محل کار من توی یه ساختمون اداری تجاریه. ما یکی از واحدهارو اجاره کردیم. هر واحد و هر طبقه مخصوص یه کسب و کاره. محله خوب و آرومیه و مشکل خاصی نداریم. حدودا 10 تا شغل مختلف توی ساختمونمون دایر شده. من همه رو کم و بیش میشناسم و باهاشون آشنا هستم. یکیشون دفتر چاپ پارچه است که قراردادهاشونو اینجا میبندن ولی کارگاهشون جای دیگست. یکی هم یه دکتر دامپزشکه که پروانه طبابتش باطل شده و یه جورایی غیرقانونی کار میکنه ولی خدایی خیلی وارده و کارش درسته.

من و دوستم وقتی فوق لیسانسمون رو گرفتیم هرچی گشتیم کار پیدا نکردیم. ما ادبیات خوندیم و رشتمون اصلا مورد استقبال کسی نبود تا اینکه تصمیم گرفتیم دستمون رو بزنیم به زانومون و خودمون یه کاری راه بندازیم. با مشورت یکی از اساتید با تجربمون یه دفتر مشاوره تحصیلی افتتاح کردیم ولی بعد کم کم گسترشش دادیم و کلاسهای آموزشی و مشاعره و… هم برگزار کردیم. کلا دفترمون خیلی رویایی و رومانتیک و ادبی بود و هرکی میومد خیلی خوشش میومد.

ما هر سال با صاحب ملک صحبت میکردیم و قراردادمون رو تمدید میکردیم چون هم جامون خوب بود و راضی بودیم هم از نظر قیمتی نسبت به منطقه خیلی قیمت مناسبی بهمون اجاره داده بود. ما هم که دیگه اونجا جا افتاده بودیم و همه میشناختنمون. پس با این حساب جابه جایی اصلا به صلاحمون نبود و هر جور شده بود باید همونجا موندگار میشدیم. با این حساب تقریبا همه همسایه ها ما رو میشناختن و یه جورایی ما از قدیمیا و پیشکسوت های ساختمون به حساب میومدیم.

طبقه همکف یه واحد بزرگ بود که یه خانم و آقای میانسالی اونجارو اجاره کرده بودن و آشپزخونه راه انداخته بودن. به قول خودشون کیترینگ. هم غذا بیرون بر داشتن و هم چندتا میز و صندلی چیده بودن که همسایه های ساختمون اگر خواستن برن اونجا نهار بخورن. چون همه واحدها اداری بودن خیلی استقبال خوبی شد و همه خوشحال بودیم که دیگه خیالمون از بابت نهار راحته و هی نمیخوایم از بیرون سفارش بدیم یا از خونه ظرف غذا با خودمون بیاریم.

اوایل غذاشون خیلی خوب و خوشمزه بود. انقدر عطر خوبی توی ساختمون میپیچید که هر کس میومد مست میشد. ما که کلاس برگزار میکردیم خانواده ها که میومدن دنبال بچه هاشون همه با تعجب میگفتن: این اطراف رستوران هست؟ خیلی بوی خوب غذا میاد. ما هم از ترس اینکه یه وقت کسی گزارش نده که اینا اینجا بدون مجوز دارن این کار رو انجام میدن اصلا لو نمیدادیم که اقلا ناهار خودمون تامین باشه و ازاین  یه بابت دیگه دل نگرانی نداشته باشیم.

با گذشت زمان و به مرور هی از کیفیت غذا کاسته شد. کم کم مواد اولیه خوب تهیه نکردن و از همه چی کم گذاشتن. دلیلشون هم این بود که گرونی شده و ما با این قیمت ها از پس هزینه ها برنمیایم. طی یک سال سه مرتبه قیمت غذاهاشون رو بالا بردن. یه بار گفتن روغن خیلی گرون شده. دفعه بعدی افزایش قیمت برنج رو دلیل اصلی این موضوع بیان کردن و دفعه آخر هم خیلی راحت گفتن ما خرجمون زیاده و مجبوریم درآمدمون رو هرجوری شده بیشتر کنیم.

علاوه بر اینکه قیمت هاشون رو بالا برده بودن خیلی هم سوتی میدادن. یه بار ته سیگار توی غذاشون بود. یه دفعه دوستم سنگ توی غذاش پیدا شد. یه سری هم توی خورشت استخون ریز بود که خیلی خدا رحم کرد بلایی سر گلومون نیومد. گاهی این چیزارو با شوخی بهشون میگفتیم که بیشتر دقت کنن ولی بیشتر وقتها اصلا به روی خودمون نمیاوردیم. علاوه بر همه اینا با ظرفهای کثیف هم زیاد روبه رو میشدیم. قاشق چرب و بشقاب لکه دار و لیوان رژ لبی.

یه روز که همگی رفته بودیم پایین و داشتیم نهار میخوردیم , یهو یکی از همسایه ها توی غذا مو دید و شروع کرد به غر زدن. انگار دلش هم خیلی پر بود چون هی میگفت: والا ما مریض میشیم اینجا. این دیگه چه مدل غذا پختنه. یه بار مرغ خام میذارید جلومون یه بار دیگه برنج مونده روز قبل رو تحویلمون میدید. اون دفعه هم که حلیم صبحانه بوی ترشیدگی میداد. هرچی ما چیزی نمیگیم و سکوت میکنیم هی اوضاع بدتر میشه و کیفیت هر روز پایینتر میاد.

بعد از اعتراض اون بنده خدا یهو دیگه همه شیر شدن و صداها رفت بالا. بنده خداها انقدر مورد تهاجم قرار گرفتن که یهو خانمه زد زیر گریه و رفت توی آشپزخونه. خیلی دلم براشون سوخت. بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه و خانمه رو صدا کردم. یکم باهاش صحبت کردم و دلداریش دادم. بیچاره میگفت چشمش ضعیف شده و سنگ توی برنج یا حبوبات رو نمیبینه. میگفت وقتی ظرف میشوره بعد از آبکشی هی توی نور نگاهشون میکنه که مبادا کثیف مونده باشن. دلم واقعا براش سوخت.

از فردای اون روز نزدیکای ظهر که میشد اگر سرم خلوت بود میرفتم پایین و داوطلبانه بهشون کمک میکردم. حبوبات پاک میکردم. ظرفهای آماده سازی غذا رو میشستم. حتی توی پخت غذا هم تا جایی که بلد بودم و از دستم برمیومد همکاری میکردم. اوضاع خیلی بهتر شده بود. بقیه هم کم کم یاد گرفتن و هرکسی توی تایم های خالیش یه سری به طبقه همکف میزد و یه همراهی با اون خانم و آقا میکرد. اینجوری هم خودمون ظهرها غذای خوب میخوردیم هم یه کمکی به اون بیچاره ها میشد. دیگه مشکلاتمونم حل شد الهی شکر.