من خیلی درس خون بودم. کلا به درس علاقه زیادی داشتم. همون سالی که پیش دانشگاهی بودم دانشگاه قبول شدم ولی نه توی شهر خودمون. با بابا رفتیم برای ثبت نام دانشگاه و بعدشم رفتیم خوابگاه گرفتیم که خیال خانوادم راحت باشه و من از روزی که رفتم دانشگاه دیگه فقط دو هفته ای یه بار برمیگشتم خونه و یه سر به پدر و مادرم میزدم و بقیه روزا همش سرم توی دفتر و کتاب بود. حتی عصرها هم که کلاس نداشتیم توی کتابخونه دانشگاه میشستم و مطالعه میکردم.

ترم اول با نمرات خیلی خوب سپری شد و وارد ترم دوم شدم. اواسط ترم دوم دیدم رفتار خانوادم تغییر کرده. هر روز چند بار به عناوین مختلف بهم زنگ میزدن و هی بهم محبت بی مورد و بی جا میکردن. همش قربون صدقم میرفتن و کلا رفتاراشون عجیب شده بود. یه روز که رفتم خونه مامانم اومد کنارم نشست و گفت: زنداییت چند وقتیه که همش میگه میخواد بیاد خواستگاری تو برای سلمان. چشمام گرد شد. گفتم: مامان من 18 سالمه الان چه وقت ازدواج کردنه؟ من دانشجوام درس دارم نمیتونم شوهر کنم که. در ضمن سلمان 8 سال از من بزرگتره. ما اصلا هیچجوره به هم نمیایم.

حرفای من هیچ اثری نداشت و مامانم و زنداییم خودشون بریدن و دوختن و چند ماه بعدش من و سلمان رو نشوندن پای سفره عقد. بعدش هم داییم یه طبقه از خونش رو آماده کرد و خودشون خواهر و برادری رفتن اثاث خریدن و مارو فرستادن سر خونه و زندگیمون. انقدر همه چی یهویی و بی مقدمه بود که من اصلا نمیدونستم حالا باید چکار کنم. سال دوم دانشگاهم تموم شده بود و تابستون اون سال زندگی مشترکم رو شروع کردم.

زندگی که با اجبار دیگران شروع بشه قطعا سرانجامی نخواهد داشت. از همون روز اول کار ما فقط جنگ و دعوا بود. اون طور که مشخص بود سلمان هم علاقه ای به من و زندگیمون نداشت و به زور خانوادش با من ازدواج کرده بود. ما هیچجوره با هم تفاهم نداشتیم و دائما سر هر چیزی دعوامون میشد. هر بار انقدر من رو کتک میزد که از حال میرفتم. دیگه طاقتم تموم شد و به خانوادم گفتم که میخوام جدا بشم. میخوام از سلمان طلاق بگیرم هیچ چیزی هم ازش نمیخوام.

دو سال میرفتم دادگاه و میومدم. داییم و زنش سر لج افتاده بودن و نمیذاشتن ما جدا بشیم. من تو سن 20 سالگی نصف موهام سفید شده بود وداشتم پیر میشدم از غم و غصه زیاد. برگشته بودم خونه بابام و چون همه فامیل از شرایطم خبر داشتن هرکسی یه رای و نظری میداد و همه برام نسخه میپیچیدن. فقط درس خوندن حالم رو خوب میکرد. توی محیط دانشگاه و پیش دوستام یکم آروم میشدم و از اون جو مسموم دور میشدم.

طلاقم هم زمان شد با فارغ التحصیلیم توی دانشگاه. لیسانسم رو که گرفتم گشتم دنبال کار. توی یه آموزشگاه تحصیلی مشغول به کار شدم. یه روز که جلوی در داشتم با مادر یکی از بچه ها صحبت میکردم دیدم یه آقای جوونی اون طرف خیابون تکیه داده به ماشینش و من رو نگاه میکنه. خیلی جذاب و خوش تیپ بود. تا نگاهمون به هم افتاد لبخند زد و از دور سلام کرد. منم یه سری تکون دادم و رفتم ولی فکرم موند پیشش. این اتفاق چند بار دیگه هم پیش اومد و ما با هم چشم تو چشم میشدیم.

اسم اون آقا رادین بود و دایی یکی از بچه های موسسه بود که ظهرها میومد دنبال خواهرزادش.توی این رفت و آمدها ما به هم علاقمند شدیم. تنها مشکل من این بود که روم نمیشد بهش بگم قبلا ازدواج کردم و مطلقه هستم. اونم اصلا باورش نمیشد من با این سن و سال کم وقت کرده باشم یه دور شوهر کنم و جدا بشم. خیلی پسر خوب و مهربون و با شخصیتی بود و من هر روز بیشتر از قبل بهش علاقمند میشدم و بیان واقعیت برام یه کابوس شده بود.

رادین مدرس موسیقی بود و توی گروههای هم نوازی هم شرکت میکرد. درآمدش خوب بود و به شدت با شخصیت و با شعور بود. یه روز دیگه دل رو به دریا زدم و با هر جون کندنی بود کل ماجرا رو براش تعریف کردم. با حوصله به حرفام گوش داد و آخر سر یه نفس عمیق کشید صداشو صاف کرد و خیلی محترمانه گفت: من از خودت خوشم اومده و شخصیتت برام مهمه. نه کاری به گذشتت دارم و نه چیزی غیر از خود تو برام مهمه.

حدودا یک سال با رادین در ارتباط بودیم. گاهی بیرون میرفتیم و راجب کار و مسائل مختلف صحبت میکردیم. بعد از ساعت کاری میرفتیم کافی شاپ و گپ میزدیم. وقتایی که با هم بودیم خیلی حالم خوب بود و انرژی مثبت ازش میگرفتم. یه روز بی مقدمه بهم گفت: میخوام با خانوادم صحبت کنم بیایم خواستگاریت. من شوک شدم. گفتم: خانوادت قبول نمیکنن. تو مجردی ولی من متارکه کردم. تو تک پسری و از نظر مالی هم تامین هستی قطعا پدر و مادرت برات موردهای خوبی در نظر دارن و راضی نمیشن با من ازدواج کنی.

رادین با یکی از معلمهای قدیمیش در ارتباط بود که یه جورایی اون آقا دیگه دوست خانوادگیشون محسوب میشد. موضوع رو با اون در میون گذاشت و ازش خواهش کرد که با خانوادش صحبت کنه و راضیشون کنه. حدودا 6 ماه زمان برد تا رادین به کمک اون آقای استاد تونستن مادرش رو قانع کنن که فقط من رو ببینه و باهام آشنا بشه. اولین ملاقاتم با مادرش خیلی روز سخت و پر استرسی بود برام. خیلی اعتماد به نفسم پایین اومده بود و همش احساس میکردم آدم مجرم و مشکل داری هستم که میخوام برای گزینش کار برم جایی.

رفت و آمدهای ما کم کم بیشتر شد و وقتی پدر و مادر رادین من رو دیدن و باهام آشنا شدن ازم خوششون اومد و دیگه اون مشکل یه جورایی نادیده گرفته شد. فقط قرار شد به اقوامشون نگن و همه فکر کنن که من هم ازدواج اولمه. یکم این کارشون برام ناراحت کننده بود ولی خوب از طرفی هم بهشون حق میدادم بالاخره اونا هم برای حفظ آبرو و جلوگیری از حرف و حدیث این کار رو میکردن. من بیشتر از هر چیزی برام تشکیل زندگی با رادین بود و اینای دیگه حاشیه بودن برام.

مراحل سپری شد و ما توی خونه ای که پدر رادین براش خریده بود زندگیمون رو شروع کردیم. زندگی که اصلا قابل مقایسه با تجربه قبلیم نبود. رادین بی نهایت مهربون و دلسوز بود و من که اوایل به صورت ناخود آگاه مقایسشون میکردم واقعا گاهی از کارهایی که برام میکرد از تعجب شاخ درمیاوردم. توی کارای خونه کمکم میکرد. هر چی دلم میخواست برام میخرید. یه مرد تمام عیار بود که همه جوره ازم پشتیبانی میکرد و واقعا دوستم داشت.

بالاخره من بعد از یه دوره طولانی تحمل سختی و مشکلات تونستم در کنار یارم احساس خوشبختی کنم و حال خوش رو تجربه کنم. روزای قشنگی که هر لحظش برام شیرین و دلچسب بود و هر دقیقه خدا رو شکر میکردم که بعد از اون شکست بزرگ توی زندگی بالاخره تونستم طعم آرامش رو بچشم وهمه اینارو بعد از خدای بزرگ مدیون لطف و بزرگواری رادین و خانواده گرم و صمیمیش بودم که من رو پذیرفتن و بهم احترام گذاشتن.