4 ساله که کارم رو راه انداختم. با سختی و بی پولی و گرفتاری زیاد. با وام و قرض و فروش همه چیزایی که از بچگی کنار گذاشته بودم. خیلی سخت بود. خیلی خیلی عذاب کشیدم . خیلی بهم فشار اومد. واقعا راه اندازی یه کار نو با دست خالی و بدون کمک خیلی سخته ولی من تونستم. من تلاش کردم و بالاخره هم تلاشم جواب داد. من سعی کردم و نتیجه اونهمه بدو بدو شد یه آکادمی نخبه پروری. یه موسسه بزرگ آموزشی.یه مکان امن برای آموزش به بچه های مردم.

الان دیگه همه چی روی روال پیش میره. شرایط همه چی اکی شده. کارا طبق اصول خودشون انجام میشن. همه کارمندا برنامه کاری دارن. همه معلم ها و مدرس ها لیست کلاس دارن. اصلا جایی برای لنگ زدن و پیچوندن و زیرآبی رفتن باقی نذاشتم. 4 سال دائم در حال سبک سنگین کردن کارا بودم. یکسره داشتم مشکل یابی میکردم تا ایرادات رو از بین ببرم و به یه نتیجه منطقی و یه برنامه ثابت برسم که با خیال راحت بتونم روی کارم حساب کنم.

یه سری کلاسهای آموزشی گروهی داریم که هفته ای 3 بار توی سالن برگزار میشن و ثبت نامشون  سالیانه است. اول سال تحصیلی نام نویسی میکنیم  و تا پایان امتحانات آخر سال پیش میریم. کلاسهای نیمه گروهی معمولا هفته ای یک بار هست به شکل رفع اشکال و حل تمرین هستند که ثبت نام اینترنتی دارن. ماهی یک بار هم جلسه پرسش و پاسخ با دبیران براشون میذاریم که انقدر متقاضیش زیاده که معمولا از ماهها قبل رزو میکنن. کلاسهای خصوصی و انفرادی هم که همیشه دایر هست.

من با تعداد معلم زیادی در ارتباطم. این من که میگم منظورم مجموعه ماست وگرنه خودم که باهاشون تماس نمیگیرم. چندتا نیروی فروش و بازاریابی دارم که کارهای هماهنگی و پشتیبانی رو انجام میدن. خودم هم دورادور نظارت دارم. با وجود همه اینا گاهی پیش میاد که حساب کار از دست بچه ها در میره و یه بی نظمی یا بی برنامگی کوچیک پیش میاد که اونم با یه کم درایت و یه کوچولو صبوری از پیش رو برمیداریم.

یه روزنیمه های پاییز که هنوز خیلی سرمون شلوغ نشده بود و به اوج فشار شب امتحانات نرسیده بودیم, از اون روزایی بود که از صبح که بیدار شدم به شدت سر درد داشتم و اگر کار لنگ حضور من نبود ترجیح میدادم فقط بخوابم و هیچ جا نرم. بعد از دوش گرفتن و خوردن یه قهوه صرفا برای سرحال شدن, آماده شدم و رفتم دفتر آموزشگاه. یکی از خانهای بخش فروش به شدت سرماخورده بود و صلاح ندیدم بذارم توی فضای بسته اونجا بمونه و باعث بیماری بقیه هم بشه و بهش مرخصی دادم تا بره خونه و استراحت کنه.

روز کلاس نیمه گروهیمون بود که اتفاقا با روز پرسش و پاسخ ماهیانه هم تداخل پیدا کرده بود. چندتایی کلاس خصوصی داشتیم که قرار بود به ترتیب برگزار بشن ولی به دلایل نامعلوم خانواده ها بچه هارو زودتر میاوردن و این موضوع فضا رو به شدت شلوغ و آشفته کرده بود. توی همین اوضاع و احوال یکی از بچه ها که فکر میکنم بیماری خاصی داشت خیلی بی مقدمه غش کرد و افتاد روی زمین. از دهنش کف بیرون میومد. همه بچه ها ترسیده بودن و جیغ میزدن.

زنگ زدیم اورژانس و تا قبل از اینکه آمبولانس برسه خودمون تا اونجا که میشد آرومش کردیم. آستینهامو بالا زده بودم و داشتم شونه های اون بچه رو ماساژ میدادم که حالش یه کم سر جاش بیاد که در باز شده و دوتا آقای کت و شلواری وارد شدن. از اداره مالیات بودن. یه پرونده خیلی قطور از ما داشتن که کل این 4 سال رو توش ثبت کرده بودن. راهنماییشون کردم به اتاقم. دستهام رو شستم و لباسم رو مرتب کردم بعد رفتم پیششون که یه جوری یه کم از این خشم و عصبانیتشون رو کم کنم تا مالیات زیادی برام ننویسن.

داشتم با اون دوتا آقا صحبت میکردم که صدای داد و بیداد از بیرون شنیدم. رفتم توی سالن و دیدم که یه مادربزرگی که سرپرست نوه اش بود و نوه اش توی کلاسهای ماشرکت میکرد به اعتراض از این که چرا نمرات مدرسه اون بچه کم شده اومده بود دعوا. کمی باهاش صحبت کردم تا بالاخره یه کوچولو آروم شد. هنوز خانمه نرفته بود که از خیابون صدای خیلی مهیبی به گوشم خورد. با عجله پریدم توی کوچه. یه ماشین زده بود به ماشین من که به صورت غیر قابل باوری برای اولین بار نیاورده بودمش توی پارکینگ و همون توی خیابون جلوی در گذاشته بودم.

داشتم با راننده اون ماشین جر و بحث میکردم که صدای جیغ از داخل اومد. پریدم داخل ساختمون دیدم بچه ها و معلم ها موش دیده بودن. یه موش توی ساختمون بود که هنوز هم نمیدونم از کجا تونسته بود بیاد تو. همه جیغ میزدن و هر کسی به یه طرفی فرار میکرد. توی این بدو بدو ها یهو سر یه بچه خورد به میز و از بینی و دهنش خون جاری شد. داشتم سکته میکردم دیگه. اگر خدایی نکرده کسی اونجا چیزیش میشد من چجوری میخواستم جواب پدر و مادرش رو بدم ؟! نمیدونستم باید دنبال موش باشم واونو بگیرم یا به داد اون بچه برسم. اصلا یه وضعی بود که قابل توصیف نیست.

اون روز هر جوری که بود ما شرایط رو به حالت نرمال برگردوندیم و اوضاع رو رو به راه کردیم ولی خدایی کار کردن با بچه ها خیلی سخت و پیچیده است. کنترل تعداد زیادی بچه که توی یه فضای بسته کنار هم هستن از خنثی کردن بمب ساعتی هم سخت تره.