ما که بچه بودیم یه مدت مدارس یه راه تشویقی در پیش گرفته بودن که به 3 نفر اول هر کلاسی یه کارت شهربازی میدادن که میتونست همراه 3 نفر دیگه بره شهربازی و یه سری از بازی ها رو رایگان استفاده کنه. کلی هم داستان و ماجرا سر این کارت بازی بین بچه های کلاس پیش میومد که چرا به من ندادید و منم که نمره هام خوب بوده و اینجور صحبتها. هر بار چندتا بچه گریه و زاری راه مینداختن و قهر و دعوا درست میشد.

من بیشتر مواقع معدلم بیست میشد و تقریبا همیشه کارت شهربازی بهم تعلق میگرفت. همیشه هم چون برادرم هم کارت میگرفت میتونستیم دسته جمعی بریم شهربازی و همه بازی هارو با دل درست بازی کنیم و کیف کنیم. گاهی خاله اینا یا دایی اینا هم باهامون میومدن. بزرگترا یه گوشه میشستن پیش هم و ما بچه ها همه با هم میرفتیم سراغ بازی ها. یکی از بازی های مورد علاقه ما رنجر بود که وقتی سوار میشدیم کاملا برعکسمون میکرد و این خیلی هیجان انگیز بود.

دبیرستانی که بودم یه سال یکم درسام افت کرد. بابا که خیلی روی درسهای ما حساس بود با یه آموزشگاه تدریس خصوصی تماس گرفت و دو جلسه کلاس رفع اشکال برام گرفت. معلم میومد خونمون و من هر سوالی رو که بلد نبودم ازشون میپرسیدم. خیلی خانم خوبی بودن و همه چیز رو خیلی دقیق و کامل برام توضیح میدادن. ما با این خانم دوست شدیم و یه جورایی رفتن توی لیست افرادی که مامان خیلی قبولشون داشت و بهشون احترام میذاشت و علاقه داشت که باهاشون رفت و آمد داشته باشه.

اون سال وقتی نمره ریاضیم به کمک خانم معلم فوق الذکر 20 شد باز بهم کارت شهربازی دادن. مامان گفت به خاطر تشکر هم که شده به خانم روزبهانی زنگ بزنیم و دعوتش کنیم که باهامون بیاد شهربازی و با هم شام بخوریم. من باورم نمیشد قبول کنه ولی انگار از خدا خواسته بود و تا مامان بهش زنگ زد قبول کرد و اومد. من یکم معذب شده بودم چون دوست داشتم وقتی سوار بازی ها میشم با خیال راحت جیغ بزنم و آزاد و رها باشم.

خانم روزبهانی غیر از آموزشگاهی که ما باهاش تماس گرفته بودیم توی یه موسسه آموزشگاهی خیلی قدیمی و شناخته شده هم کار مشاوره تحصیلی انجام میداد. آدم خوبی بود ولی یکم خودش رو میگرفت وفکر میکرد خیلی آدم مهمیه. اولش کلاس گذاشت و سوار هیچ بازی نشد بعد کم کم یخش باز شد و پا به پای ما توی همه وسیله های بازی شرکت میکرد و حسابی ذوق کرده بود و انگارتازه کودک درونش فعال شده بود. کم کم داشت دیگه زیادی شلوغ میکرد و اصلا یادش رفته بود که مثلا معلم من بوده و باید یکم رعایت کنه.

یه بازی بود که خیلی هیجان انگیز به نظر میرسید. من و داداشم به خانم روزبهانی اصرار کردیم که بیاد بریم سوار بشیم. اولش مقاومت کرد و گفت تازه شام خورده ممکنه حالش بد بشه ولی بعد با پافشاری من قبول کرد و همراهمون اومد. بازی جالبی بود. فکر میکنم تازه آورده بودنش توی شهربازی چون سالهای قبل که میومدیم ندیده بودمش. خانم روزبهانی بین من و داداشم نشست که مثلا چون بزرگتره مراقب ماباشه. دستگاه شروع به حرکت کرد.اولش آروم بود و ما هم میخندیدیم ولی کم کم سرعت گرفت و انقدر شتابش بالا رفت که اصلا نمیتونستیم خودمون رو روی صندلی نگه داریم.

بعد از کمتر از یک دقیقه به قدری سرعت بالا رفت که ما همه با هم فریاد میزدیم. دیگه جوری شد که من و داداشم خانم روزبهانی رو روی صندلی به زور نگه میداشتیم. انگار از ترس مچاله شده بود. همش حس میکردم داره لیز میخوره میره پایین. توی همون حال داشتم با خودم فکر میکردم اگر بیوفته پایین و بلایی سرش بیاد ما چجوری باید جواب خانوادش رو بدیم؟ ما به زور آورده بودیمش و به خاطر اصرارهای ما سوار شده بود.

انقدر ما جیغ زدیم که مامور شهربازی زودتر از تایم مشخص شده بازی رو تموم کرد و پیاده شدیم. به محض اینکه اومدیم پایین یهو حالش بهم خورد و هرچی خورده بود رو برگردوند. بیچاره کلا رنگش پرید. خیلی پیش ما خجالت کشید. هی مامان دلداریش میداد و میگفت چیزی نیست نگران نباش برای هرکسی پیش میاد. ولی بنده خدا کلا بهم ریخته بود. ناخودآگاه اشک میریخت و فقط میگفت میشه زودتر بریم؟ توروخدا بریم.

ما سریع وسایل رو جمع کردیم و برگشتیم. بردیم رسوندیمش خونه و کلی توی راه مامان ناز و نوازشش کرد و قربون صدقش رفت که یکم آروم بشه. فرداش مامان زنگ زد که حالش رو بپرسه ولی تلفن رو جواب نداد. توی روزهای بعد هم دیگه هیچ خبری ازش نشد و اصلا جواب هیچکدوم مارو نمیداد. بابا باز زنگ زد به دفتر آموزشگاه و از اونا سراغ خانم معلمم رو گرفت ولی گفتن که دیگه باهاشون همکاری نمیکنه. خانم روزبهانی بعد از اون شب توی شهربازی دیگه اصلا پیدا نشد. انقدر خجالت کشیده بود که راضی نمیشد ما دیگه ببینیمش. و به این صورت بود که معلم خصوصی ریاضی من به خاطره ها پیوست.