من معلم خصوصی زیست بودم و نصف بیشترعمرم رو تدریس کرده بودم. حالا روبروی میز قاضی نشسته بودم و نمیدونستم چه جوری گفته هام رو ثابت کنم. اگر حضانت حمید و نازنین را به مسعود بدن بچه‌هام عاقبتشون چی میشه؟! هیچ‌کس حاضر نشده بود پای استشهاد رو امضا کنه. مسعودم  تهدیدم کرده بود اگر طلاق بگیرم نمیزاره آب خوش از گلوم پایین بره.
وقتی با مسعود ازدواج کردم همه‌چیز خوب بود. پدرم مردی خشن و تندخو بود و همین که مسعود همچین اخلاقی نداشت برام کافی بود. یه کارگاه کوچیک داشت و زندگیمون از همون راه می‌گذشت. دلگرم همسر و پسرم حمید بودم و نازنین که قرار بود یک ماه دیگش به دنیا بیاد ، با اینکه سنگین شده بودم ولی شاگردام کم نشده بودن و هنوز کلاس های جبرانی برگزار میکردم و به دانش آموزام با ذوق و شوق تدریس میکردم ، عاشق تدریس بودم و اون تایمی که با بچه ها سر کلاس بودم جزو عمرم حساب نمیشد.

تا این‌که از گوشه و کنار شنیدم یکی از خانم های کارگاه نظر مسعود رو جلب کرده و مدتی هست به هم محرم شدن ، دلم نمی‌خواست طلاق بگیرم. با کمک خواهرم خونه اون خانم رو پیدا کردیم و با پرس‌وجو فهمیدیم مسعود تنها مرد زندگی‌اش نیست و هدفش هم فقط پول هست. اون روز وقتی که همراه خواهرم برگشتیم خونه بهم گفت: تو دوتا راه بیشتر نداری. یا باید به روی مسعود بیاری و جدا بشی یا صبر کنی تا خودش بفهمه با چه عفریته‌ای طرفه. من تو دوران مجردی تو خونه پدرم صبر و سکوت رو یاد گرفته بودم ،پس تصمیم گرفتم هیچ کاری نکنم.

شش ماه بعد یک شب مسعود اومد توی اتاق و نشست روی تخت و گفت: من می‌خوام حلالم کنی. یه اشتباهی کردم که نمی‌خوام به‌خاطرش زندگیمون به هم بخوره ، داشتم نازنین رو می‌خوابوندم. گفتم: می‌دونم. حلالت می‌کنم. اصلا هم نمی‌خوام توضیحی بدی. فقط مراقب باش. چون می‌دونم که دست برنمی‌داره. وقتی با حیرت نگام ‌کرد دراز کشیدم کنار بچه‌ها و گفتم: به‌خاطر بچه‌ها بخشیدمت.

سه روز بعد همون زن کارگاه رو آتیش زد تا از مسعود انتقام بگیره ،درست سر شب این کار رو کرده بود و چون کارگاه بیرون شهر بود تا آتش‌نشان‌ها برسند خاکستر شده بود. مسعود اون ‌قدرشوک شده بود که اول باور نمی‌کرد اون زن این کار رو کرده. ولی وقتی یکی از دوستای مورد اعتمادش زنگ زد و گفت که خانومه براش پیغام داده که تقاص رها کردنش رو با آتیش زندن کارگاهش پس داده، باورش شد. پشت تلفن داد زد به خدا می‌کشمش! زنده‌ زنده چالش میکنم.

تلفن رو که قطع کرد گفتم : درست همون کاری رو کردی که اون می‌خواست. تو هیچ مدرکی نداری که بتونی ثابت کنی کی کارگاه رو آتیش زده، ولی اون الان یه شاهد داره که می‌تونه شهادت بده تو تهدیدش کردی ، سرش را تکون داد و زیر لب گفت: بیچاره شدم . به خاک سیاه نشستم از اون روز سعی کردم به مسعود  کمک کنم تا خودش رو پیدا کنه و دوباره بتونه کارگاه رو راه بندازه. گفتم طلاهامو می‌فروشم، از صندوق معلمین مدرسه وام می‌گیریم ، حتی از چند نفر پول قرض می‌کنیم و با کمک دوستامون دوباره همه‌چیز رو مثل روز اول می‌کنیم، ولی مسعود خودش را باخته بود و ترس همه وجودش رو فرا گرفته بود. این اتفاق ها باعث شد که روزا تا حد بیهوش شدن الکل مصرف کنه و کم‌ کم اون ‌قدر به الکل اعتیاد پیدا کرد که بدون اون نمی‌تونست روز رو شب کنه.

وقتی اعتراض می‌کردم با خشونت و تندی جوابم رو می‌داد و بعد که مستی از سرش می‌پرید با گریه و زاری جلوم زانو می‌زد و عذرخواهی می‌کرد. یک شب که باز هم رو به روم نشست تا به خاطر سیلی که به صورتم زده بود عذرخواهی کنه ، قبل از این‌که حرفی بزنه  گفتم: از من عذرخواهی نکن. از این بچه‌ها خجالت بکش. بچه‌هات بابا می‌خوان، نه یه آدم ترسو که حتی عرضه نداره دست از این کوفتی برداره و دوباره سرپا بشه. تو خیلی خودخواهی، فقط خودت برای خودت مهمی. پول نداریم برای بچه شیرخشک بخریم اون‌وقت تو هر شب با یه شیشه از این زهرماری میای خونه. بعد درحالی‌که بلند می‌شدم، گفتم: از قدیم گفتن توبه گرگ مرگه.

مسعود روزبه‌روز بدتر می‌شد. حالا دیگه نمی‌فهمیدم چرا گاهی اوقات با خودش حرف می‌زنه و بعضی شب‌ها با فریاد از خواب بیدار میشه. زندگیم رو باخته بودم و دیگه برام مهم نبود چه‌کار می‌کنه. به طلاق فکر می‌کردم و این‌که مدام می‌گفت اون زن می‌خواد بیاد و اونو رو بکشه .یک شب که  از کلاس  برگشتم دیدم نازنین رو برده بالای پشت‌بوم. با ترس دویدم سمتش و فریاد زدم: چی‌کار می‌کنی؟! نازنین رو چسبوند به خودش و گفت: می‌خواد بیاد بچه‌ها رو ببره… برای من همه‌چیز تموم شده بود، ولی قاضی می‌گفت باید مدرکی بیارم که نشون بده مسعود برای بچه‌ها خطرناک هست.

 

همسایه‌ها قبول نکردن شهادت بدن شاید چون ازش می‌ترسیدن، خانواده‌اش هم گفتن تا وضع مالی و روحی مسعود خوب بود کنارش موندی و حالا که شکست خورده می‌خوای ولش کنی ؟ روبه روی قاضی که نشسته بودم یه لحظه با خودم فکر کردم بعد از جدایی من از مسعود چه بلایی سر اون، بچه‌هام و خودم میاد.

با خودم فکر کردم من که یک بار تونستم خیانتش رو ببخشم، شاید این بار هم بتونم کاری کنم که نجات پیدا کنه. از همون روز شروع کردم. به برادرش زنگ زدم و گفتم کمک کن مسعود الکل رو ترک کنه. با روان‌کاوی که خواهرم شماره‌اش رو برام پیدا کرده بود حرف زدم و اون امیدوارم کرد که می‌تونم به مسعود کمک کنم. با مسعود حرف زدم و گفتم اگر خودش هم کمک کنه تا حالش بهتر بشه طلاق نمی‌گیرم و اون هم با گریه گفت هر کاری لازم باشه می‌کنه .

از مادرم خواستم مدتی به خونمون بیاد و مراقب بچه‌ها باشه تا بتونم دوباره کارگاه رو سرپا کنم. ازهر کسی که به ذهنم می‌رسید کمک می‌خواستم و وقتی خونه بودم مرتب کلاس آنلاین برگزار میکردم برای تامین هزینه هامون . دائم با مسعود حرف میزدم. از آینده میگفتم ، روزهایی که اون دوباره سرپا میشه و میره کارگاه و مثل قبل زندگیمون رو میسازه. با هم می‌رفتیم مطب روان‌کاو . یه وقتایی هم می‌رفتیم کارگاه که کم‌کم داشت سرپا می‌شد. خسته بودم و گاهی فکر می‌کردم هفته‌ها باید بخوابم تا این خستگی از تنم بیرون بره ، ولی می‌دونستم هنوز وقتش نیست ، می‌دونستم مسعود حالا درست لب مرز هست و چند قدم دیگه مونده تا به خودش بیاد و بفهمه الکل مشکلش را حل نمی‌کنه و بعد از سوختن کارگاه هر بلایی سرش اومد به‌خاطر ترس بود و باختن روحیه‌اش و الکل. روزی که کارگاه را دوباره افتتاح کردیم، مسعود گفت: فکر کنم تو باید مدیر اینجا باشی؟ گفتم: نه، من باید توی خونه مراقب بچه‌ها باشم و منتظر بمونم تا تو برگردی در ضمن من عاشق شغل خودم و تدریس هستم. هیچ‌کس مثل تو نمی‌تونه اینجا رو بچرخونه. یادته کارگرا چقدر دوستت داشتن؟ و بعد به پشت سرش اشاره کردم. روز قبل زنگ زده بودم و از همه کارگرها خواسته بودم بیان کارگاه. حالا همه پشت‌سر مسعود بودند. وقتی برگشت و دیدشون اشک‌هاش سرازیر شدن و رفت سمتشون. فکر کردم حالا دیگر حداقل می‌تونم دو روز بخوابم تا خستگی این همه کار از تنم در بیاد.