از بچگی با مریم بزرگ شده بودم و مثل خواهر دوسش داشتم ، تمام مراسمم مریم کنارم بود. از آرایشگاه تا آتلیه و … همراهیم میکرد ، خدا روشکر رابطشون با حمید هم خوب و صمیمی بود از بعد از عروسیمون که من دیگه باید خونه خودم میموندم و حمید میرفت سرکارمریم تنهام نمیذاشت و میومد پیشم.

مریم دختری سبزه با لکه های پوستی, قد متوسط , تپل و خوش قلب و مهربون بود. تو بچگی پدر و مادرشو از دست داد بود و مادرم مریم رو آورد کنار خودمون واسه زندگی و میثم داداشش با خانواده داییم زندگی میکرد ، مریم تقریبا وقت ازدواجش بود ولی تا به حال کسی برای خواستگاری ازش پا پیش نذاشته بود.

از فردای مراسم عروسی زندگی مشترک من و حمید شروع شد. سه روز بعد از ازدواجمون مرخصی حمید تموم شد و برگشت سرکار ، از صبح که حمید رو راهی کردم منتظر اومدن مامانم اینا بودم. زنگ که زدن با ذوق و شوق درو باز کردم. باهاشون روبوسی کردم و کنار هم نشستیم راجب دوست و آشنا حرف زدیم. من که رفتم چایی دم کنم مریمم اومد تو آشپزخونه گفت تورو خدا نزار من شب برم. دوست دارم بمونم. حوصلم تو خونه سر میره ولی خاله اجازه نمیده. گفتم خیالت راحت راضیش میکنم .

مامانم تا نزدیکای ظهر موند وقتی عزم رفتن کرد گفتم مامان تو رو خدا بزار مریم بمونه من تنهام حمیدم سر کاره. شب که حمید برگشت مریمو میاریم. مامانم به اجبار قبول کرد و خودش تنها رفت.

بعد از رفتن مامانم منو مریم چیپس و پفک خوردیم. فیلم دیدیم و خودمونو سر گرم کردیم نزدیک اومدن حمید رفتم سراغ آماده کردن شام مریمم با لوازم آرایش من سرگرم بودو به خودش میرسید اصلا کمک نکرد و از اتاق ما بیرونم نیومد .

وقتی حمید اومد مریم خیلی گرم سلام و علیک کرد. گفت من موندم کنار نفیسه که تنها نباشه حمید کلی تشکر کرد گفت خوب کاری کردین همیشه بیاید نفیسه تنها نمونه . یه ترس و دلشوره ای به جونم افتاد چون مریم با تعارف حمید دیگه نمیرفت.

مریم و حمید تلویزیون میدیدن و تعریف میکردن منم میزرو میچیدم. جالبه که مریم اصلا کمکم نکرد ، بعد از خوردن شام تنهایی ظرفا رو شستم و با یه سینی چایی رفتم کنارشون نشتم گفتم حمید جان چاییت رو بخور زودتر مریم رو ببریم. به مامانم قول دادم بعد از شام برسونیمش. حمید گفت چه عجله ایه؟ مریم خانوم بمونن توهم فردا تنهایی. مریم گفت حمید آقا منم خیلی دوست دارم کنار نفیسه باشم خاله اجازه نمیده حمید بلند شد تلفنو برداشت و گفت خودم از حاج خانم اجازه میگیرم. بعد از صحبت حمید مامانم مجبور شد قبول کنه و مریم موند .

فردا و پس فردای اون روزم باز مریم موند وتنهایی من رو بهونه کرد. بعد از سه روز که از موندن مریم تو خونه ما میگذشت مامانم عصبانی اومد دنبالش و کلی منو دعوا کرد و مریم روبرد.

بعد از اون رفت و آمد های مریم همچنان به خونه ما ادامه داشت و طولانی میموند منم به ناچار چون دلم میسوخت مجبور بودم باهاش کنار بیام تقریبا شش ماه بعد از ازدواجمون من باردار شدم با ویار شدید. مریم مراقبت از من رو بهونه کرد یه ساک بست واومد خونمون .

یه حس بدی داشتم که مدام ربطش میدادم به بارداری و یه سری تغییرات سیستم های درونی بدنم. مریم برای کمک خونه ما بود و کوچکترین کمکی به من نمیکرد و پذیرایی از مریمم یه زحمت شده بود برام.

همیشه موقع اومدن حمید به خودش میرسید و آرایش  میکرد و از لباسای من میپوشید منم که به خاطر بارداریم کلا خودمو ول کرده بودم. از رسیدگی مریم به خودش اونم جلو حمید ناراحت بودم و مدام به خودم میگفتم بعد از به دنیا اومدن بچه یه سری تغییرات تو زندگیم ایجاد میکنم. توجه حمید به مریم بیشتر شده بود و منم روز به روز لاغرتر و رنگ پریده تر میشدم.

روزا به ترتیب میگذشت و من ماه دوم بارداریم بود که یه شب بیدار شدم متوجه شدم حمید کنارم نیست. با ترس و دلشوره بلند شدم خونه رو گشتم. صدای حمید از اتاقی که مریم داخلش میخوابید میومد. آروم با هم حرف میزدن و میخندیدن. سریع برگشتم سرجام و شروع به گریه کردم. نمیتونستم حرفی بزنم چون نمیخواستم روشون بهم باز بشه . تنها امیدم به دنیا اومدن بچه بود .

هربار خواستم بگم مریم بره حمید عصبانی میشدو میگفت واسه کمک به تو اومده چقدر بد جنسی و دهن منو میبست. هر شب از خواب میپریدم ومتوجه میشدم  حمید پیشم نیست وقتی دنبالش میرفتم صداشونو از تو اتاق میشنیدم.کم کم لباسای مریم بازو باز تر شد و روسری کنار رفت. من دیگه فقط از خدا کمک میخواستم . به مامانمم میترسیدم حرفی بزنم چون سرزنشم میکرد،  خودمو دلداری میدادم میگفتم فقط در حد صحبت کردنه. از طرفی هم من بچه حمید تو شکمم بود و نمیخواستم زندگیم خراب بشه .

یه شب که طبق معمول بیدارشدم و دیدم حمید نیست رفتم پشت در اتاق که یه دفعه مریم با یه لباس خواب بیرون اومد. زبونم قفل شده بود و میلرزیدم . فقط خیره خیره مریم رو نگاه میکردم. ناخوداگاه زدم تو دهن مریم. حمید هم بیرون اومده بود. خودمو میزدم و موهامو میکشیدم. داد میزدم و گریه میکردم. حمید با لگد زد تو پهلوم و گفت بسه. مریم زن منه. اگه تا الانم اینجایی فقط به خاطر بچه است. بچه رو به دنیا میاری و میری به سلامت. باورم نمیشد خودمو بدبخت کرده بودم. نمیدونم تاکی نشسته بودم. اصلا متوجه دورو برم نبودم. به خودم که اومدم بلند شدم شناسنامه ویه ساک دستی کوچیک برداشتم و از خونه ای که یه روزی با هزار امید توش پا گذاشته بودم اومدم بیرون .

رفتم خونه مامانم تمام این مدت رو برای مامانم گفتم و اشک ریختم. سبک شده بودم. مامانم گفت درست میشه. میریم با حمید صحبت میکنیم جوونی کرده تو حامله ای بچه اش تو شکمته ، دیگه برام مهم نبود. فقط خوابیدم. به اندازه تمام این مدت بی خوابی هام رو جبران کردم ، خانوادم ,دوستام و آشناها همه رفتن با حمید حرف زدن ولی فایده نداشت . مرغ حمید یه پا داشت . مریم رو میخواست. شناسنامه مریم خونه مامانم نبود. کامل با برنامه ریزی اومده بود .

حمید مریم رو عقد کرد. خونه وزندگیم شد مال مریم. من با بچه تو شکمم موندم خونه مادرم، بعد از به دنیا اومدن بچه , حمید حاضر نشد ببینتش. برای من دخترم شد همه دنیام. دیگه باید تلاش میکردم برای آینده اش ، هر روزم به بطالت میگذشت تا اینکه تصمیم گرفتم کار کنم خودم خرج زندگیمو در بیارم.

تو یه کارگاه شیرینی فروشی مشغول کار شدم . همه حواسم رو جمع میکردم که خوب کارو یاد بگیرم ، انقدر خوب کاررو یاد گرفتم وخوب کار کردم که همه کارهای کارگاه رو خودم انجام میدادم. طبخ همه کیک و شیرینی ها با من بود .

بعد از یه مدت بابام پیشنهاد داد برام کارگاه بزنه.با فروش طلاهام و کمک بابام یه سرمایه کوچیک جمع کردم یه کارگاه زدم. تو این فاصله دخترم چهارساله شده بود و هنوز پدرشو ندیده بود ، مریم و حمید هنوز با هم زندگی میکردن و مریم باردار بود. کارم رونق گرفته بود  به بیشتر شیرینی فروشی ها شیرینی پخش میکردم ، مریم بعد از زایمان بچه اش مرد با اینکه به مرگ بچه اش راضی نبودم ولی ته دلم از حکمت خدا و عدالتش راضی بودم .

کم کم تونستم با پس اندازام کارگاه کوچیکی که توش کار میکردم رو بخرم و چندتا نیرو کمکی  بگیرم.  دخترم دیگه بزرگ شده بود و مدرسه میرفت. مریم برای بار سوم باردار بود دو بار قبل هم بچه هاشو از دست داده بود ، یه روز اومد پیشم که حلالیت بطلبه. اشک میریخت و میگفت بهت بد کردم حلالم کن این بار بچمو از دست ندم ، نمیتونستم ,همه اتفاقات از جلوی چشمم رد شد. ظلم هایی که در حقم شده بود.حلالش کردم ولی نبخشیدمش از خدا خواستم بچه اشو ازش نگیره. حساب من با مریم بمونه با خودش ، جواب بدی مریمو بچه اش نباید پس بده. خودمم مادر بودم و دخترم همه دنیام بود.

چند سال از اون روزا گذشت من الان صاحب خونه و زندگی هستم. صاحب چندتا از بهترین کارگاه های شیرینی فروشی ، یه وقتایی با خودم میگم حمید و مریم باعث شدن توانایی هامو بشناسم و راهمو و زندگییمو بسازم.