انقدر هوا گرم بود که نفسم بند اومده بود. باید تا آخر امروز طبقه دوم شرکت رو تخلیه میکردیم. با زحمت بسته های آخر هم جابه جا کردم. از این به بعد همگی طبقه سوم مستقر میشدیم. اینجوری یه واحد خالی میشد و آقای صادقی میتونست اون طبقه رو اجاره بده. برای همه ما هم طبقه سوم به اندازه کافی جا بود. نگاهی به ساعتم کردم. 2 ساعت دیگه بیشتر زمان نداشتم. باید خودمو به خونه میرسوندم و آماده میشدم. از خیلی قبلتر با دوستامون قرار گذاشته بودیم که بریم شمال.

به محض اینکه رسیدم دوش گرفتم و تند تند لباسهارو جمع و جور کردم. 2 ساعت بعدش حرکت کردیم. خدایی خیلی تو تنظیم تایم پیشرفت کرده بودم. من و رامین بودیم و دوستم و شوهرش. رفتیم دنبالشون و چهارتایی با یه ماشین رفتیم. وای که چه ترافیکی بود. انقدر جاده چالوس شلوغ بود که مسیر 3 ساعته 7 ساعت طول کشید. از اول جاده مدام رامین میگفت سیم کلاجم خیلی سفت شده ما هم به شوخی میگفتیم اشکالی نداره تو پاتو بیشتر فشار بدی حله. تقریبا دیگه نزدیکای شهر بودیم که رامین گفت : بچه ها کلا دیگه کلاج ندارم. با هر بدبختی بود جلوی یه مغازه پارک کردیم.

بله درسته. سیم کلاج پاره شده بود. صاحب مغازه ای که جلوش پارک کردیم اومد بیرون و یه نگاهی انداخت. پیاده شدیم و سلام و علیک کردیم. بنگاه مشاور املاک بود. سرم رو بلند کردم و تابلوش رو نگاه کردم. ( معجزه) چقدر قشنگ. چه اسم جالبی برای مغازشون انتخاب کرده بودن. بنده خدا پرسید: کمک میخواید؟ ما هم براش توضیح دادیم که چی شده و ازش خواهش کردیم که آدرس یه جایی رو بهمون بده که بتونیم سیم کلاج تهیه کنیم. بدون معطلی سوئیچ ماشینش رو برداشت و فقط به ما گفت: بفرمایید داخل مغازه بشینید تا من بیام و سوار شد و رفت. بنده خدا مشتری هم توی مغازش بود ولی ازشون عذرخواهی کرد و گفت که زود برمیگرده.

با بچه ها شوخی میکردیم میگفتیم این بنده خدا هم دید ما سیم کلاج پاره کردیم گیر افتادیم خیلی راحت گذاشتمون سر کار. گذاشت رفت اصلا معلوم نیست به این زودیا برگرده. یهو دیدیم از راه رسید سیم کلاج هم تو دستش بود. تعجبمون زمانی بیشتر شد که خودش آستیناش رو بالا زد و تا کمر رفت تو کاپوت ماشین و سیم کلاج رو عوض کرد. بعدش هم رفت داخل مغازه دستاش رو شست و با یه سینی چای برگشت. ازمون با چای و بیسکوئیت پذیرایی کرد و کلی هم گپ و گفت کردیم. در آخر هم هرچی اصرار کردیم هیچ پولی نگرفت و گفت شما توی شهر ما مسافرید. شاید یه روزی هم من تو شهر شما ماشینم خراب شد.

این آقا درس خیلی بزرگی به ما داد. اولا یاد گرفتیم که حتما قبل از شروع سفر ماشین رو از همه نظر چک کنیم تا با ماشین مشکل دار راه نیوفتیم تو جاده. مهمتر از اون اینکه وقتی کسی خالصانه بهمون کمک میکنه بهش شک نکنیم و فکر نکنیم میخواسته بهمون کلک بزنه. و درس اصلی اینکه یاد بگیریم آدمها باید تو شرایط سخت به داد هم برسن و به هم کمک کنن چون به قول قدیمیا از هر دستی بدی از همون دست میگیری. تو نیکی میکن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز.

اون سفر خیلی به ما خوش گذشت. خیلی تایم خوبی بود و هوا دلچسب بود. ما هم که دو تا زوج همسن و سال بودیم که خیلی با هم جور و مچ بودیم. والیبال بازی میکردیم. صبح های زود میرفتیم کوه. عصرا کنار ساحل غروب آفتاب رو نگاه میکردیم. شب تا صبح خاطره تعریف میکردیم و اسم و فامیل بازی میکردیم. کلا سفر بسیار شیرین و خوبی بود. درسته که اولش با خرابی ماشین شروع شد ولی الحمدلله به خیر و خوشی گذشت و تو یاد هممون موند.

برگشتنی چند بسته کلوچه و مربا و ترشی و لواشک خریدیم رفتیم در مغازه معجزه دیدن اون آقا. یه دو ساعتی تو مغازش نشستیم و برامون کلی صحبت کرد. از صدتا معلم و استاد قشنگتر صحبت میکرد. ما محو صحبت هاش شده بودیم و دلمون نمیومد خداحافظی کنیم برگردیم خونه. موقع رفتن رو کرد بهمون و گفت: فقط یه چیزی بهتون میگم. قدر همدیگرو بدونید. من چند سال پیش توی همین جاده به خاطر یه تصادف اتومبیل همسرم رو از دست دادم. دیگه هیچوقت نتونستم از این شهر بیرون برم و کلا بعد از اون حادثه قید مسافرت رفتن رو زدم. این روزاتون هیچوقت برنمیگرده. لذت ببرید و شاد باشید.