من معلم خصوصی شیمی هستم ، خدا رو شکر با توجه به شیوه تدریس و نحوه بیانم همیشه تعداد زیادی دانش آموز دارم که اصرار دارن با خودم کلاس داشته باشن و اگر تعریف از خود نباشه همیشه و همه جا صحبت از تدریسم هست. تا قبل از به دنیا اومدن دخترم همیشه فرصت داشتم و تعداد زیادی کلاس برگزار میکردم و اصلا احساس خستگی و درماندگی نداشتم ولی بعد از به دنیا اومدن دخترم مسئولیت مادر شدنم بیشتر از وظایف دیگه بهم فشار میاورد. دوست داشتم بهترین مادر,بهترین همسروبهترین دختر دنیا باشم و انجام همه اینها در کنار هم خیلی برام سخت بود.

هر روز که از کلاس هام برمیگشتم احساس عذاب وجدان داشتم از اینکه خیلی کم در کنار دخترم بودم و شاهد بزرگ شدن و قد کشیدنش نبودم و به قدر کافی توان بازی باهاش رو نداشتم . معمولا مادرم از دخترم نگهداری میکرد و اغلب بعد از کلاسم غر میزد که این چه وضعشه؟ این بچه نه تو رو میبینه نه پدرش رو. روزای تعطیل که من میخواستم به خودم و خونه برسم همیشه مامانم زنگ میزد و میگفت: پرنیان رو ببرپارک, ببرش بیرون و یه ذره به بچه برس . با این حساب یک روز تعطیل هم از دست غرغرهای مادرم آرامش نداشتم. برای من اون حرفها فقط یه غرغر ساده نبود. صحبت های مامانم خیلی توی روحیه ام تاثیر میذاشت و چون از بچگی عادت به تایید مادرم داشتم , تایید نکردنش من رو متلاشی میکرد. میدونستم که کارم اشتباهه و باید هر طور که خودم میدونم درسته با بچم رفتار کنم ولی جراتش رو نداشتم . نمیدونستم از کجا باید برای اصلاح این اخلاقم شروع کنم ، شاید خیلی مسخره بود ولی واقعا درمونده شده بودم. صبح تا شب میدویدم ولی نه دخترم نه همسرم نه خانوادم و نه حتی خودم از خودم راضی نبودم.

اون روز وقتی کلاسم تموم شد با نهایت سرعت ممکن خودم رو رسوندم به ماشین . بازم کلاسم یه کم طولانی تر شده بود و آخر کلاس مجبور بودم به سوال چندتا از بچه ها هم توی فضای مجازی جواب بدم. به خاطرهمین حالا باید کلی به مامانم جواب پس میدادم ، بالاخره بعد ازگذروندن کلی ترافیک سنگین رسیدم. با اینکه به مامانم گفته بودم پرنیان رو آماده کنه ولی طبق معمول هنوز حاضر نبود. مامانم گفت بیا بالا چایی دم کردم تا بچه روآماده کنم توهم چایی بخور تا خستگیت دربیاد ، ماشین رو پارک کردم رفتم بالا. برای شب شامم آماده نبود و توی خونه هم کلی کار داشتم. با این وجود دلم نیومد دل مادرمو بشکنم. خیلی بیشتر از خودم زحمت پرنیان رو میکشید. چایی رو خوردم. اومدم از جام بلند بشم که مامانم گفت امروز این بچه همش بهونه پارک میگرفت. شام یه چیز حاضری بخورید در عوض بچه رو ببریم پارک, گناه داره همش تو خونه است و هم بازیش من پیرزنم. امروز همش رفت تو بالکن و اومد گفت: مامانم زودتر بیاد منو ببره پارک. مثل همیشه قبول کردم. یعنی چاره ای نداشتم. کاش مامانم درک میکرد از ۸ صبح تا ۴ عصر پای تخته و رو پا ایستادن و درس دادن چقدر سخته و من چقدر دلم میخواد بعد کلاسام یه کم استراحت کنم .

با مامانم پرنیان رو بردیم پارک و کلی بازی کرد و این من رو از ته دل خوشحال میکرد ولی استرس کارای خودم و شام و کارهای دیگه خونه واقعا اذیتم میکرد.پرنیان تازه یادگرفته بود سرسره رو برعکس بالا میرفت که واقعا کار خطرناکی بود. بارها براش توضیح داده بودم ولی گوش نمیداد. دوباره داشت همین کاررو تکرار میکرد. رفتم جلو آروم گفتم پرنیان این کارت مامان رو ناراحت میکنه. تو دوست داری مامان ناراحت بشه؟

خانمی که یه دختر کوچولو تقریبا هم سن و سال پرنیان همراهش بود و دخترش مشغول بالا رفتن از پله های سرسره بود صدام کرد و گفت ببخشید معذرت میخوام ولی اینجوری باهاش صحبت نکنید . بچه حس بد میگیره و با خودش فکر میکنه من همش دارم مامانمو ناراحت میکنم واین موضوع  تو عزت نفسش اثر منفی داره. لبخندی زدم و تشکر کردم. راستش خجالت کشیدم . من معلم بودم ولی نحوه درست رفتار کردن با بچه خودمو بلد نبودم. خانومه دوباره کنار من قرار گرفت و این بار با درموندگی گفت چقدر بچه داری سخته. منم که انگار دلم پر بود گفتم به نظرم سخت ترین کار دنیاست مخصوصا برای من که باید سر کار برم. عصرها بچه رو از خونه مادرم بردارم و تازه برم خونه و کارای خونه رو شروع کنم. هرشب هم با نارضایتی همه  نزدیکانم بخوابم و صبح دوباره این چرخه تکرار میشه . شاید خودم متوجه نبودم ولی انقدر اینا رو با غم گفتم که اون خانم یه جور خاصی نگاهم کرد بعد به مامانم اشاره کرد گفت : ایشون مادرتون هستن؟ سرمو به نشونه تایید تکون دادم. یه دفعه یه آهی کشید و گفت مادر من حدودا 3 ساله که نمیتونه حتی تا جلو در بیاد و دائما حسرت این رو میخورم که نمیتونیم باهم بیرون بریم. نهایت رفت و آمد ما با زور و کمک پرستار تا جلسات فیزیوتراپیه. لبخند تلخی زدم و گفتم متاسفم ایشالله خدا شفاشون بده. با بغض پنهونی گفت من فقط همین مادر مریض رو دارم و این دوتا بچه . همسرم و پدرم پارسال توی یه تصادف فوت کردن. نگهداری از دوتا بچه کوچیک بدون هیچ کمکی خیلی سخته. دخترم از اول مریض بود, بیش فعالی داشت و مشکل لکنت زبان. با همه مسئولیتهام باید هر روز جلسه گفتار درمانی میبردمش که تازه بعد از چند وقت یک مقدار بهتر شده و میتونه صحبت کنه. مسئولیت نگهداری از مادرم هم دارم. به خاطر همین مجبور شدم استعفا بدم ولی بازم خدا رو شکر راضیم. بچه ها بزرگ میشن, مادرم بهتر میشه و این روزای سخت بالاخره میگذره.

چقدر دیدش به زندگی قشنگ بود و چقدر امید و تلاشش قابل ستایش بود. در مقابل اون من چقدر ناشکر بودم  که این همه نعمت رو نمیدیدم. اینکه میتونستم سر کار برم. اینکه مادری داشتم که سلامت بود و میتونست از بچه ام نگهداری کنه و مهتر از همه اینکه بچه سالم داشتم. درسته خسته میشدم ولی الان دیگه برای هر کدوم از این نعمتها هزاران بار خدا رو شکر میکردم .