5 سالم بود که با بابا رفته بودم بیرون برای خرید. تو ماشین نشسته بودیم و داشتیم توی یه ترافیک نسبتا روان  میرفتیم سمت مرکز شهر. تایم شلوغی خیابونا بود و از همه جا ماشین میجوشید میومد بیرون. آهنگ گذاشته بودیم و خودمونم باهاش میخوندیم. قرار بود بریم برام لباس و کتونی بخریم که آخر هفته بریم مسافرت. مامان یکم سر درد داشت به همین خاطر با ما نیومد. ما هم از خدا خواسته مردونه رفتیم. پدر و پسری. بدون غرغرهای مامان.

یه جاهایی ترافیک بیشتر میشد و سرعت ماشینها کم میشد و یه جاهایی هم حجم ترافیک خیلی زیاد نبود و میشد یکم سرعت رفت. همینجور که با بابا گپ میزدیم و برام از خاطرات دوران کودکی و خونه مادربزرگ میگفت یهو یه صدای وحشتناک و مهیبی اومد که بند دلم پاره شد. خیلی ترسیدم. بابا آرومم کرد و گفت که یه تصادف بوده و چیز خاصی نیست. من که خیلی شوک شده بودم از بابا پرسیدم: الان اون دوتا آقا با هم دعوا میکنن؟ پلیس میاد؟

بابا برای اینکه من رو آروم کنه گفت: نه بابا دعوا چرا؟ الان پیاده میشن مثل دوتا برادر همدیگه رو بغل میکنن ماچ میکنن و از هم عذرخواهی میکنن. بعد هم با هم میرن تعمیرگاه و ماشین هاشون رو میذارن که درست کنن و تا زمانی که آقای تعمیرکار کارش تموم بشه با هم میرن یه جا میشینن یه بستنی میخورن واز دل هم دیگه در میارن که کدورتی نمونه و هر دو راضی و خوشحال باشن. منم توی اون دوران کودکی همه صحبت های بابا رو باور کردم و یه لبخند ریزی زدم.

با خودم گفتم چقدر خوب که همه وقتی تصادف میشه فقط با یه بغل کردن و روبوسی مشکل رو حل میکنن و نمیرن از دست همدیگه شکایت کنن. ته دلم خوشحال بودم که جنگ و جدل و دعوا و داد و بیداد نمیکنن و انقدر با هم مهربون هستن و خیلی عاقلانه رفتار میکنن. با همون عقل کودکانه خودم تصمیم گرفتم که اگر هر زمانی با هر کسی به مشکلی برخوردم اصلا دعوا نکنم و همه چیز رو با شوخی و خنده و خیلی خوب و خوش بگذرونم.

من از همون خردسالی طبق گفته همه بزرگترها بچه خیلی باهوش و حواس جمعی بودم و خیلی حافظه خوبی داشتم. همه چیز یادم میموند و به قول بابا بزرگ من نصفم زیر زمین بود. اصلا انگاری خیلی بزرگتر از سنم بودم چون مثل بچه های دیگه ای که هم سن و سالم بودن لوس و وابسته و نازک و نارنجی نبودم و برعکس خیلی منطقی و متین و بزرگونه رفتار میکردم. مامان و بابا روی حرفام حساب میکردن و قبولم داشتن.

چند ماه بعد یه روز بابا داشت من رو میبرد کلاس نقاشی. خیلی عجله داشت و مجبور بود که سرعت بره چون برای کارشون نمایشگاه زده بودن و بابا باید در اسرع وقت خودش رو به اونجا میرسوند. سر یه چهارراه یهویی انگار بابا ماشینی که از سمت راست میومد رو ندید و ما به قول خود بابا شاخ به شاخ شدیم. من که قل خوردم و رفتم زیر صندلی و اصلا نفهمیدم چی شد. بابا پیاده شد و اول اومد سراغ من و از زیر صندلی بیرون آوردم.

بعد از کلی صحبت و بحث و مجادله سوار ماشین شدیم و بابا گفت که باید بریم کلانتری. راننده اون ماشین یه خانم جوون بود که خیلی هم شیک و مرتب و با کلاس به نظر میرسید. جلوی در کلانتری بابا به من گفت : تو توی ماشین بمون اگر نیاز به شهادت دادن بود و شهادت تو که بچه هستی رو قبول کردن که میام و میبرمت. بعد هم با خانمه رفتن داخل. حدود نیم ساعت بعد اومدن بیرون و هرکس سوار ماشین خودش شد و خانمه رفت و ما هم برگشتیم خونه.

نه من به کلاس نقاشی رسیدم و نه بابا به نمایشگاه. عصر که مامان از سر کار اومد من شروع کردم به تعریف کردن اتفاقات اون روز و ماجرای تصادف رو با آب و تاب تعریف کردم. مامان با دقت به حرفام گوش میداد و هر چند لحظه یک بار هم یه نگاهی به بابا مینداخت. رسیدیم به جایی که بابا با خانمه رفتن توی کلانتری. من با توجه به چیزی که بابا چند ماه قبل توی اون تصادف بهم گفته بود خیلی با آب و تاب گفتم: بعدش بابا با اون خانمه همدیگرو بغل کردن و بوس کردن تا از دل هم دربیارن و آشتی کنن و کدورتی پیش نیاد. یهو مامان چشماش گرد شد و یه نگاه خشمگینانه ای به بابا کرد و گفت: بغل؟ بوس؟ یعنی چی؟ گفتم بله دیگه مامان جون مگه نمیدونی وقتی دو نفر تصادف میکنن برای اینکه از هم ناراحت نباشن و دلشون نشکنه باید زودی روبوسی کنن و بگن ببخشید. بابا هم با اون خانم خوشگله که لباسهای خیلی خوشرنگ و شادی پوشیده بود رفتن اون تو و با هم آشتی کردن بعد اومدن بیرون.

بابا بنده خدا هی میخواست توضیح بده و قضیه رو حل کنه ولی من همش میگفتم: بابا خودت گفتی بعد از تصادف هیچکس با هیچکس قهر نمیکنه و بعد از اینکه روبوسی کنن و همدیگه رو بغل کنن با هم آشتی میشن. مگه با خانمه که شکل فرشته ها بود آشتی نکردی؟ مامان هی عصبانی تر میشد و بابا دائم توضیح بیشتر میداد که بتونه حرفای من رو ماست مالی کنه. اون شب مامانم اومد تو اتاق من خوابید. فکر کنم با بابا قهر کرده بود. بابا هم به من گفت : خیلی بچه بدی شدی. نمیدونم چرا ولی هرچی فکر کردم دیدم کار بدی نکره بودم. فرداش بابا برای مامان گل خرید و من رو بردن خونه مادرجون و باهم رفتن بیرون و وقتی اومدن دنبالم دیگه با هم قهر نبودن.