هرسال برای تعطیلات نوروز همه فامیلا میرفتن سفر. یکی شمال ویلا داشت. یکی میرفت اصفهان. یکی شیرازو انتخاب میکرد. اونایی هم که پولدارتر بودن کشورهای همسایه رو مورد هدف قرار میدادن. ما ولی جایی برای رفتن نداشتیم. میموندیم خونه و با تلویزیون و کتاب خوندن سر خودمونو گرم میکردیم.

خیلی دلم میخواست ماهم عید بریم سفر. کلا مسافرت رفتن رو دوست داشتم به خصوص وقتی دو هفته تعطیلی بود و واقعا تو خونه موندن حوصله سربر میشد. ولی بابا اعتقاد داشت اعیام نوروز جاده ها شلوغن و هرجا بریم انقدر جمعیت زیاده که اصلا خوش نمیگذره.

وقتی میدیدم ما جایی نمیریم و خونه نشین شدیم تو دلم دعا میکردم که بقیه هم نرن و بمونن خونه هاشون که اقلا بریم عید دیدنی و دورهم جمع بشیم تا کمتر دلم بگیره و مجبور نباشم کل دو هفته رو تو خونه رو تخت دراز بکشم و به خاطرات عیدهای دوران بچگیم فکرکنم.

اون سال اسفند بابا یه پروژه خوب گرفت و درآمد خوبی داشت. خودش پیشنهاد داد که بریم سفرنوروزی. گفت حالا که دم عیدی پول خوبی دستم اومده یه تفریح چند روزه میچسبه و حیفه که این فرصت طلایی رو از دست بدیم. تازه متوجه شدیم که شلوغی جاده ها و سخت پیدا شدن هتل و… بهانه بوده و بابا بیشتر به مسایل مالی فکر میکرده.

عصر آخرین پنجشنبه سال دور هم نشسته بودیم داشتیم عصرونه میخوردیم. بابا همینجوری که خیارشور میذاشت لای ساندویچ الویه میخندید و میگفت چه شمالی بریم امسال. با آقا چایچی صحبت کردم کلید ویلاشو بگیریم. هفته اول خودشون مهمون دارن نمیرن شمال. ما که برگردیم تازه اونا خودشون میخوان برن.

ما ذوق کرده بودیم و همش توی ذهنمون برای این چند روز برنامه ریزی میکردیم. آقا چایچی همکار بابا بود و یه ویلای نوساز خریده بود. قرار بود فامیلای خانمش برای عید بیان خونشون. ما هم از فرصت استفاده کردیم وکلی برنامه چیدیم برای سو استفاده بهینه از این ویلای شیک و لاکچری.

از اونجایی که پدر خیلی آینده نگر بود و همیشه برای تمام روزهای بعد بدون کم و کاست برنامه میریخت ما دیگه خیالمون راحت بود و هیچ استرس و نگرانی نداشتیم. فقط برای خودمون ساک لباس آماده کردیم ووسایل تفریح مثل راکت بدمینتون و توپ والیبال و …..

سال تحویل آخر شب بود.ما هم همه چیز رو آماده کردیم و صبح زود روز یکم فروردین حرکت کردیم به سمت استان مازندران. آهنگ گذاشته بودیم و خودمونم باهاش میخوندیم. تنقلات میخوردیم. البته به جز مامان که رژیم لاغری داشت. شیشه ها پایین بود و از هوای خوب بهاری استفاده میکردیم.

یهو یه صدای خیلی عجیبی اومد و ماشین شروع کرد به تکون خوردن. همگی ترسیدیم و سکوت کردیم. بابا زد کنار و پیاده شد. صدای ضبط رو کم کردیم و یکی یکی از ماشین پیاده شدیم. امداد خودرو رسید و ماشین رو بررسی کرد. سیبک شکسته بود و باید ماشین تعمیر میشد.

تا غروب درگیر تعمیر ماشین بودیم و حسابی حالمون گرفته شد ولی باز به خودمون میگفتیم عیبی نداره. برای هر کسی پیش میاد بالاخره. مهم اینه که درست شد و میریم یه هفته صفا میکنیم و حسابی خستگیمون در میره.

برای شام رفتیم یکی از این رستورانهای بین راه و سفارش غذا دادیم. مامان گفت دستهامونو بشوریم و یه آبی به صورتمون بزنیم بعد غذا بخوریم. رفتیم داخل سرویس بهداشتی که صدای داد و هوار شنیدیم. سریع اومدیم بیرون ببینیم چه خبره. بابا شوک زده بود و رنگش پریده بود. گفت رفته بوده از توی ماشین کیف پولش رو برداشته که بیاد حساب کنه همون لحظه موتوری با شتاب میاد و کیف رو میدزده میبره.

اینم شد دومین اتفاق ولی خوب ماخودمونو ناراحت نکردیم و گفتیم خدارو شکر که به خیر گذشت و بلایی سر کسی نیومد. بابا تلفنی با یکی از دوستاش که کارمند بانکه صحبت کرد و مشخصاتشو داد که کارتش رو بسوزونن و هرجوری بود رفع و رجوش کردیم که لطمه ای به تفریح پیش رومون وارد نشه.

شام رو که خوردیم باز راه افتادیم. بابا خیلی خسته و خوابالو شده بود. مامان براش چای ریخت که خوابش بپره. تخمه آفتابگردون میخورد و صدای ضبط رو زیاد کرده بود که یوقت خواب نره. ما کم کم چشمامون گرم شده بود که با وحشت از خواب پریدیم. تصادف کرده بودیم. با یه وانت نسبتا قراضه.

با این حساب اینم شد سومین اتفاق و بعداز اومدن یه افسر بین راهی که معلوم کرد اون راننده وانت مقصر بوده و قرار شد ما از بیمه اون آقا استفاده کنیم, ما خداروشکر کردیم که ماشین آسیب جدی ندیده و میتونیم به مسیرمون ادامه بدیم. بقیه راه مامان دایم صلوات میفرستاد و ذکر میگفت که مبادا بلای دیگه ای سرمون بیاد.

4 صبح رسیدیم ویلا. در رو که باز کردیم بوی خیلی بدی زد تو دماغمون. از سقف آب چکه کرده بود و همه جا نم کشیده بود. حسابی سرد بود و همه چیز خیس و مرطوب شده بود. مامان دیگه داشت گریش میگرفت. با بدبختی بخاری هارو روشن کردیم و کمی گرم شدیم. از خستگی هرکسی یه گوشه افتاد و خوابمون برد.

با نور آفتاب که از پنجره اومد تو چشمامو باز کردم. بلند شدم کتری رو آب کردم که یه چایی درست کنیم و صبحانه بخوریم. تو آشپزخونه بودم که صدای در اومد. باعجله رفتم توی اتاق و یه لباس مناسب پوشیدم. بقیه هم بیدار شدن و خودشونو جمع و جور کردن.

بله درست متوجه شدید. آقای چایچی و خانواده تشریف آوردن.از دیدن ما شوکه شده بودن. بابا چشماش گرد شده بود. آقا چایچی گفت: آقا رحیم مگه شما نمیخواستید هفته دوم بیاید؟! بابا هم به زور جلوی ناراحتیش رو گرفت و با لبخند گفت: حاجی شما گفتی من مهمون دارم هفته دوم میرم ماهم هفته اول اومدیم که فرموده بودید ویلا خالیه.

دیگه نگم براتون از حال و روزمون. صبحانه رو که خوردیم با وجود تعارفات حاجی که میگفت بمونید دور هم باشیم,همه وسایل رو جمع کردیم و راهی شدیم. رفتیم کنار ساحل یه بستنی خوردیم وبعد سر ماشینو کج کردیم برگشتیم سمت خونه.

تو راه برگشت هیچکس حرفی نمیزد. ضبط خاموش بود. کسی دیگه میلی به خوردن تنقلات نداشت. شیشه ها بالا بود و دیگه نسیم بهاری هیچ جذابیتی برامون نداشت. شب رسیدیم خونه. نه از بدمینتون استفاده کرده بودیم نه توپ والیبال. دوش گرفتیم و خوابیدیم. همین.