من 60 سالمه. بازنشسته آموزش و پرورش هستم.  30 سال صبح زود بیدار شدم و رفتم مدرسه و با بچه های مردم سر و کله زدم.  توی مدارس مختلف کار کردم و همیشه بهترین خودم رو ارائه دادم. نه از کار کم گذاشتم و نه به خودم اجازه دادم که خستگی و مشکلاتم رو با خودم سرکار ببرم. با داشتن 3 تا بچه که هر کدوم مسائل و مشکلات خودشون رو داشتن و با وجود اینکه مجبور بودم به پدر و مادرم هم رسیدگی کنم , هیچوقت توی کارام کوتاهی و کم کاری نکردم.

خرج زندگی خیلی زیاده و من در جایگاه همسر و پدر باید از پس هزینه های خونه و زن و بچه بربیام. درآمد معلمی هم که خیلی ناچیز و اندکه. به همین دلیل من همیشه بعدازظهرها هم خصوصی درس میدادم و با آموزشگاه ها و موسسات گوناگونی کار میکردم. تدریس خصوصی درآمدش به مراتب بیشتر از حقوقم بود. کلاسهای آموزشگاه هم با این که گروهی بودن ولی خیلی از مدرسه منظم تر و بهتر بود و تمایل زیادی به برگزاری این کلاسها داشتم.

این کار کردن توی آموزشگاه یه جورایی برای دوره بازنشستگیم هم خوب شد و الان که چند ساله دیگه به قول دوستام شهردار زن جان شدم به کمک همین کلاسهای تقویتی و کنکور و …. میتونم تا حدی از پس مخارج بالا بربیام وگرنه که حقوق بازنشستگی اصلا به هیچ جای زندگی ما نمیرسید. در واقع من از زمان کارمندی با عضویت توی آموزشگاه های تدریس خصوصی خودم رو برای دوران پیری بیمه کردم. انقدر از کارم راضی بودن که از خداشون بود زودتر بازنشسته بشم تا تمام وقت در اختیارشون باشم.

طی این سالهای اخیر افراد زیادی برای تدریس اومدن توی آموزشگاه و رفتن. از دانشجو گرفته تا بازنشسته. خانم و آقا. با مدارک تحصیلی مختلف و سوابق گوناگون. کمتر کسی مثل من صبوری به خرج داده و مونده. همه یا به میزان حقوق اعتراض داشتن یا از اینکه باید کلا همه وقتشون در اختیار موسسه میبودن تا هر وقت موردی برای تدریس هست بهشون معرفی بشه ناراضی بودن. کسایی هم که موندن هر روزی یه جور بازی درآوردن.

یه آقایی بود حدودا 15 سال از من کوچیکتر. همه دانش آموزا ارتباط خوبی باهاش برقرار میکردن و اولیا همیشه از شیوه تدریس این آقا تعریف میکردن ولی یه مشکلی داشت. به شدت پر توقع و زیاده خواه بود. از همه انتظار داشت که براش همه کاری بکنن. اگر یه شاگرد پولدار بهش معرفی میشد تا میتونست ازشون باج میگرفت. یه دانش آموزی که پدرش کاسب بود حتما مجبور بود آدرس مغازه پدرش رو بده و این آقا میرفت خیلی راحت همه چی ازشون میگرفت و به روی خودش نمیاورد.

رفتارهای ایشون کم کم خیلی رو مخ و اعصاب خورد کن شد و همه نسبت به این ویژگی شخصیتیش واکنش نشون دادن. توی کل دفتر همه به چشم یه آدم مفت خور و خودخواه بهش نگاه میکردن. این اخلاق بدش باعث شد که تواناییش توی تدریس اصلا به چشم نیاد و همه فقط بدیهاش رو ببینن و بیان کنن. تا اسمش میومد همه میگفتن: نه ایشون رو نمیخوایم چون شنیدیم که یکم داستان توی کارش هست اگه میشه یه معلم دیگه برامون هماهنگ کنید.

این قضیه انقدر گسترده شد و همه جا پیچید که این بنده خدا تعداد کلاسها و شاگرداش هی افت کرد و کلا دیگه به صفر رسید. همش کلافه بود و مینالید که از پس مخارج زندگیش بر نمیاد. یه روز نشستم کلی باهاش صحبت کردم . البته سعی کردم نصیحت گونه نباشه که بهش بر نخوره. بهش گفتم یکم مناعت طبع داشته باش و رابطه دیگه ای با شاگردات برقرار نکن چون یه دانش آموز تا وقتی که فقط معلمش باشی خیلی بهت احترام میذاره ولی وقتی باهاشون وارد رابطه دوستانه میشی دیگه جدی نمیگیرنت.

خیلی سعی کردم جوری باهاش گپ بزنم که من رو توی جبهه خودش بدونه و فکر نکنه دارم بهش طعنه و کنایه میزنم یا چون از من کوچکتره دارم براش تعیین تکلیف میکنم. ولی خوب خداروشکر تاثیر خوبی روش گذاشت. یکم به فکر فرو رفت و انگار داشت به کاراش فکر میکرد. خودش که با خودش خلوت کرد و به گذشته بیشتر فکر کرد واقعا تغییر رو میشد توی رفتارهاش دید. انگار یه آدم دیگه شده بود و اصلا اون آدم چاپلوس و زیاده خواه رو دیگه نمیدیدم.

بعد از اینکه شرایط تغییر کرد دوباره تونست شاگردای مختلفی بگیره و به کارش ادامه بده . هر روز به تعداد دانش آموزا و کلاسهاش اضافه شد و دوباره رفت تو لیست معلمهای برتر و متقاضیش هر روز و هر روز بیشتر میشد. دیگه با هیچ کس وارد رابطه دوستانه نمیشد و از میزان توقعش کم کرده بود. از کسی نمیپرسید شغل پدر و مادرت چیه و انتظار نداشت که همه یه باج و هدیه بزرگ و گرون قیمت بهش بدن. خدارو شکر اخلاقش هر روز بهتر شد و دیگه مشکلاتش حل شد.