دبیرستانی که بودم یکم توی درسهام به مشکل برخوردم. نمراتم افت کرد. به خصوص توی درسهای اصلی و مهم دیگه مثل دوره دبستان و راهنمایی نمره 20 نمیگرفتم و این موضوع برای من که توی کل فامیل به خرخونی معروف بودم خیلی ناراحت کننده بود. بابا که میدید چقدر بابت این موضوع حرص میخورم یه آموزشگاه علمی پیدا کرد و برای ترم تابستون ثبت نامم کرد اونجا تا هم درسهای سالهای قبل برام مرور بشه و تقویت بشم هم پیشاپیش یکم برای سال بعد آماده بشم.

این آموزشگاه نسبتا تازه تاسیس بود و خیلی تعداد زیادی برای کلاسهاش ثبت نام نکرده بودن. گاهی وقتا کلا 2,3 نفر سر کلاس بودیم. خیلی اساتید و مدرسین خوبی داشتن. من که واقعا راضی بودم. هرچیزی رو که تا اون موقع یاد نگرفته بودم توی اون کلاسها یاد گرفتم. جو خیلی صمیمانه و دوستانه و خوبی بود. شاید به نظر مسخره بیاد که یه بچه توی تابستون بره کلاس آموزشی و درسی و تازه لذت هم ببره و کیف هم بکنه.

یه بچه ای بیشتر روزا اونجا بود که گاهی هم میومد سر کلاس میشست و درس گوش میداد. خیلی مظلوم و ساکت و سربه زیر بود. به نظر میومد افسرده باشه. همیشه تو فکر بود و خنده روی لباش نمیومد. بچه نظافتچی بود که همراه مادرش میومد. چشمای درشت و مژه های بلندی داشت و خدایی بچه زیبایی بود ولی هم خیلی درسش ضعیف بود و هم از نظر روابط اجتماعی بینهایت ضعف داشت. اصلا نمیتونست با کسی ارتباط برقرار کنه.

من همیشه از بچگی ارتباطم با آدمهای اطرافم زیاد بود و توی برقراری یه رابطه جدید همیشه من بودم که پیش قدم میشدم. با این پسر بچه که اسمش هاشم بود هم به خوبی رابطه برقرار کردم. 3 سال از من کوچکتر بود ولی جسه خیلی ریزی داشت که مطمئنا به دلیل تغذیه نادرست به این شکل دراومده بود. زیر چشماش گود بود و خیلی لاغر و نحیف به نظر میرسید. ولی قلب بزرگ و مهربونی داشت. با اینکه دیر به آدما اعتماد میکرد ولی میتونست دوست خوب و قابل اطمینانی برای آدم باشه.

هاشم کم کم با من صمیمی شد و گاهی بعد از کلاس میشستیم کلی با هم گپ میزدیم و برام درد دل میکرد. پدرش اعتیاد داشت و خونه رو ترک کرده بود. از وقتی خیلی کوچیک بود دیگه پدرش رو ندیدیه بود. مادرش قبلا توی مدرسه ها و آکادمی های علمی فرهنگی کار میکرد ولی چون سنش نسبتا بالا رفته بود و مجبور بود هاشم رو هم با خودش ببره سر کار هر جایی قبولش نمیکردن و از اونجا که باید خرج خودش و بچش رو درمیاورد هرجوری بود باید کار میکرد.

یه روز که داشتیم با هم صحبت میکردیم گفت: دیشب تولد بچه همسایمون بود. خواهراش براش جشن گرفته بودن. کیک خریده بودن. خواهرای من بعد از ازدواجشون رفتن شهرستان زندگی میکنن. خودشون بچه دارن و انقدر درگیر زندگی شدن که سالی یکی دوبار بیشتر به ما سر نمیزنن. گفتم: تو تولدت کیه؟ گفت 20 شهریور. گفتم: تا حالا جشن تولد نگرفتی؟ سرش رو انداخت پایین و هیچی نگفت. فهمیدم هیچوقت جشن تولدی براش گرفته نشده و خیلی دلم براش سوخت.

از همون روز فکرم درگیر شد که برای تولدش یه کاری بکنیم. با چندتا از بچه های اونجا که تقریبا دیگه دوست شده بودیم صحبت کردم و قرار گذاشتیم که همه پول بذاریم روی هم و براش یه هدیه خوب بخریم و روز تولدش کیک و شمع بخریم و سورپرایزش کنیم. به همه سپردم که اصلا در این مورد باهاش حرفی نزنن. قشنگیش به این بود که خبر نداشته باشه تا حسابی هیجان زده بشه. تعدادمون حدودا 13,14 نفر شد. همه با جون و دل قبول کردن و سهم کادوشون رو دادن.

هاشم روز تولدش با مادرش نیومد آموزشگاه. فردا و پس فرداش هم نیومد. سراغش رو از مادرش گرفتیم گفت سرماخورده و حالش خوب نیست. مونده بودم چکار کنیم که بالاخره بعد از 3 روز اومد. از همیشه غمگینتر و بی حوصله تر بود. فوری با بچه ها هماهنگ شدیم و رفتیم کیک خریدیم. چندتا از دوستامون سرش رو گرم کردن که متوجه رفت و آمدهای ما نشه و شک نکنه. خیلی دوست داشتم که به معنای واقعی سورپرایز بشه و از ته دل بخنده و خوشحال باشه.

خیلی صحنه قشنگی بود. با کیک و شمع روشن یهو وارد شدیم و آهنگ تولد براش گذاشتیم. خودمونم همگی با هم براش میخوندیم. اصلا وقتی ماهارو دید شوک شد. اشک توی چشماش جمع شده بود و نمیدونست باید چکار کنه. میخندید و تند تند از هممون تشکر میکرد. یکی یکی بغلمون میکرد و مارو توی آغوشش فشار میداد. میتونستم ذوق زدگی رو توی چهرش ببینم. مادرش هم کلی خوشحال شد و تشکر کرد. خیلی حس خوبی داشتم که باعث خوشحالی یه نفر شده بودم.

هاشم و مادرش سال بعد برای زندگی رفتن شهرستان چون از پس هزینه های اینجا برنمیومدن. من تا چند وقتی تلفنی باهاشون در ارتباط بودم ولی دیگه بعدش چون درگیر کنکور شدم وقت نکردم پیگیری کنم و رابطمون به مرور قطع شد ولی اون روز و لبخند هاشم هیچوقت از ذهنم بیرون نرفت و جزو یکی از بهترین خاطرات زندگیم شد. وقتی خوشحالی و ذوق زدگی هاشم یادم میومد ناخودآگاه ته دلم کیف میکردم. یه جشن تولد ساده و کوچیک تونست دل یه بچه مظلوم رو شاد کنه.