حدودا 6 ماه بود که طلاق گرفته بودیم. بعد از سالها زندگی و با داشتن یه بچه 5 ساله بالاخره تصمیمم رو گرفتم و قید همه چی رو زدم. ساکم رو جمع کردم و دست بچم رو گرفتم از خونه اومدم بیرون. تمام مدت اشک میرختم و همه اتفاقات این 8 سال اخیر مثل یه فیلم از جلوی چشمام رد میشد. سر کوچه یه هیات بود که داشتن غذای نذری میدادن. یه غذا گرفتم و همون گوشه نشستم . حامد شروع کرد به خوردن غذا و من فقط داشتم به آینده نامعلومم فکر میکردم. تاسوعا بود و خیابونا پر از آدمهایی که به این طرف و اون طرف میرفتن.

مداح داشت در مورد آقا ابوالفضل میگفت و من که دل پری داشتم یکسره اشک میریختم. یاد مراسم ازدواجم افتادم که از همون شب عروسی اختلاف درست شد و همه چیز بهم ریخت. کل اهالی ساختمون ریختن بیرون که ببینن چرا یهو جشن و عروسی به داد و بیداد و دعوا و جدل تبدیل شد. یاد روز زایمانم افتادم که اصلا نیومد بیمارستان و من مجبور شدم بازم سربار خانوادم باشم و توی اون شرایط سخت طبق معمول طعنه و کنایه های اطرافیانم رو تحمل کنم.

زیر لب گفتم : یا امام حسین خودت به داد دل شکسته من برس. حامد غذاشو خورده بود و سیر شده بود. سرش رو گذاشت روی شونه من و خمیازه عمیقی کشید. بچم خوابش میومد و من نمیدونستم الان باید کجا برم و چه کار کنم. با یه ساک توی دستم که عملا کل زندگیم بود و یه بچه 5 ساله که هزارتا امید و آرزو براش داشتم توی این شهر بزرگ که پر از گرگ بود باید چکار میکردم؟! شب باید کجا میموندم؟ چجوری خرج زندگیم رو در میاوردم؟ وای خدایا من چه راه درازی در پیش داشتم. یکه و تنها و بی کس.

با بچه خواب توی بغلم رفتم دم خونه بابام. تا من رو توی اون حال دیدن ترسیدن. رفتم بالا و بچم رو خوابوندم یه گوشه. پتو کشیدم روش که سرما نخوره. نشستم و همه چیز رو برای خانوادم تعریف کردم. از فرداش بابام افتاد دنبال کارای طلاقم. برام وکیل گرفت و هرجوری که بود طلاقم رو گرفت. به خاطر اعتیادی که داشت بچه رو دادن به من و من خوشحال بودم که دعاهایی که کردم و خدا رو به حق حضرت علی اصغر قسم دادم جواب داد و دادگاه بچه رو ازم نگرفت.

گشتم و کار پیدا کردم. حامد رو مهد ثبت نام کردم که سربار و مزاحم مامانم نباشه. دوست نداشتم هیچجوره مزاحمت ایجاد کنم و بار فشار زندگی رو روی دوش بقیه بندازم. کارم خوب بود و راضی بودم. محیط کارم رو دوست داشتم و تازه داشت یکم حالم بهتر میشد که یه روز از شرکت که اومدم بیرون دیدم جلوم وایستاده. دستام شروع کرد به لرزیدن. نفسم بند اومده بود. برگشتم داخل و زنگ زدم به داداشم اومد دنبالم. وقتی ماشین داداشم رو دید فرار کرد و رفت.

این مزاحمت ها و آزار و اذیت هاش ادامه پیدا کرد. هر روزی یه جوری سوهان روحم میشد. شماره موبایلم رو داده بود به یه سری مزاحم که دائم بهم زنگ میزدن و چرت و پرت میگفتن. مجبور شدم خطم رو عوض کنم. یه روز که رفته بودم خرید موقع برگشتن یهو جلوی پام سبز شد و دستم رو گرفت کشید داخل یه کوچه خلوت و سفت بغلم کرد. گفت باید برگردی. باید بیای و با من زندگی کنی. انقدر مواد زده بود که اصلا رو پاهاش بند نبود. شروع کردم داد و هوار کردن و کمک خواستم. تا مردم جمع شدن ترسید و در رفت.

انقدر به این کاراش ادامه داد و هر جوری بلد بود زندگیمو زهر کرد که بالاخره کم آوردم و یه فکر شیطانی به سرم زد. با داداشم صحبت کردم و قرارشد چند تا از دوستاشو با خودش برداره و شبونه برن سر وقتش حسابی کتکش بزنن و حالشو جا بیارن. بعد هم بترسوننش که اگر یه بار دیگه بیاد سراغ من دیگه باهاش شوخی ندارن و بلایی سرش میارن که مرغای آسمون به حالش گریه کنن. کلی داداشم تعقیبش کرد که برنامش بیاد دستش و بدونه کی کجاست که صاف برن بالاسرش و نتونه فرار کنه.

چند روز بعد داداشم و دوستاش برنامه رو عملیاتی کردن. 4 , 5 نفری ریختن سرش و تا میخورد زدنش. موتورش هم خرد و خاک شیر کردن بعد هم ازش امضا و اثر انگشت گرفتن که تعهد بده دیگه سر راه من و خانوادمو نگیره و مزاحمت ایجاد نکنه. یکم خیالم راحت تر شد و درگیری فکریم کمتر شد. احساس کردم دیگه تموم شد و بعد از این میتونم با آرامش زندگی کنم. کار کنم و به بچم برسم و با گذشت زمان و بهتر شدن شرایط حتی ادامه تحصیل بدم و اوضاع زندگیم رو بهبود ببخشم.

کمتر از یک ماه بعد, از طرف دادگاه برای برادرم احضاریه اومد. رفته بود شکایت کرده بود. توی دوربین مداربسته مغازه ها فیلمش بود که اینا داشتن کتکش میزدن. مدرک داشت. میگفتن شاهد هم داره . البته داداشم میگفت هیچکس اون شب اونجا نبوده ولی امکان داره به چند نفری پول داده باشه که بیان براش شهادت بدن. مونده بودیم چکار کنیم. برادرم رو بازداشت کردن. داشتم از ناراحتی منفجر میشدم. داداشم به خاطر من گرفتار شده بود. من باعث شده بودم زندگیش بهم بخوره و سوسابقه براش درست بشه.

بابام براش وکیل گرفت و کلی دوندگی کردیم. هرجا میرفتیم همه میگفتن کارتون اشتباه بوده و نباید خودتون چنین اقدامی میکردید. باید وقتی مزاحمت ایجاد میکرد ازش شکایت میکردید و قانونی پیش میرفتید. نباید بی گدار به آب میزدید و برای خوتون داستان و ماجرا درست میکردید. باعث و بانی همه این دردسرها من بودم. من احمق که با انتخاب نادرست و ادامه دادن به اون زندگی جهنمی حالا باعث بدبختی همه اعضای خانوادم شده بودم.

بعد از ماهها بدو بدو و عذاب کشیدن بالاخره با هر ضرب و زوری که بود ازش رضایت گرفتیم و خیلی بیشتر از خسارتی که بهش وارد شده بود رو بهش پرداخت کردیم که شکایتش رو پس بگیره و بذاره برادرم به زندگیش برسه. خیلی حس بدی داشتم که بعد از اون همه زجری که بهم داده بود حالا مجبور بودم تازه التماسش هم بکنم و پول هم بهش بدم که راضی بشه بره دادگاه و بگه که شکایتی نداره. به خاطر برادرم حاضر بودم هرکاری بکنم به خصوص که اون به خاطر دفاع از من گرفتار شده بود.

بعد از اون ماجرا کلا خونه رو عوض کردیم و از اون منطقه جابه جا شدیم که دستش بهمون نرسه و نتونه پیدامون کنه. شبونه اثاث کشی کردیم و سعی کردیم توی دورترین محله ممکن خونه بگیریم که با تحقیق و پرس و جو پیدامون نکنه. الان پسرم سربازه. توی همه این سالها خدا رو شکر میکردم که دارمش. اون عوضی هم چند سال پیش تصادف شدیدی کرد و فلج شد. از آشناهاش شنیدم که ویلچری شده و دیگه هیچ کاری ازش برنمیاد.

حامد هیچوقت راجب پدرش چیزی نپرسید. ولی توی دوران مدرسه خیلی نیاز به پدر رو احساس میکرد. خدایی بچم فوق العاده عاقل و فهمیدست. پدر و برادرم هرکاری از دستشون برمیومد براش انجام دادن که نبود پدر رو حس نکنه. چند سالی میشه که یه خونه کوچیک رهن کردم و با حامدم زندگی میکنم. قدر آرامشم رو میدونم و حاضر نیستم حتی به ازدواج دوم فکر کنم. موردهای زیادی برام پیش اومده ولی من به خاطر حامد همه رو رد کردم.

ازدواج مهمترین مرحله زندگی هر انسانیه. یکی از بزرگترین و موثرترین تصمیمات هر فردی انتخاب همسره. من تصمیم دارم به پسرم یاد بدم که از روی احساس پیش نره و منطقی و عاقلانه انتخاب کنه. یه ازدواج خوب میتونه مسیر زندگی انسان رو به سمت بهترینها پیش ببره و یه انتخاب نادرست قابلیت این رو داره که گند بزنه توی زندگی و آینده انسان. عاقل باشیم و فکرمون رو به کار بندازیم تا چنین اتفاقاتی دیگه برای هیچکسی نیوفته. آمین یا رب العالمین.