همسرم معلم بود، توی چندتا موسسه خصوصی کار میکرد و یه وقتایی  هم برای تدریس منزل چندتا دانش آموز میرفت ، خودم هم خانه دار بودم. وضع مالیمون بد نبود .خانواده من ومیلاد همسرم قبل از ازدواج همسایه بودیم ، من همیشه دورادور از میلاد خوشم میومد. خیلی سنگین و با وقار بود ولی هیچ وقت به روی خودم نمیاوردم ،میلاد هم به قول خودش از وقتی سیبیل پشت لبش سبز شده بود منو از بین دخترای همسایه و دوست آشنا نشون کرده بود و بعد از اینکه تو مدرسه مشغول کار شد از پدر و مادرش خواست پا پیش بزارن و دختر کوچیک کاظم آقا رو خواستگاری کنن .

ما زندگیمونو از اول با عشق و علاقه شروع کردیم و همه ذوق و شوق روزانه من این بود که میلاد از مدرسه بیاد و با هم بریم بگردیم و کنار هم باشیم . برخلاف همه قدیمیا که سال های اول بچه دار میشدن ما سال های اول زندگیمونو فقط تفریح کردیم و همه ایران رو گشتیم و کلی مسافرت های دو نفره رفتیم  و از کنار هم بودن لذت بردیم که هنوزم خاطره هر کدومش لبخند رو لبم میاره .

زندگیمون زبان زد بود و من هر روز خدا روشکر میکردم به خاطر آرامشی که کنار میلاد داشتم . تا چند سال اول زندگیمون کسی کاری به کارمون نداشت ما هم اونجوری که دوست داشتیم زندگی کردیم ولی دیگه زمزمه های بچه دار شدن ما شروع شده بود. اوایل با زبون خوش وبه شکل نصیحت میگفتن ولی بعد از یه مدت که دیدن فاید نداره مادر شوهرم میگفت باید دنبال درمان باشید تا دیر نشده و واسمون از بین همسایه و آشنا شماره دکتر پیدا میکرد.

تا اون موقع ما واقعا خودمونم نمیدونستیم که بچه دار نمیشیم و مشکل داریم ، از روزی که تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم هر دکتری که معرفی کردن  و گفتن رفتیم وهر دارویی که تجویز میکردن استفاده کردیم ولی فایده نداشت . با این وجود حتی یک روز هم پیش نیومد که از هم دلسرد بشیم .هر روز ظهر که میلاد از سرکار میومد تا شب با هم توی مطب دکترا بودیم . نظر همشون یه چیز بود. این که هیچ کدوممون مشکل خاصی نداریم.

کم کم با همه قطع رابطه کردیم حتی با خواهر برادرامون رابطمونو خیلی کم کردیم. اگر مناسبتی بود با هم میرفتیم منزل پدر و مادرامون و برمیگشتیم. میلاد حتی لحظه ای من رو تنها نمیذاشت که مبادا کسی به خاطر نبود بچه بهم طعنه بزنه و ناراحتم کنه. به همه گفته بود من محبوبه رو دوست دارم و یه تار موهاش رو به کل دنیا نمیدم حتی اگه خدا هیچوقت بهمون بچه نده .

وقتی این رفتارای میلاد رو میدیدم شبانه روز دعا میکردم و از خدا میخواستم بهمون بچه بده وزندگیمون رو گرم تر از اینی که هست بکنه . اوایل تابستون بود که عجیب دلم گوجه سبز و هندوانه میخواست . میلاد که از سر کار میومد خونه عصرش هم شاگرد داشت. قرار بود یه کلاس خصوصی برای بچه همسایمون برگزار کنه. خودمم عادت نداشتم تنها بیرون برم برای خرید خونه . علی که اومد رفتم با عجله کیف و کتش رو گرفتم و گفتم میلاد جانم برو گوجه سبزو هندوانه بخر. با تعجب نگاهم کر دو گفت محبوب جان مهمون داریم؟ همیشه اینجوری صدام میکرد. گفتم نه برای خودمون میخوام . خندید و گفت باشه میرم کلاس و میام بعد میرم میگیرم .

نمیتونستم تحمل کنم . گفتم کاش میگرفتی بعد میرفتی . تا تو بیای منم میشورم میزارم تو یخچال که خنک بشه با هم بخوریم. بنده خدا نرسیده دوباره رفت دنبال خرید. وقتی برگشت گوجه سبزو هندوانه رو داد به من و رفت کلاس. منم رفتم سراغ شستنشون. همینجوری که میشستم میخوردم و کیف میکردم . به خودم اومدم دیدم یه عالمه گوجه سبز خوردم . با اینکه بازم دلم میخواست بقیشو نگه داشتم برای میلاد . وقتی اومد دو سه تا گوجه سبزرو گذاشتم تو بشقاب بردم براش. گفتم ببخشید من همه رو خوردم اینا رو هم برای تو گذاشتم. خندید گفت: نکنه خبریه . دلم یه جوریی شد . خجالت کشیدم . گفتم نه فقط هوس کرده بودم. بغض کرده بودم. دلم از همه جا گرفته بود. میلاد بعد ازچهارده سال هنوز امیدوار بود خبری باشه. کاش خدا به خاطر میلاد هم که شده بود اقلا به ما یه بچه میداد.

چند روز بعد داشتم توی حیاط لباس پهن میکردم ,همش سرگیجه داشتم. گذاشتم رو حساب خستگی و اهمیت ندادم. باز هم سرگیجه هام تکرار شد ولی چیزی نمیگفتم و پنهان میکردم. با خودم میگفتم نازایی ام کم بود درد جدیدم گرفتم .یه روز ظهر که میلاد اومد, داشتم ظرفهای نهار رو آماده میکردم که انقدر سرگیجم زیاد شد تا از حال رفتم و افتادم زمین. میلاد سریع رسوندم بیمارستان و تو راه همش میگفت :من چند روزه میگم سر حال نیستی هی میگی چیزی نیست.

وقتی رسیدیم دکتر با دقت معاینه کرد بعدم گفت فعلا اینجا باشید تا جواب آزمایش بیاد. برام سرم زدن. میلاد هم کنارم نشسته بود . دکتر اومد بالا سرم و گفت : خانم شما بعد از سرمت میتونی بری. بارداری و باید بری دکتر زنان. من و میلاد هم زمان با تعجب و بلند گفتیم باردار ؟ واقعا؟ مگه میشه؟!

دکتر خیلی عادی گفت بله و رفت سراغ مریض بعدی . میلاد دنبال دکتر میرفت و پشت سرهم سوال میپرسید. مدام میگفت شما مطمئنی؟ آخه ما بچه دار نمیشدیم. آخه چجوری ممکنه؟! میلاد اون روز برای کل بیمارستان شیرینی گرفت. مستقیم از بیمارستان رفتیم خونه پدر و مادرش و خبر دادیم. میلاد روی پا بند نبود منم حالم دست کمی ازاون نداشت .

دیگه نذاشت برم خونه خودمون. گفت باید خونه مادرت باشی. تنها نمونی تا بچه به دنیا بیاد. روزای بارداریم به ترتیب میگذشت وشکمم خیلی بزرگتر از حد معمول شده بود. تحت نظر دکتر بودم. مدام میلاد میگفت بچه ام سنگین و قویه برای همین انقدر شکمت بزرگ شده. اواسط بارداریم بود که دکتر گفت باید سونوگرافی انجام بدم. صبح زود آماده شدم و با میلاد رفتیم. بعد از دوساعت نوبتمون شد. کار من از همه مریضا بیشتر طول کشید. دکتر یه چیزی روی شکمم میچرخوند و چهره اش متعجب میشد. دیگه آخراش کلافه شده بودم. گفت متاسفانه بچه معلولیت داره ,من نامه سقط براتون مینویسم. بچه هر طرفش دو تا دست داره و اولین باره همچین چیزی میبینم. حال من و میلاد قابل وصف نبود.

بی اختیار اشکام میومد و گله میکردم از خدا . خدایی که من رو 14 سال منتظر گذاشت و در نهایت بچه معلول بهم داد. به میلاد گفتم من این همه سال انتظار نکشیدم که اگر گفتن معلوله سقطش کنم . نمیخوام بچم رو سقط کنم. باشه عیب نداره معلول باشه. من بچم رو نگه میدارم. نظر میلاد هم همین بود و من رو دلداری میداد اما من دیگه هیچ روحیه ای نداشتم. با خودم, با خدا, با همه قهر کرده بودم. بعد از سونوگرافی دیگه رفتم خونه خودم. هرچی مادرم اصرار کرد قبول نکردم برم خونشون. روزا با بچه معلول تو شکمم حرف میزدم و اشک میریختم. به هیچ کس چیزی نگفتیم. نمیخواستیم بقیه پشیمونمون کنن .

ماه های آخر بارداریم با سختی خیلی زیاد و غصه فراوون گذشت . صحبتهای میلاد و ایمانش من رو هم قانع کرده بود که شرایط بچه تو شکمم رو بپذیرم و خدا رو شکر کنم که پدر و مادر شدیم .شبی که برای زایمان رفتم بیمارستان, قبلش نمازم رو خوندم و با خدای خودم عهد بستم تا نفس دارم برای بچم با جون و دل مادری کنم . دیگه انگار سبک شده بودم. از زیر قرآن رد شدم و با مامانم و مادر شوهرم رفتیم بیمارستان. تا رسیدیم کارای پذیرشم رو انجام دادن و بردنم اتاق عمل .

هنوز کامل به هوش نیومده بودم و نمیتونستم چشمام رو خوب باز کنم. چشمام نیمه باز بود. مامانم رو دیدم که یه بچه بغلش بود ومادر شوهرم که یه بچه دیگه رو بغل کرده بود. میلاد دوتا دستاش روی صورتش بود ومن صدای هق هق گریش رو میشنیدم. مامانم رو صدا کردم و گفتم مامان بچمو بیار ببینم. مامانم و مادر شوهرم باهم اومدن. مادرشوهرم گفت کدومو بیاریم مادر؟ خدا دوتا دسته گل بهت داده. یه دخترو یه پسر مثل ماه. فکر میکردم خواب میبینم. تند تند پلک میزدم. شوکه شده بودم. منم مثل میلاد فقط گریه میکردم. توان نداشتن حرفی بزنم .

انقدر حکمت خدا برای من قشنگ بود که هنوزم با اینکه دخترو پسرم 19 ساله هستن هر وقت یاد اون روزا میوفتیم باز هم ناخودآگاه اشک میریزم وبهم ثابت شد که همیشه خدایی هست بزرگتر و مهربون تر از حد تصور.