خیلی دوستش داشتم. شاید باورش سخت باشه اما حاضر بودم جونمو براش بدم. از اولین باری که دیدمش انگار یه چیزی درون وجودم به جریان افتاد. هر بار که با هم حرف میزدیم نا خودآگاه خنده میومد رو لبام. این یه عشق واقعی بود نه از اون عشقای بچه گونه و زود گذر دوران نوجوونی.

عصر چهارشنبه بود. رفته بودم پاساژ تا برای تولد امیرحسین یه عطر بخرم. قرار بود شب جمعه تو ویلای لواسون جشن بگیره. من هیچوقت برای خرید هدیه خودم نمیرفتم. یا زنگ میزدم برام میفرستادن یا اینترنتی سفارش میدادم. گاهی هم با یه پاکت نقدی همه چیز حل میشد.

این بار انگار کار خدا بود که خودم برم و اون اتفاق بیوفته. حتما میپرسید کدوم اتفاق. الان براتون تعریف میکنم.

ماشین رو تو پارکینگ پاساژ پارک کردم و همینجور که با تلفنم صحبت میکردم دکمه آسانسور رو زدم. آسانسور که رسید و درش باز شد دیدم یه خانم تنها نشسته کف کابین

بدون خداحافظی تلفن رو قطع کردم و رفتم داخل و گفتم: خانم . خانم حالتون خوبه؟

هیچ جوابی نمیداد. چشماش بسته بود. ترسیدم. سریع دکمه اضطراری آسانسور رو زدم و صدای آژیر تو کل محوطه پیچید.

نگهبان پاساژ و دو سه نفر دیگه با عجله اومدن و به کمک یه خانم دیگه که تو پارکینگ بودن تونستیم اون دختر خانم رو سوار ماشینم بکنیم. دیگه معطل نکردم و باسرعت به سمت بیمارستان رفتم. در طول مسیر چندین بار از آینه عقب رو نگاه کردم. هنوز چشماش بسته بود و اصلا تکون نمیخورد.

به بیمارستان که رسیدیم وارد قسمت اورژانس شدم. دوتا پرستار اومدن و اون خانم رو از ماشین پیاده کردن و بردن. دیگه تا شب مراحل عکس برداری و سیتی اسکن و رادیولوژی و …. انجام شد و ایشون رو تو بخش بستری کردن.

بعد که با دکتر صحبت کردم گفتند که این خانم حدود یک هفته بوده که هیچی نخورده بوده و از ضعف وکم شدن توان و قدرت بدنی توی آسانسور غش میکنه و میوفته. خیلی تعجب کردم. از سر و وضعش میشد فهمید که وضع مالی بدی نداره و این غذا نخوردن از فقر و نداری نیست. از دکتر اجازه گرفتم که برم دیدنش.

در زدم و وارد اتاق شدم. روی تخت نشسته بود. یکم خودشو جمع و جور کرد و زیر زبونی سلام داد. گفتم : سلام , خوشحالم که حالتون خوبه. حسابی همه مارو ترسوندید.

سرش رو بلند کرد و گفت : همه؟ مگه دیگه کی اینجاست؟ گفتم: کسی اینجا نیست ولی تو پاساژ همه نگران شما شدن. الان حالتون خوبه؟ مشکلی ندارید؟

لبخند زورکی زد و گفت : بله خوبم ممنون. مرسی که زحمت کشیدید. از لطفتون ممنونم. هرچقدر هزینه شده من پرداخت میکنم. ببخشید که باعث مزاحمت شدم.

همینطور که پشت سر هم معذرت خواهی و تشکر میکرد با دقت به چهرش نگاه کردم. صورت کشیده و ظریف. چشمای ریز عسلی رنگ. پوست روشن که البته فکر کنم به خاطر شرایطش یکم رنگ ورو پریده بود. به نظر 23,4 ساله میرسید. یه ساعت بند چرمی دست چپش بود و یک دستبند زنجیری ظریف تو دست راستش. خیلی لاغر نبود ولی چاق هم نبود. در کل اگر تو اون اوضاع ندیده بودمش انقدر بهش دقیق نمیشدم.

این شروع آشنایی مابود. من اون زمان 30 سالم بود و تازه حدود 2سال بود که با کمک های بابا همراه آرش (پسر داییم) یه شرکت کوچیک واردات و صادرات زده بودیم و کارمونم نسبتا خوب پیش میرفت.

ریحانه 24 سالش بود. پدر و مادرش از هم جدا شده بودن. مادرش رفته بود آلمان و پدرش ازدواج کرده بود و به خاطر شرایط کاریش تو جزیره خارک زندگی میکرد. ریحانه با مادربزرگش زندگی میکرد و اون روز به خاطر اینکه از یه هفته قبلش با مادربزرگش بحث کرده بود و اعتصاب غذا کرده بود تو آسانسور پاساژ حالش بد شده بود.

ریحانه لیسانس فیزیک داشت و تو یه آموزشگاه تدریس خصوصی تو میدون انقلاب کار میکرد. معلم فیزیک خوبی بود و خودش میگفت که عاشق کارشه. وقتی از شاگرداش حرف میزد چشماش برق میزد و میشد موج شادی رو تو صورتش دید.

الان که دارم مینویسم دو سال از اون روزا گذشته. دوسال پر ماجرا. منو و ریحانه روزای خیلی قشنگی رو باهم سپری کردیم. کلی برای آیندمون برنامه ریزی کرده بودیم و حتی اسم بچه هامونم انتخاب کرده بودیم . همه چی داشت خوب پیش میرفت تا سه ماه پیش .یه روز که رفتم دم در آموزشگاه دنبالش وقتی اومد به نظر ناراحت بود. با اصرار و سماجت از زیر زبونش حرف کشیدم و فهمیدم که مادرش حسابی هواییش کرده.

آره درست حدس زدید. رفت . به همین راحتی . من و قلبم و احساسم رو زیر پاهاش له کرد و رفت. همه اون دو سال و کل برنامه ریزی هامونو نادیده گرفت و برای همیشه از ایران رفت. از پیش من رفت. داغون شدم. نابود شدم. تا مدتها هر روز میرفتم جلوی در اون آموزشگاه تدریس خصوصی و تو رویاهام تصور میکردم که الان از در میاد بیرون و با خنده و شاداب میاد سمت من . باهم میریم دور میزنیم و نهار میخوریم. ولی همش توهم بود.

بارها با خودم گفتم کاش اصلا ندیده بودمش. کاش اون روز نرفته بودم پاساژ. کاش به جای آسانسور از پله بالا رفته بودم. کاش نمیبردمش بیمارستان و میذاشتم کس دیگه ای ببره.

بعد از رفتنش زندگیم زیر و رو شد. عشق برام رنگ باخت. دیدم نسبت به همه خانها منفی شد. از فیزیک متنفر شدم. اسم آلمان که میومد اشک تو چشمام جمع میشد.

فقط چسبیدم به کار. شبانه روزی کار کردم و پول جمع کردم. پیشرفت کردم و کارمو گسترش دادم. دیگه هدفم فقط بزرگ شدن تو کاره. دیگه هیچوقت به عشق فکر نمیکنم. عشق وزندگیم شده کار. فهمیدم عشق یک طرفه هیچ ارزشی نداره و تا وقتی کسی دوستت نداشته باشه هیچوقت نمیشه به زور پیش خودت نگهش داری. حالا دیگه هیچ خشمی نسبت بهش ندارم. براش آرزوی خوشبختی و موفقیت میکنم و امیدوارم بدون من و دور از من به همه آرزوهاش برسه.

ریحانه عزیزم , عشق ابدیم اگر این متن رو خوندی بدون تا آخر عمرم فراموشت نمیکنم. روزایی که باهات بودم بهترین روزای عمرم بود و تو خاطراتم ثبتشون کردم. امیدوارم همیشه لبت خندون باشه و روزی برسه که پسر کوچولوت رو تو آغوش بکشی. فقط لطفا اسمش رو نذار رایان چون این اسم رو باهم انتخاب کرده بودیم و شاید با صدا کردنش یوقت یاد من بیوفتی. دوست ندارم تو مثل من عذاب بکشی. دلم میخواد همیشه خوشحال باشی و تو خوشبختی غرق بشی. دوستت دارم عزیزدلم.