خدارو شکر ساعت 5 شد و بالاخره دست از سر کچل ما برداشت و رفت. خوب آخه آدم نسبتا محترم اقلا پرت نکن. بذار تو جاقلمی. درمو چرا نمیبندی مرد حسابی؟ شبا اینجا خیلی سرده. شماها که میرید من یخ میکنم بدون در. تک و تنها روی میز تو تاریکی میترسم. باز تو جاقلمی بقیه دورم هستن احساس تنهایی نمیکنم.

دو هفته پیش بود که همین خوشتیپ حواس پرت من رو برای همیشه از خانوادم دور کرد. رو حساب عجله و بی حواسی خودش کاری کرد که من تا آخر عمرم دیگه خواهربرادرام و دوستامو نبینم.

اولش خیلی ترسیده بودم.احساس غربت تو کل تنم پیچیده بود جوری که حتی جوهرم یخ کرده بود و حرکت نمیکرد.نمیدونستم قراره چه بلایی سرم بیاد. از این به بعد باید با چه کسایی زندگی کنم. اصلا در روز تو دست چند نفر اینور اونور میشم.

کم کم با محیط آشنا شدم. آموزشگاه تدریس خصوصی دروس مختلفه. در روز 100 نفر میان و میرن.از معلم و مدرس خصوصی گرفته تا اولیای دانش آموزا و پیک و پست و…

ولی خدارو شکر منو به کسی نداد. همش تو دست خودشم. دروغ چرا خیلی هم اهل نوشتن نیست فقط گاهی امضایی, یادداشتی چیزی. بچه های دیگم هستن دور و اطرافم. یه بیک آبی قدیمی. یه روان نویس مشکی که برای همه کلاس میذاره و فکر میکنه آسمون پاره شده اون افتاده پایین. یه مداد مشکی توسن که نسبتا جوونه و کنار همه اینا یه خانم مداد قرمز گلی زیبا و جذاب که برای همه ناز میکنه و دل همه رو برده.

راستش رو بخواید از لحظه اولی که دیدمش ازش خوشم میومد ولی فکر میکردم با بیک آبیه دوسته. حالا که فهمیدم بهش محل نمیذاره میخوام هرجوری شده دلشو بدست بیارم. جای آجی سبزه خودم خالیه که ببینه بالاخره منم آستین بالا زدم و میخوام یه سر و سامونی به زندگیم بدم.

هر بار که به گذشته فکر میکنم جوهر تو چشمام جمع میشه. به زور جلوی بغضمو میگیرم که اشکم سرازیر نشه و جوهرم پس نده. ما خانواده شادی بودیم. از روزی که خانم راشد کل خانواده مارو از بازار خرید و برد شرکت بیمه همه دور هم بودیم. میگفتیم و میخندیدیم. کسی کاری به کارمون نداشت. من اونجا بیشتر وقتا تو او جاقلمی مسی رو میز بودم. جای گرم و نرم. ارزشمونو میدونستن. زیر دست و پا پرت و پلامون نمیکردن. خلاصه که زندگی خوبی داشتیم کنارهم.

اون روز که این مشتی اومد اصلا انگار کار خدا بود که یهو منو از توی جاقلمی برداشت. من تازه از خواب بیدار شده بودم و هنوز گیج خواب بودم. یه امضای زشت و مسخره تو برگه بیمه نامه زد و بعدم همینجور که با موبایلش حرف میزد من موندم تو دستش و با عجله از پله ها رفت پایین. تو راه سرم گیج رفت. حالت تهوع گرفتم نزدیک بود حالم بهم بخوره و کل جوهرمو بالا بیارم رو لباساش. وقتی رسیدیم کنار ماشینش تازه فهمید که من تو دستشم. نگاهی بهم کرد و از اونجایی که تنبل خان دیگه حوصله نداشت که بره طبقه بالا و عجله هم داشت, من رو گذاشت تو کیفشو نشست تو ماشین.

از سفر با ماشین تو خیابونای پر پیچ و خم که اصلا نگم براتون. یه سره تو اون کیف تنگ و تاریک با بقیه وسایل میخوردیم بهم. انقدر نور اون تو کم بود که من اصلا نمیدیدم کی بهم چسبیده. دیگه حالا محرم و نامحرمیشونم پای خودشون.

از همون ثانیه ای که از اتاق بیرون اومدیم دلتنگ مامان شدم. دلم میخواست داد بزنم و صداش کنم. بگم مامان خودنویس نذار منو ببرن. نذار پسرتو ازت دور کنن. ولی خوب درمو گذاشته بود و صدام درنمیومد.

تازه دارم درک میکنم که وقتی بابابزرگ قلم میگفت روزگار بالا و پایین داره و سرنوشت هیچکدوممون معلوم نیست یعنی چی. چه روزا و شبایی رو تو خونه خودمون دور یه سفره نشستیم و قدر ندونستیم. حالا من تک و تنها توی این آموزشگاه بین یه سری معلم خصوصی دماغ عمل کرده که سر یه کلاس کم و زیاد هر روز باهم جر و بحث میکنن و با قهر و جنگ و دعوا درو پشت سرشون میبندن و میرن باید تا آخر عمر دووم بیارم و دم نزنم.

خانم مداد قرمز گلی هم که انقدر ناز و عشوه داره. هربار باهاش راجب ازدواج صحبت میکنم تو حرفاش میگه که دلش عروسی مفصل میخواد و حتما باید ماه عسل بره خارج از کشور و کلیپ فیلمبرداری قبل از عروسی جزو برنامه های غیر قابل کنسلشه و هزار جور خرج تراشی بیخودی دیگه تو فکرش داره.

از همینجا میخواستم خواهش کنم مسیولین رسیدگی کنن. آخه من یه لا قبا که فقط یه خودکار آبی معمولی هستم. نه بابا ی پر جوهری دارم نه خودم تونستم با این شرایط سخت اونقدری جوهر تو حساب پس اندازم جمع کنم ,چجوری میتونم از پس توقع این خانما بربیام؟

بهتره تا آخر عمرم مجرد بمونم و فقط پای قراردادای همین آموزشگاه تدریس خصوصی رو امضا کنم به امید روزی که انقدر شاگرد زیاد داشته باشن که تصمیم بگیرن کاراشونو کامپیوتری کنن و دیگه انقدر از ماها کار نکشن.