من طراح هستم. توی دانشگاه کامپیوتر خوندم و از بعد از فارغ التحصیلی همیشه توی شرکت های مختلف کار طراحی انجام میدادم. کارم رو دوست داشتم و از انجامش لذت میبردم. نسبتا شغل پر درآمدی هم هست. این کار انقدر جذاب و دوست داشتنیه که من از انجامش به شدت لذت میبرم و اگر ده بار دیگه هم به دنیا بیام و بخوام شغل انتخاب کنم همین رشته و همین کار رو انتخاب خواهم کرد. وقتی میتونی یه اثری خلق کنی و یه چیزی رو کلا تغییر بدی خیلی حس خوبی بهت دست میده.

لیسانس که گرفتم چون خیلی تجربه کاری نداشتم توی یه شرکت مهندسی با یه حقوق خیلی کم مشغول به کار شدم. همونجا کلی کار یاد گرفتم و مهارتهام زیاد شد. تجربه کسب کردم و پیشرفت کردم. از آکبند بودن و صفر بودن درومدم و تونستم یکم خودمو به روز کنم. بعد از اون کار پیدا کردن برام راحت تر شد و با رزومه ای که داشتم میتونستم جاهای بهتری تقاضای کار بدم و با اعتماد به نفس بالا اعلام کنم که کار بلدم و تجربه ام در این رشته زیاده.

چندین بار شغل عوض کردم و هر بار با پیشرفت بیشتر به این نتیجه میرسیدم که جا برای موفقیت های بزرگتر دارم و باید تلاش کنم و دنبال کار بهتر و پر درآمدتری باشم. مدتی بود که توی یه دفتر بازرگانی کار میکردم. یکی از آقایون یه روز باهام صحبت کرد و گفت که خواهرش یه آموزشگاه علمی تحصیلی تاسیس کرده و دنبال یه طراح خوب میگرده که امتحانش رو پس داده باشه و مطمئن باشه. بهم گفت که به من اعتماد داره و از کارم هم خوشش میاد به همین دلیل من رو معرفی کرده.

عصر اون روز بعد از کار با مترو رفتم مرکز شهر و طبق آدرسی که ایشون داده بود آموزشگاه رو پیدا کردم و رفتم داخل. با منشی صحبت کردم و گفتم که با خانم دالوند قرار ملاقات دارم. من رو به یه اتاق راهنمایی کردن و من اونجا برای اولین بار این خانم رو دیدم که ای کاش هرگز نمیدیدم. در برخورد اول خیلی محترمانه و مودبانه رفتار کردن و توضیح دادن که کارشون نوپاست و از من خواستن که کار رو برای خودم بدونم و خیلی دوستانه و صادقانه باهاشون همکاری کنم. در ظاهر خیلی هم به من لطف کردن که باهام راه اومدن و اجازه دادن من از ساعت2 بعدازظهر به بعد یعنی بعد از کارم برم اونجا و مشغول بشم.

از این موضوع خیل خوشحال بودم چون دیگه دوتا شغل داشتم با دو حقوق و درآمدم حتی از بزرگای این صنف هم بیشتر میشد و برای من که کلا چند سالی بود مشغول کار شده بودم موقعیت خیلی فوق العاده و ویژه ای بود. از فردای اون روز من ساعت 6 صبح که از خونه بیرون میومدم ساعت 8 الی 9 شب به زور اگر میرسیدم خونه. انقدر خسته میشدم که شام نخورده خوابم میبرد. بعد از چند ماه انقدر که پشت میز نشسته بودم کمر درد و گردن درد گرفتم و چشمام پرش پیدا کرده بود. همیشه کسر خواب داشتم و دلم لک میزد برای یه استراحت درست و حسابی و طولانی.

بزرگترین مشکلم هم این بود که این خانم اصلا به من حقوق نمیداد. هر روز کلی برنامه تحصیلی براشون طراحی میکردم. یه عالمه طرح برای تراکت های تبلیغاتیشون آماده کردم که خودشون میگفتن نمونش رو جایی ندیدن و هر بار کلی ازم تعریف و تمجید میکردن. ولی هر ماه سر برج که میشد میگفتن هنوز به درآمدزایی و سود دهی نرسیدیم و پولی نداریم که حقوق بدیم. کلی باهام صحبت میکردن و من رو توی معذوریات قرار میدادن. منم خیلی سختم بود که بخوام بگم پول لازم دارم و نیاز دارم که حقوقم رو بگیرم.

چند ماه که گذشت یه روز دیدم که آگهی استخدام زدن و میخوان نیرو بگیرن. با خودم گفتم اینا که به قول خودشون پول ندارن و به سود نرسیدن چرا نیروی جدید استخدام میکنن؟! ما بین صحبت ها ازشون پرسیدم. گفتن برای بازاریابی و تبلیغات باید یه آدم سر و زبون دار داشته باشیم که باعث رونق کارمون بشه وگرنه تا ده سال دیگم هیچ تغییری نمیکنیم. افراد مختلف اومدن و رفتن. جالب اینجا بود که حقوقی که براش درنظر گرفته بودن از من بیشتر بود.

یه آقایی تقریبا هم سن و سال خودم استخدام شد. دیپلمه بود ولی سر و زبون دار و خیلی مقتدر بود. از اول هم طی کرد که باید علاوه بر حقوقش یه درصدی از فروش رو هم بهش اختصاص بدن. خانم دالوند هم با کمال میل قبول کرده بود. این آقا مشغول به کار شد و خوشبختانه یهو کار یه تکون خیلی خوبی خورد. تعداد دانش آموزا زیاد شد و هر روز وضعیت بهتر و بهتر میشد. سر برج شد و خانم دالوند حقوق اون بنده خدا رو به موقع پرداخت کرد. من خیلی خوشحال بودم و با خودم میگفتم حتما دیگه بدهیش به من رو هم میده ولی متاسفانه باز هم نداد و حتی حرفی هم ازش نزد.

من چون با برادر این خانم جای دیگه کار میکردم و خیلی احترام خاصی براش قائل بودم اصلا روم نمیشد مستقیما حرفی از پول بزنم و همش خودم خودم رو راضی میکردم که خوب اون چون بخش پولساز مجموعه هست باید راضی باشه که بمونه و خوب کار کنه. حقوق اون آقا با فروش بیشتر هر ماه افزایش پیدا میکرد و من بیچاره هنوز یک ریال هم از این موسسه دریافت نکرده بودم. دیگه حسابی شاکی و کلافه بودم. اصلا تمایلی نداشتم برم آموزشگاه ولی آدمی هم نبودم که وقتی قولی دادم زیر قولم بزنم.

بعد از شش ماه مادرم مریض شد و دکترها گفتن باید جراحی بشه. من که از بچگی پدرم رو از دست داده بودم و خودم خرج زندگی و خرج مادرم رو میدادم باید حتما چند روزه هزینه عمل رو جور میکردم. رفتم با خانم دالوند صحبت کردم. خیلی راحت گفت پول توی حساب نیست و من نمیتونم الان چنین مبلغی رو پرداخت کنم. شوکه شده بودم. من اینهمه مدت صبر کردم و صدام درنیومد. هیچوقت اعتراضی به حقوق ندادن نداشتم. حالا که نیاز دارم چرا نباید درکم کنه؟ چطور انقدر راحت میگه ندارم و هیچ احساس مسئولیتی نمیکنه آخه؟ من که همه جوره باهاشون راه اومدم چرا حالا اینا اینجوری باهام رفتار میکنن؟

فرداش توی دفتر با برادرش صحبت کردم. خیلی راحت گفت : به من ارتباطی نداره و برو از خودشون بگیر. خیلی عصبانی و ناراحت بودم . روز بعد با توپ پر رفتم پیش خانم دالوند. هرچی تو دلم بود گفتم و همه رو ریختم بیرون. خیلی راحت برگشت بهم گفت: تو توی دفتر من کلی کار یاد گرفتی. من آوردمت اینجا که پیشرفت کنی. تو تازه کار بودی هرجا میرفتی باید تازه پول هم میدادی که کار بهت یاد بدن. حالا تازه طلبکار هم هستی؟ خجالت نمیکشی من بهت اعتماد کردم و کار دستت سپردم حالا باهام اینجوری رفتار میکنی؟

داشتم خفه میشدم. چند ماه از عمر و جوونیم رو گذاشتم برای اینا. جون و دلی کار کردم. حالا جوابم رو اینجوری میدادن. هیچ قرارداد و مدرکی هم نداشتم. اصلا نمیتونستم اقدام قانونی بکنم. فکر و خیال عمل مامانم هم داشت کلافم میکرد. خیلی حالم بد بود. زنگ زدم به داییم و ازش پول قرض گرفتم. دیگه سراغ خانم دالوند نرفتم. حتی دیگه شغل اولم هم کنار گذاشتم که با آقای دالوند هم روبرو نشم. گشتم یه کار دیگه پیدا کردم و از اول قرارداد خیلی مطمئن بستم. هیچوقت از دالوند نمیگذرم و هرگز بدی که در حقم کرد رو فراموش نمیکنم. خدا خیرش نده انشالله.