رفته بودیم مسافرت. یه هتل از قبل رزرو کرده بودیم و همگی دسته جمعی میخواستیم یه هفته تعطیلات رو خوش بگذرونیم. هتل خیلی خوب و تمیزی بود و منظره زیبایی داشت. اتاقهای تمیز و مرتب و خوش بو. وسایل مرتب و تقریبا نو که آدم از دیدنشون لذت میبرد. هتل یه ساختمون 4 طبقه و بسیار شیک بود. پارکینگ جادار و خوبی داشت. کلا همه چی در ظاهر اکی و عالی بود.

همگی از همه چی راضی بودیم. خوشحال و شاد و خندون دور هم بودیم و همه چی گل و بلبل بود. اون هتل رو شوهر خالم از طرف موسسه نخبه پروری گرفته بود. روز اول که داشتیم چمدونهامونو میبردیم بالا آسانسور تلق تلوق میکرد. ظرفیتش 4 نفر بود ولی ما 3 تایی سوار میشدیم که وسیله هم همراهمون هست وزنمون زیاد نباشه و مشکلی پیش نیاد خدایی نکرده.

بعد از ظهر اون روز موقع پایین رفتن آسانسور خیلی پر سر و صدا بود و آدم یکم میترسید. ولی ما به روی خودمون نیاوردیم و رفتیم بیرون یکم دور زدیم و یه بستنی خوردیم شب برگشتیم. وقتی رسیدیم آسانسور خاموش بود. مجبور شدیم از پله ها بالا بریم. زنگ زدیم به مسئول هتل گفتن خراب شده و یه نفر که استاد این کار هست رو آوردن که درستش کنه.

فرداش صبح زود که ما خواب بودیم بابا رفته بود که نون تازه بخره برای صبحانه . ما هم همه آماده شدیم که صبحانه رو که خوردیم بریم بیرون و جاهای دیدنی شهر رو ببینیم. هرچی صبر کردیم بابا نیومد. یهو احساس کردم یه صدایی میاد. یه فکری مثل جرقه به ذهنم رسید. بابا توی آسانسور گیر کرده بود. سریع پریدم بیرون که ببینم میشه کاری براش کرد تا درش بیاریم؟

همه پشت سر من اومدن. آسانسور بین دو طبقه مونده بود. بابا گوشی موبایل با خودش نبرده بوده و هرچی صدا میکرده ما نمیشنیدیم. خیس عرق شده بود و یه جورایی ترسیده بود. یه آقایی توی اون هتل با ما آشنا شده بود که میگفت مدرس دانشگاهه. همون موقع رسید و کمک ما کرد. در آسانسور رو هر جوری که شد بالاخره باز کردیم و دست بابا رو دو سه تایی گرفتیم آوردیمش بالا.

بعد از اون دیگه جرات نمیکردیم سوار آسانسور بشیم. سعی میکردیم بیرون رفتنامونو طوری تنظیم کنیم که یه دور صبح از پله بریم پایین و شب هم بیایم بالا. بعد از دو روز دیگه انگار ترس اون روز از دلمون رفته بود. میخواستم برم یکم تنقلات بخرم با خودم گفتم یه نفر سوار بشه که چیزی نیست مشکلی نداره. رفتن توی آسانسور همانا و صدای خرت و خورت و قیج و قوج هم همان.

آسانسور با شتاب به سمت پایین میرفت. انقدر سرعت حرکت بالا بود که یه تراکت داخل آسانسور بود و روش نوشته بود : تدریس خصوصی زبانهای خارجه, جلوی چشمم مثل یه سری حشره بالا و پایین میرفت. یهو با یه ضربه محکم کوبیده شد به زمین و من دیگه هیچی نفهمیدم. چشمم رو که باز کردم دیدم همه بالای سرم هستن. خوشبختانه هنوز زنده بودم و اتفاق خاصی برام نیوفتاده بود. همه گفتن که از صدای مهیب زمین کوبیده شدن آسانسور با ترس اومده بودن سراغم.

ما همه با اعتراض رفتیم سراغ مدیریت هتل و حسابی سرش غرغر کردیم. شوهر خالم گفت: شما آبروی من رو پیش خانوادم بردید. من این همه سال معلم برتر آموزشگاه بودم حالا یه بار بهم جا دادید بیام سفر اینجوری گند زدید به تعطیلاتم. مدیریت خیلی شرمنده شد و حسابی از ما عذرخواهی کرد. همون روز یه تعمیرکار درست و حسابی و به درد بخور آوردن و آسانسور رو کاملا درست کردن.

همه مسافرای اون هتل برامون دعا میکردن که ما باعث شدیم آسانسور درست بشه و خطر از سرشون رفع بشه. من کمر درد شدیدی گرفتم و از فشار اون پرتاب واقعا تا مدتها گردن و کمرم به شدت گرفته بود و از درد به خودم میپیچیدم. اون سفر تا آخرش برای من با درد همراه بود ولی بازم از اینکه خطر از سرمون گذشت و زنده موندیم خدا رو شکر میکردیم.

من که با اینکه آسانسور درست شده بود دیگه اصلا سوار نشدم و با همون کمر درد از پله بالا و پایین میرفتم. بعد از اون هم دیگه توی هیچ مسافرتی اتاق های طبقات بالای هتل رو انتخاب نمیکردم و ترجیح میدادم که طبقات پایین ساکن بشم تا اگر هر چیزی شبیه اون اتفاق پیش اومد دیگه شامل حالم نشه. به نظرم آسانسور خراب خطرش حتی از هواپیمایی که سقوط میکنه هم بیشتره.