وقتی شوهرم گودرز فوت کرد من دوتا بچه داشتم. دخترم مهسا و پسرم مهدی. انقدر مرگ گودرز یه دفعه ای و شوکه کننده بود که من نه اطرافم رو میدیدم و نه اطرافیانم رو. مسئولیت دوتا بچه که هنوز سنی نداشتن افتاده بود روی دوشم. خودم یه زن جوون و تنها بودم و بار مسئولیتی که میدونستم از این به بعد خیلی بیشتر هم میشه از پا درم آورده بود.

بعد از مراسم یه روز خواهرم مریم گفت : منیژه , اون خانمی که خیلی گریه میکرد فامیل گودرز بود ؟ من متوجه هیچ چیزو هیچ کس نبودم. اصلا نمیفهمیدم کی اومده و کی رفته. گفتم حتما فامیل بوده دیگه.‌

بعد از مراسم شب هفت مریم گفت : منیژه اون خانومه بازم اومده بود وبازهم خیلی گریه می کرد. تو متوجه اش شدی؟ گفتم نه . مریم گفت خیلی دلم میخواست ازش بپرسم کی هست ولی روم نشد. گفتم خوب کاری کردی نپرسیدی. ما خیلی از فامیلای گودرز رو تا حالا ندیدیم و نمیشناسیم. شاید اگر میپرسیدی بدشون میومد و ناراحت میشدن. مریم گفت حتما برای چهلم هم میاد. این دفعه دیگه حتما نشونت میدمش.

اون زن برای مراسم چهلم نبود و من ندیدمش . مریم کنجکاوترازقبل شده بود. دوست داشت بدونه اون زن کیه ولی برای من خیلی مهم نبود. هر کی که بوده دستش درد نکنه که توی مراسم عزاداری ما شرکت کرده. فرقی به حال من نمیکرد کی بوده.

مهسا دیپلمش رو گرفته بود ومیرفت دانشگاه . مهدی هنوز مدرسه میرفت و من همچنان بی طاقت بودم. یه وقت هایی خواهرم مریم میومد بهم سر میزد در غیر این صورت من همیشه تنها بودم . پدر و مادر نداشتم و برادرم هم خارج از کشور زندگی میکرد و غیر از مریم کسی دیگه ای رو نداشتم. یه روز که مثل همیشه خونه تنها بودم یهو زنگ در رو زدن. از آیفون نگاه کردم و دیدم مریم بود. در رو باز کردم و اومد بالا.  یک ساعت بعد از اومدن مریم دوباره زنگ خونه رو زدن. من دستم بند بود. مریم در رو باز کرد بعد اومد تو آشپزخونه و گفت: منیژه , خانمی که تو مراسم گودرز خیلی گریه میکرد اومده. با تو کار داره. چقدرم پیر شده بیچاره . یه شکلی شده که من اصلا نشناختمش.

رفتم جلوی در و دعوتش کردم بیاد داخل ، اومد تو. یه خانم زیبا بود اما خیلی رنگ پریده به نظر میرسید. حس کردم دوست نداره درحضور مریم حرف بزنه چون خیلی این پا اون پا میکرد. برای ناهار نگهش داشتم. انقدر جو سنگین بود که هیچ حرف مشترکی غیر از تعارف با هم نداشتیم. بعد از ناهار وقتی مریم جو روسنگین دید خیلی سریع یه بهونه پیدا کرد و وسایلش رو جمع کرد و رفت. بعد از رفتن مریم اون خانم شروع کرد به صحبت کردن. گفت : منیژه خانم نمیدونم چی جوری شروع کنم. من یه حدس هایی زده بودم برای همین گفتم : هرجوردوست دارید شروع کنید. شما همسر گودرز بودید درسته؟ تعجب کرد. سرش روانداخت پایین و گفت شما میدونستی؟!

گفتم یه حدس هایی زده بودم. این اواخر هر موقع دیر میومد و میگفتم کجا بودی میگفت: خونه اون یکی زنم و من حس کرده بودم این حرفاش چیزی فراتر از یه شوخی هست. حالا هم راحت باش. اومدی برای تقسیم ارث؟

با تعجب و استرس گفت: من اگر ارث میخواستم که همون روز اول میومدم نه الان با گذشت ۴ سال . من زن بدبختی بودم که گودرز نجاتم داد. الانم اگر بحث بچم نبود هیچ وقت سراغتون نمیومدم و نمیذاشتم تصویر گودرز تو ذهنتون خراب بشه اما چه کنم که مجبورم. من مریضم و نمیدونم تا کی زنده میمونم . یه دختر ده ساله دارم که بعد از خودم هیچ کسی رو نداره. روشنک من هنوز خیلی کوچیکه و خیلی زوده براش که بخواد تنها بمونه. گودرز خدا بیامرز برامون یه خونه خریده. یه مقدار پول هم برای روشنک به حسابش ریخته که سودش برای ما کافیه . همه اموال گودرز مال شما فقط توروخدا بچمو تنها نزارید. تو یک لحظه به ذهنم رسید که گودرز قبل از فوتش چند باری میخواست به من بفهمونه ولی من نخواستم به حرفاش گوش بدم. زن مثل ابر بهار اشک میریخت. انقدر صاف و ساده و بی ریا حرف میزد که نتونستم بهش نه بگم و قول دادم هیچ وقت اجازه ندم که روشنک بی سرپرست بمونه . همش بهش میگفتم عمر دست خداست. شاید من زودتر از شما از این دنیا برم ولی تا روزی که باشم حتما از یادگاری گودرز نگهداری میکنم.

نمیدونم شاید اگر هنوز گودرز زنده بود من این زن رو میزدم و از خونم بیرونش میکردم. شاید داد میزدم , اعتراض میکردم ولی حالا که نبود دیگه چه فرقی می کرد من که دیگه قرار نبود گودرز رو با کسی تقسیم کنم . و این وسط یه بچه تنها بود.

کم کم به بچه ها فهموندم که روشنک خواهرشونه . بماند که اولش اصلا  قبول نمیکردن و من چی کشیدم تا قانعشون کنم. اما بالاخره متقاعد شدن که روشنک گناهی نداره. البته در مورد صحت حرفهای اون زن تحقیق هم کرده بودم. راست میگفت اون زن  واقعا آدم بی کس و بدبختی بود . درست سه ماه بعد مادر روشنک فوت کرد. روشنک تو اون مدت به ما عادت کرده بود. خونشون رو اجاره دادم و سر ماه اجارش رو به حساب خود روشنک میریختم . دیگه مرگ گودرز مثل قبل اذیتم نمیکرد. همه فکرم فقط این بود که سه تا بچه هامو به ثمر برسونم.

دخترم مهسا لیسانسش رو گرفت و با کمک برادرم رفت خارج از کشور و همونجا با پسر برادرم ازدواج کرد. مهدی سربازی رفته بود و حالا دیگه معلم شده بود و توی چندتا مدرسه و آکادمی نخبه پروری به عنوان یک مدرس نمونه تدریس میکرد ، براش زن گرفتم و رفت سر خونه و زندگیش و اما روشنک مونده بود که هم خونه داشت و هم پول کافی که براش این مدت پس انداز کرده بودم و خیلی راحت میتونست بره و از من جدا بشه ولی نرفت و کنارم موند. دیگه خانم شده بود و وقت ازدواجش بود. با پسر بسیار معقولی آشنا شد و بعد از حساسیت بسیار زیاد من که حتی برای بچه های خودم هم نداشتم ازدواج کرد و رفت سر خونه و زندگیش . با خودم میگفتم دیگه تموم شد. روشنک سرگرم زندگی میشه و شاید دیگه اصلا سراغی ازم نگیره ولی روشنک هر روز به من سرمیزنه و وقتی مریض میشم پرستار منه و تو بی حوصلگی هام غمخوارمه ، اون مهربون ترین دختر دنیاست و خدا لطف کرد روشنک رو به من داد‌.