تو خونه ما هرکی 18 سالش بشه باید با همه خداحافظی کنه و بره. قانون عجیبیه. دلتنگی بعدشو با هیچ چای و نباتی نمیشه حل کرد. بارهای بار تجربش کردیم ولی بازم عادی نمیشه. هر بار همه چشماشون بارونی میشه و فقط الکی همدیگرو دلداری میدن.
امروز نوبت شایان و حسام بود. آقای رسولی مثل همیشه براشون مراسم خداحافظی گرم و شادی برگذار کرد و طبق قوانین ثبت شده مبلغ مشخصی پول به هر کدوم داد و بعد از اینکه کلی هممون اشک ریختیم ساکاشونو برداشتن و رفتن.
بله درست متوجه شدید. ما تو خونه آفتاب زندگی میکنیم. همون پرورشگاه که همتون میدونید.جایی که بچه هایی مثل ما که هیچ کس رو تو این دنیا ندارن دور هم جمع میشن, کنار هم میخوابن. باهم دوست میشن و دعوامیکنن. ما اینجا هممون مثل برادریم برای هم. تو درسا به همدیگه کمک میکنیم. اگر کسی مریض بشه ازش پرستاری میکنیم. لباسهامونو به هم قرض میدیم وتو همه کاری باهم همکاری میکنیم.
نمیدونم کدوم یکیمون پدر و مادر واقعی داریم که دارن تو این دنیا زندگی میکنن و از ما بیخبرن. خیلی از بچه های اینجا پدر و مادرشونو تو سن خیلی کم از دست دادن . تو تصادف یا به خاطر بیماری.
بابا حسین میگه من رو وقتی که نوزاد بودم سر راه گذاشته بودن و خواهر بابا حسین من رو پیدا کرده و آورده اینجا. یه نامه همراهم بوده که توش نوشته شده بوده پدرم قبل از به دنیا اومدنم فوت کرده و مادرم که کارش تدریس خصوصی خیاطی بوده فقط یک ماه من رو پیش خودش نگه داشته و بعدش به خاطر بی پولی و بیماری سختی که داشته مجبور شده من رو سر راه بذاره و خودشم از این شهر بره.
ما هیچ کدوم طعم داشتن پدر و مادر و خانواده رو نچشیدیم. ولی از بین بچه های اینجا تو این سالهای گذشته کلی دکتر و معلم و مدرس دانشگاه و مهندس و آدمهای معروف و شناخته شده و مفید بیرون اومدن که ما بهشون افتخار میکنیم.
سال دیگه نوبت خودم میشه که با بچه ها خداحافظی کنم و برم سراغ کار و زندگی تو جامعه. من تمام دوران دبیرستان به روزی فکر میکردم که بخوام ساکمو بردارم و از در برم بیرون و بابا حسین و بچه ها در رو پشتم ببندن.
تو این سالها تمام تابستونا کار کردم. تو کتاب فروشی سر میدون فروشندگی کردم. کنار دست آقا تیموری شیشه بری کار کردم. این تابستون آخری هم تو سرای محله تدریس خصوصی میکردم و به بچه های کوچیکتر زبان درس میدادم. تا بتونم یکم پس انداز کنم برای روزی که دیگه حمایت های خانه آفتاب رو ندارم و باید روی پای خودم وایستم.
آدمهای بیرون از اینجا دید خوبی نسبت به ماها ندارن. انگار مامجرمیم. خوب تقصیر ما چیه که مثل بقیه شانس زندگی تو خونه و بین خانواده رو نداشتیم؟
چند وقت پیش ماهان تعریف میکرد که با اینکه وکیل خوبیه و با نمرات بالا از دانشگاه فارغ التحصیل شده ولی چون لقب بچه پرورشگاهی باهاشه, هیچ دفتر وکالتی بهش کار نمیدن وردش میکنن. و اون بنده خدا هم برای خرج زندگیش مجبور شده تراکت معلم خصوصی چاپ کنه و تو شهر پخش کنه بلکه با درس دادن به بچه های مردم اقلا از درسی که خونده یه استفاده بهینه کرده باشه.
خلاصه که زندگی برای امثال ماها یکم سخت تر از بقیست ولی ما کم نمیاریم و کوتاه نمیایم. میدونو خالی نمیکنیم و تا ته تهش محکم و قوی پیش میریم تا با تلاش و کوشش به همه آرزوهامون برسیم و بتونیم تو کشور و جامعمون دردی دوا کنیم.
به امید روزی که هیچ بچه ای سر چهارراه گل نفروشه. هیچ نوزادی کنار خیابون رها نشه. هیچ کودک کاری با حسرت به بچه هایی که با پدرو مادرشون بیرون میرن نگاه نکنه. هیچ نوجوونی فقط با یه ساک لباس بعد از 18 سال زندگی تو پرورشگاه راهی کوچه و خیابون نشه و همه بچه ها شب تو آغوش پدر و مادرشون بخوابن, سر سفره خانواده بشینن و تو جمع فامیلی از ته دل بخندن و خدارو شکر کنن. آمین یا رب العالمین.