گوشی موبایلم چند وقتی بود که مشکل پیدا کرده بود. باطریش شارژ نمیشد. یهو الکی خاموش میشد و صفحه نمایشش هم رنگ قاطی کرده بود. همش باهاش به مشکل برمیخوردم. چند باری تعمیرش کرده بودم و دیگه اصلا قابل تعمیر نبود. هر شب که از موسسه برمیگشتم خونه به قدری از دست مشکلات گوشیم عصبی و کلافه بودم که میگفتم من دیگه فردا باید برم یه گوشی نو بخرم. ولی باز برام کار پیش میومد و فرصت نمیکردم تا بازار موبایل برم.

یه روز دیگه انقدر بهم فشار اومد و انقدر در طول روز هر بار گوشیم زنگ خورد نتونستم ببینم شماره کیه و صداشونم درست نمیومد که همون بین روز مرخصی ساعتی گرفتم و از آموزشگاه مستقیم رفتم برای خریدن یه گوشی جدید. من معمولا انقدر درگیر کار هستم و فکرم مشغوله که اصلا دور و اطرافم رو درست و حسابی نگاه نمیکنم. همیشه صاف میرم سراغ جایی که کار دارم و بعد از انجامش هم فوری برمیگردم و دقت زیادی روی محیط پیرامونم ندارم.

اون روز هم یکی از دانش آموزا هی پیام میداد وسوال های ریاضی میپرسید و من مجبور بودم همون در حال راه رفتم و گشتن دنبال گوشی مناسب با اونم در ارتباط باشم و پیام هاشو جواب بدم. همینجوری که سرم پایین بود و به زور توی صفحه موبایلم که نصفش قرمز شده بود پیامها رو چک میکردم و توی ذهنم هم حلشون میکردم یهو خوردم به یه نفر و ناخودآگاه یه جیغ زدم.

یه آقای قد بلند و هیکلی که مو و ریش بور و چشمهای روشن عسلی رنگ داشت. خیلی ترسیده بودم. شوکه شده بودم. گفتم ببخشید جناب من اصلا شمارو ندیدم. معذرت میخوام واقعا. یه نگاه گرم و مهربون بهم کرد و لبخند زد. بعد هم سرش رو انداخت پایین و گفت: اشکال نداره خانم پیش میاد دیگه. فکر کنم مطلب مهمی توی گوشیتون هست که انقدر توش غرق شدید.

گفتم: نه بابا من معلمم و داشتم به سوالهایی که شاگردم میفرستاد جواب میدادم. چون مدرس ریاضی هستم دائم باید تمرینهای اینا رو توی ذهنم حل کنم و براشون بفرستم به همین دلیله که حواسم به گوشیمه. بازم عذر میخوام که دقت نکردم و باعث اذیت شما شدم. دیگه همین الان این گوشی رو میذارم توی کیفم که باز چنین مشکلی پیش نیاد.

اون آقا رفت سمت یکی از مغازه های داخل پاساژ منم دیگه حواسم رو دادم به ویترین مغازه ها که بتونم زودتر کارم رو تموم کنم و برگردم آکادمی چون عصر یه کلاس خصوصی داشتم. کل سه طبقه پاساژ رو گشتم  ولی نتونستم چیزی انتخاب کنم. کلا من برای خرید هر چیزی مشکل انتخاب داشتم و خیلی تصمیم گیری موقع خرید سختم بود. آخرین مغازه رو هم با نا امیدی یه نگاه انداختم و اومدم برم داخلش که باز همون آقا .

این بار دیگه تعادلم رو حفظ کردم که بهش نخورم. یه سلام زیر زبونی کردم و رفتم سمت پیشخون مغازه. یه پسر خیلی جوون نشسته بود رو صندلی. گفتم آقا گوشی دو سیم کارته میخوام که فضای داخلیش خیلی زیاد باشه و هی هنگ نکنه. گفت باید از ایشون راهنمایی بگیرید و به اون آقاعه اشاره کرد.مثل اینکه صاحب اصلی مغازه همون آقای قد بلند بود.روم نمیشد توی چشماش نگاه کنم. چندتا گوشی بهم معرفی کرد و من درآخر یکیشون رو انتخاب کردم. برام یه قاب خوشگل انداخت و برنامه های داخلی  و نرم افزاری روهم ریخت.

پولش رو پرداخت کردم و بعد از کلی تشکر اومدم بیرون. کارت مغازه داخل جعبه بود. برداشتم دیدم یه شماره ثابت داره و یه همراه. کارت رو توی کیفم گذاشتم و رفتم سمت مترو. سه ایستگاه مونده بود که برسم به محل کارم که گوشیم زنگ خورد. برداشتم دیدم یه آقای غریبست. گفت خانوم شما یکی از سیم کارتهاتونو اینجا جا گذاشتید. مونده بودم چه کار کنم. گفتم: میشه فردا بیام بگیرم؟ الان واقعا دیگه نمیتونم برگردم. کار دارم. گفت باشه مشکلی نیست.

فردای اون روز زنگ زدم به مغازشون که هماهنگ کنم و برم سیم کارتم رو بگیرم. تلفن رو خود اون آقای معروف برداشت. گفت اگر شما وقت ندارید من میتونم سیم کارت رو براتون بیارم. گفتم نه بابا به شما زحمت نمیدم. گفت آخه من خونم خیلی به آموزشگاه شما نزدیکه. یهو یادم افتاد که چندتا تراکت تبلیغاتی موسسه رو بهشون داده بودم که بدن به مشتری ها و برامون تبلیغ کنن.

اومدن اون روز لهراسب همانا و شکل گیری ارتباط ما همان. این تماسها و رفت و آمدها به مرور زمان بیشتر شد و یه جورایی ما عاشق همدیگه شدیم. لهراسب همیشه میگفت من از همون لحظه اول که با کله خوردی تو شکمم عاشقت شدم. ما حدودا 3 سال با هم دوست بودیم و برای شناخت بیشتر همدیگه وقت گذاشتیم. لهراسب به شدت پسر خوب و عاقل و مهربون و دلسوزی بود و من واقعا ازش راضی بودم.

بعد از سه سال خانواده لهراسب از خارج از کشور اومدن که مراسمات برگزار بشه و ما بریم سر خونه و زندگیمون. دو روز مونده به جشن عروسیمون لهراسب رفت مغازه که یکم کاراشو راست وریس کنه و سریع برگرده که یهو از بیمارستان به ما زنگ زدن و گفت جلوی پاساژ یه موتوری با سرعت بهش زده و فرار کرده.

لهراسب 20 روز توی بیمارستان بود و 2 بار عمل جراحی کرد ولی…  خدا نخواست که ما زندگی مشترک عاشقانه تشکیل بدیم. لهراسب از پیش ما رفت و داغ بزرگی به دلمون گذاشت. هیچوقت نتونستم با غم از دست دادنش کنار بیام و همیشه این درد روی دلم سنگینی میکنه. اون گوشی موبایل رو با تمام وجود دوست دارم چون حس میکنم یادگار لهراسب عزیزمه. تا آخر عمر نگهش میدارم و ازش مثل الماس مراقبت میکنم.