دخترم 3 سالشه. از وقتی به دنیا اومده شده همه جون و عمر و عشق و قلب و زندگیم. دیگه هیچ چیزی توی دنیا نمیتونه انقدر عزیز و با ارزش باشه برام. بغلش که میکنم احساس میکنم توی بهشتم. این 3 ساله لحظه به لحظه با بزرگ شدنش کیف کردم و لذت بردم. زبون که باز کرد انگار کل دنیا رو بهم دادن. اولین قدم هارو که برداشت از شوق اشک میریختم. دندون که درآورد با دیدن سفیدیش از خوشحالی چنان جیغی زدم که بچم ترسید و زد زیر گریه.

من و همسرم هردو معلم هستیم. توی دانشگاه با هم آشنا شدیم. دانشگاه تربیت معلم درس خوندیم. هر دو به شدت درسخون بودیم و معمولا سر نفر اول شدن توی رشته خودمون با هم رقابت داشتیم و همین باعث شد که کم کم به همدیگه علاقمند بشیم و این علاقه به ازدواج رسید و حاصلش هم شد روژان عزیزدلم , پاره تنم , جونم , عمرم , آرامشم و کل زندگیم. البته اصلا علاقه و عشق به روژان از علاقه مندیم به شوهرم کم نکرد چون مهر به فرزند با عشق همسر خیلی فرق داره و هرکدومشون یه جای قلب آدم قرار میگیرن.

روزی که آرمین فهمید من باردارم انقدر خوشحال شد که همش میگفت حس میکنم روی ابرام. تا الان به بچه های مردم درس دادم حالا قراره خودم یه فرشته کوچولو داشته باشم که بتونم هرچیزی رو توی طول زندگیم یاد گرفتم بهش آموزش بدم. زمانی که معلوم شد بچه دختره که کاملا میتونستم شوق و ذوق رو توی چشمای آرمین ببینم آخه همیشه میگفت که دوست داره دختر داشته باشه تا ملکه زندگیش بشه و با درست تربیت کردنش یه خانم موفق تحویل جامعه بده.

من تا یک سالگی روژان سر کار نرفتم ولی دیگه مرخصیم تموم شد و از اون به بعد مجبور بودم برم سر کار. چون بچم خیلی کوچیک بود دوست نداشتم مهد کودک بذارمش و ترجیح دادم بیشتر به مامان زحمت بدم و ازش خواهش کردم که یک روز درمیون که من میرم مدرسه تا ظهر روژان رو نگه داره تا منم خیالم حسابی راحت باشه. تا وقتی کوچیک بود خیلی مشکلی نداشتم و راحت میخوابوندمش و میبردمش پیش مامان ولی وقتی بزرگتر شد هر بار گریه و زاری میکرد و راضی نمیشد بدون من بمونه.

آرمین خیلی روی روژان حساس بود و ازش مراقبت میکرد. وقتایی که نبود اگر حتی بچه یه جوش میزد من استرس میگرفتم که الان میرسه و میخواد بهم غر بزنه که چی دادی بچه خورد؟ چرا مراقبش نبودی و از اینجور حرفا. از اون طرف مامانم گاهی بی خیالی میکرد و اجازه میداد روژان با هر وسیله ای حتی خطر ناک بازی کنه و خیلی با دقت ازش مراقبت نمیکرد و این موضوع برام یه معضل بزرگ درست کرده بود.

آرمین برای اینکه بتونه کمتر کار کردن من رو جبران کنه عصرها بعد از مدرسه توی یه آکادمی علمی فرهنگی کار میکرد که هم تالیف کتابهای درسی داشتن هم ضبط ویدیوهای آموزشی برای دانش آموزا و دانشجوها. همین شغل دوم باعث شده بود که شبا دیر بیاد خونه و روژان هم خیلی بهانه اش رو بگیره. مشکل دیگه این بود که من عصرها مشغول کار و پخت و پز و خونه داری میشدم و این بچه از دیدرسم خارج میشد و هر روزی یه بلایی سر خودش میاورد و شب با اومدن آرمین ما یه ماجرا و بحث جدید داشتیم.

یه روز عصر که خیلی هم کار داشتم روژان هی بهم پیله کرد که بریم پارک. منم هم باید ورقه های امتحانی دانش آموز های مدرسم رو صحیح میکردم هم برای امتحان بعدی سوال طرح میکردم. برای اینکه سرش گرم بشه و یادش بره گفتم بیا بریم توی بالکن گل هارو آب بدیم. یه آبپاش کوچیک داشتیم که مخصوص همین کار بود تا نصفه آب کردم که بتونه توی دستای کوچیکش نگه داره. رفتیم توی بالکن و دونه دونه به گلدونا آب دادیم. یهو تلفن زنگ زد و من رفتم تو اتاق که ای کاش نمیرفتم.

دخترکم زورش نرسیده بود تنهایی آبپاش رو بلند کنه و چون با سختی این کار رو کرده بود یکم آب ریخته بود تو بالکن و وقتی من رفتم داخل خونه روژان هم پشت سر من میخواسته با عجله بیاد تو که پاش روی اون آبهای کف لیز میخوره و با سر خورد زمین. چنان صدایی اومد که وحشت کردم. مثل ترکیدن هندوانه بود. قبلم وایستاد. تلفن رو پرت کردم و دویدم سمت تراس. بچم روی زمین افتاده بود و از درد فریاد میزد. تا بلندش کردم حالش بهم خورد. خون بالا آورد. به حال سکته افتاده بودم. دستام میلرزید. بی معطلی زنگ زدم اورژانس. با ترس و لرز به آرمین هم خبر دادم.

آمبولانس رسید. همزمان آرمین هم پیچید تو کوچه. بچه رو بردیم بیمارستان. عکسبرداری و ام آر آی و سیتی اسکن. انواع آزمایشات رو روی طفل معصوم انجام دادن. اون شب ما از استرس و نگرانی پیر شدیم. هر دکتری یه چیزی میگفت. بچم یه بند اشک میریخت و با زبون کودکانه خودش میگفت: سرم درد میکنه مامانی. سرم اوف شده. آی سرم. منم هر بار ناخودآگاه اشکم جاری میشد. هر دفعه نگاهم به آرمین میوفتاد خشم رو توی صورتش میدیدم. معلوم بود که از دستم عصبانیه و فقط به خاطر شرایطه که چیزی بهم نمیگه.

روژان رو بستری کردن. انواع متخصص ها اومدن بالای سرش و ازش تست گرفتن. باهاش حرف میزدن تا سطح هوشیاریش رو بسنجن. منم یکسره صلوات میفرستادم و دعا میخوندم. کلی نذر و نیاز کردم و از خدا کمک خواستم. سخت تر از همه این بود که دستهای گرم و مهربون همسرم رو نداشتم. دلداریم نمیداد و حس میکردم من رو مقصر بی چون و چرای همه اتفاقات میدونه. اگر بچم طوریش میشد من خودم رو میکشتم. اصلا طاقتش رو نداشتم.

تا فردا عصر ما رو منتظر نگه داشتن. درآخر با هزار اما و اگر مرخصمون کردن و گفتن اگر دیدید زیاد خوابید یا دوباره حالش بهم خورد یا بی اشتها و بی حال بود سریع بیاریدش بیمارستان. تا چند روز اصلا تو حال خودم نبودم. از بالای سرش تکون نخوردم. مرخصی گرفتم و موندم خونه و مثل پروانه دورش گشتم. آرمین هم کلا باهام قهر بود و اصلا هیچ حرفی نمیزد. بعد از یک هفته دوباره بردیمش چکاپ که ببینیم وضعیتش چجوریه. خداروشکر خطر رفع شده بود و مشکل خاصی نداشت.

وقتی برگشتیم روژان رو خوابوندم . بعد دو تا چای ریختم و رفتم کنار یارم نشستم. دستهاشو گرفتم و ازش معذرت خواهی کردم. گفتم میدونم که باید بیشتر مراقبش میبودم و واقعا نباید توی بالکن تنها میذاشتمش. اونم که از سلامت بچه مطمئن شده بود دیگه خشمش فروکش کرده بود. بغلم کرد و اشکهامو پاک کرد. خدا رو شکر همه چیز به خیر گذشت ولی برای ما درس عبرت شد که دیگه هیچوقت بچه توی این سن و سال رو تنها جایی رها نکنیم.