون راهم خیلی دور بود و ماشین هم نداشتم مجبور بودم 6 صبح بیدار بشم. یه قهوه یا چای میخوردم و سریع حاضر میشدم از خونه میزدم بیرون. بعضی روزا یکم خلوت تر بود و به موقع میرسیدم ولی اکثر اوقات به قدری اون موقع صبح شلوغ بود که لای جمعیت له میشدم. مجبور بودم تا ایستگاه اتوبوس های تندرو پیاده برم که خودش تقریبا 10 دقیقه طول میکشید. اونجا هم معمولا باید یه ربعی صبر میکردم تا نوبتم بشه چون افراد زیادی بودن که اون ساعت از روز میخواستن از شرق به غرب برن تا به محل کارشون برسن و هر اتوبوسی میرسید سریع پر میشد از آدمای خوابالو با یه کیف توی دست یا یه کوله پشتی روی شونشون.

حدودا 4 سال بود که این زندگی طاقت فرسا رو داشتم. هر روز حدود 3 ساعت از عمرم توی راه میگذشت و من از اینکه عمرم داره انقدر الکی تلف میشه و از بین میره خیلی غصه میخوردم. من اهل تنبلی و راحت طلبی نبودم ولی خدایی این مدل کار کردن هم فقط سوهان جسم و روح و فکرم بود. حقوقم کم بود و همون رو هم خیلی دیر و با تاخیر بهم میدادن. هر چی من بیشتر تلاش میکردم فقط سود بیشتری توی جیب مدیر عامل میرفت و اصلا به حال من فرقی نمیکرد. نه پاداش و جایزه ای داشتم و نه پورسانت و دست خوشی در کار بود. همه این دوندگی های اضافه شده بود جزو وظایفم و اصلا به روی خودشون نمیاوردن.

یه آپارتمان خیلی کوچیک پیش خرید کرده بودم که چند سال دیگه که خواستم ازدواج کنم و تشکیل زندگی بدم توی این دنیای ظالم به دردسر نخورم و دلم خوش باشه که جایی برای زندگی دارم ویه سقفی بالای سر خودم و زن و بچم هست. هر ماه باید قسط میدادم و انقدر تحت فشار مالی بودم که به هر ریسمانی چنگ میزدم تا بتونم پول بیشتری به دست بیارم و زندگیم رو سر و سامون بدم تا مثل خیلی ها که میشناختم توی میان سالی و پیری به مشکل برنخورم و سربار این و اون نباشم.

یه روز که از طرف شرکت برای حضور توی یه جلسه خیلی مهم انتخاب شده بودم برای اینکه یوقت دیر نرسم و آبروی مدیرعاملمون نره اجازه گرفتم که صبح مستقیما از خونه برم برای جلسه که هم زمان رو بتونم تنظیم کنم هم مرتب و سرحال و پر انرژی برسم اونجا. شرکت خیلی بزرگ صادرات و واردات بود و آدم های کله گنده ای توش فعالیت میکردن. صبح بیدار که شدم دوش گرفتم و کت شلواری که چند سال پیش برای عروسی برادرم خریده بودم رو پوشیدم. احساس کردم یکم تنگم شده ولی اهمیتی ندادم چون لباس مناسب دیگه ای نداشتم و این تنها گزینه انتخابیم بود پس باید تحملش میکردم.

داشتم از در خونه بیرون میرفتم که یه صدای خرچ اومد. جیب کتم به دستگیره در گیر کرد و از داخل پاره شد. نگاه کردم دیدم توی ظاهرش چیزی دیده نمیشه پس اهمیتی ندادم و رفتم. به قول یه ضرب المثل قدیمی: اگر نباشه دریا به قطره اکتفا کن. مجبور بودم با اون لباس برم چون جلسه با اهمیتی بود و باید شیک و با کلاس میبودم. ترجیح دادم با تاکسی برم که توی اتوبوس بین آدما پرس نشم. اومدم سوار تاکسی بشم بند کیفم گیر کرد به لبه در و جر خورد. اهمیت ندادم و با خودم گفتم این که مهم نیست فوقش اینه که کیفم رو روی دوشن نمیندازم و با دسته اش میگیرم. جلوی یه شیرینی فروشی از راننده خواهش کردم که چند دقیقه صبر کنن چون مدیرمون گفته بود نباید دست خالی برم و برای احترام به مدیرعامل اون شرکت حتما باید شیرینی یا شکلات بخرم و ببرم. اومدم از در قنادی برم تو که یه سگ کوچیک پاچه شلوارم رو با دندونش گرفت و کشید و پاچه ام جر خورد.

فرصت برگشتن و تعویض لباس نداشتم. اگر دیر به جلسه میرسیدم همه فکر میکردن به خاطر تنبلی و سستی دیر کردم و نمیدونستن که من امروز یک سره در حال جر خوردن هستم. سنجاق قفلی کوچیک توی کیفم داشتم. به سختی پاچه شلوارم رو مرتب و صاف کردم و با سنجاق ثابت نگهش داشتم که موقتا سالم به نظر برسه تا بعد یه فکری براش بکنم. صاحب مغازه هم به خاطر اینکه سگش بهم حمله کرده بود کلی ازم عذر خواهی کرد و گفت که قبلا اصلا از این کارا نمیکرده و امروز انگار زده به سرش. اینم شانس من بود والا.

شیرینی رو که خریدم دوباره سوار تاکسی شدم و رفتیم تا شرکت مد نظر. وقتی پیاده شدم و کرایه راننده رو دادم برای اینکه دیرم نشه نرفتم یکم جلوتر که از پل روی جوب رد بش و همونجا از روی جوب پریدم. پریدن همان و جر خوردن خشتک شلوار همان. آخه بگو مرد حسابی تو با 28 سال سن و 90 کیلو وزن با یه کیف و جعبه شیرینی توی دستت وقتی میدونی لباسات برات تنگ شدن چرا خوب به یاد دوران نوجوانی از جوب به اون پهنی میپری و اینجوری خودت رو گرفتار و بدبخت میکنی؟!

همون لحظه یکی از کارمندای شرکت رسید و من رو جلوی در دید. همدیگه رو میشناختیم چون قبلا اومده بودن دفتر ما. سلام و علیک گرمی کرد و تعارفم کرد که برم داخل. راه پس و پیش نداشتم. امکان فرار وجود نداشت. فقط سعی میکردم قدم های ریز و آروم بردارم که پاهام خیلی از هم باز نشه تا مبادا پارگی شلوارم دیده بشه. اون آقا یکسره حرف میزد ولی من اصلا تمرکز نداشتم و متوجه صحبتهاش نبودم. همه حواسم به لباسهام بود که از چند جهت مختلف پاره شدن و اگر دیده میشد خیلی برام بد میشد و زشت بود.

به هر بدبختی و جون کندنی بود تا اتاق جلسات خودم رو رسوندم و وقتی نشستم روی صندلی تازه یه نفس عمیق کشیدم که یکی از هفت خان رد شد و فعلا تا این مرحله پیش رفتم. وسطای جلسه خیلی تشنم شده بود. اومدم دستم رو دراز کنم و بی سر و صدا بطری آبی رو که وسط میز بود بردارم که یهو یه صدای خرررچ اومد و همه ساکت شدن. آستین کتم از زیربغل جر خورد. این دیگه ته بدشانسی بود. همه دیدن و متوجه شدن. زیر لب میخندیدن و با هم پچ پچ میکردن. سرخ شده بودم . صدام در نمیومد. داشتم از ناراحتی خفه میشدم.

تا آخر جلسه دیگه تکون نخوردم و هیچ کاری نکردم. فقط سرم پایین بود و منتظر بودم زودتر تموم بشه و بتونم برم بیرون. به محض اینکه تموم شد یه آژانس گرفتم و با عجله برگشتم خونه. کت و شلوار رو درآوردم پرت کردم وسط اتاق. مادرم پرسید چی شده؟ گفتم : فکر کنم امروز روز جهانی جر خوردگی بوده. لباسام از همه طرف پاره شدن. ناخودآگاه خندش گرفته بود. من لباس عوض کردم و رفتم سر کار تا بقیه روزم رو به دور از پاره پوره شدن البسه  به کارام برسم. شب که برگشتم کت و شلوار توی اتاقم نبود و منم دیگه هیچوقت سراغش رو از مادرم نگرفتم.

جلسه اون روز برای شرکتمون خیلی موثر و خوب بود. کلی قرارداد جدید بستیم و همه چیز به سمت بهبودی پیش رفت. مدیرعامل از کارم راضی بود و ازم تشکر کرد. ولی من دیگه قبول نکردم توی قرار ملاقات های این چنینی شرکت کنم چون انقدر توی این مواقع استرس داشتم که میترسیدم اگر یه بار دیگه چنین جاهایی برم دست و پاهام هم جر بخورن و کنده بشن. ترجیح دادم توی دفتر بمونم و همکارم رو مجاب کردم که حضور در جلسات رو به عهره بگیره. توی تقویمم هم اون روز رو به نام: روز جهانی جر خوردن ثبت کردم که هر بار میدیدمش یادم بیوفته تونستم با لباسهای پاره پوره جلسه رو به نفع شرکتمون تموم کنم.