من معلم خصوصی عربی بودم. برادرم خلیل هشت سال ازم بزرگتر بود. من آخرین بچه خانواده بودم و خواهر و برادرای دیگم همه متاهل بودن فقط من و خلیل  مجرد بودیم، مادرم سه بار براش رفت خواستگاری . آخرین کسی که رفتن خواستگاریش سه سال از خلیل بزرگتر بود، قبلا ازدواج کرده بود و جدا شده بود و یه پسر پنج ساله داشت و خیلی هم زشت بود حتی تصورش هم به عنوان زن برادرم کار سختی بود. اون هم با دیدن خلیل، پشت چشم نازک کرد و با نازو ادایی که بهش نمیومد  گفت نه و از اتاق رفت بیرون. ظاهر خلیل اصلا جذاب نبود ، موهای کم پشت , بینی خیلی بزرگ و صورت سبزه و گردنی که دیده نمیشد ، قد کوتاه و شکم بزرگ و صدایی خشمگین که لکنت جزیی داشت ،  بعد از این سه خواستگاری، کلا دور زن گرفتن رو خط کشید. برادر وسطیم هم قیافه جالبی نداشت، ولی ناامید نشد و اونقدر رفت خواستگاری تا بالاخره موفق شد. من برعکس برادرها و خواهرم پسری زیبا و جذاب بودم و به خاطر همین اعتماد به نفسم بالا رفته بود و به واسطه شغلم ودرسی که خونده بودم خیلی خوب صحبت میکردم.

یه وقت هایی زبونم با خلیل تلخ  می‏شد و دلش رو میرنجوندم که اصلا دست خودم نبود. البته اینجوری هم نبود که فقط من بدجنسی کنم. اونم تلافی میکرد و اگر آب می‏دید، شناگر قابلی بود و یک‏ جوری که کسی متوجه نشه  منو میجزوند ولی چون من زبونم قویتر بود و کلفت سخن بودم، خیلی بیشتر از اون حال‏گیری می‏کردم. بعد از دوران مدرسه من دیگه با هم ملایمتر شدیم. جنگ و دعواهامون کمتر شد و یه وقت هایی با هم درددل می‏کردیم.

یکی از شبای تابستون که تو ایون  نشسته بودیم، پرسید: تا حالا عاشق شدی؟ خندیدم و گفتم : خیلی! گفت: نه منظورم عشق واقعیه ، از اون عشقا که نگاهتو به زندگی عوض میکنه و حتی با این‏که مطمئنی بهش نمیرسی و اونم اصلا بهت فکر نمی‏کنه، تو مدام به اون فکر کنی. تو خیالت باهاش حرف بزنی، براش هدیه بخری ، بیرون ببریش و تو رویاهات باهاش زندگی کنی… تا حالا این‏جوری عاشق شدی؟ به زور جلوی خندم رو گرفتم و گفتم: طوری با جزئیات حرف می‏زنی که انگار خودت این‏ جوری عاشق شدی.  گفت: تجربه کردم. بهت نمیگم عاشق کی هستم، ولی می‏گم که قشنگترین زنیه که تو عمرم دیدم . بعد که تعجب من رو دید با خنده  گفت: سربه‌سرت گذاشتم. من تا حالا هیچ احساسی رو تجربه نکردم. تو چی؟ عاشق شدی؟ گفتم: چندبار عاشق شدم، ولی نه اینجوری که تو میگی ، کم پیش میاد که دلم برای دختری تنگ بشه ، کلا میدونی که من مغرورم.

اگه دختری رو که دوستش دارم یه خطا بکنه راحت میذارمش کنار. چیزی که زیاده دختر. آه کشید: معلومه خوب . تو معلمی , خوش‏ تیپ و خوش‏ سرزبونی و می‏تونی این‏جوری بگی. برای جوونی مثل تو دختر زیاده. دلم سوخت براش . دستش رو گرفتم و گفتم: مرد که نباید خوشگل باشه. مردی که مهربون و صبور و با ادب باشه و پول هم داشته باشه، برای خانم‏ها جذابه . پوزخندی زد و گفت : مرسی از دلداریت. اون شب دلم نیومد بهش بگم  قراره با مادر صحبت کنم و بریم خواستگاری. افسانه دخترعموی ما بود. تو زیبایی سرآمد دخترهای فامیل بود ، با اینکه خیلی من رو تحویل نمیگرفت ولی  مطمئن بودم وقتی مادرم بره خواستگاری جواب مثبت میده چون به نظر خودم موقعیتم عالی بود.

از فردای اون روز ما درگیر مقدمات خواستگاری بودیم بالاخره شبی که قرار گذاشتیم رسید و همه به اتفاق خانواده رفتیم برای خواستگاری ، از اونجایی که اجازه داده بودن ما بریم در واقع معلوم بود که جوابشون مثبت هست‌.

توی مراسم خواستگاری راجب همه چیز صحبت شد بعد بابام دوتا سرفه کرد و گفت بهتره دیگه بریم سر اصل مطلب و رو به عمو گفت: خب داداش شما بفرما دختر و پسر مال خودت هستن . من روی صندلی صاف شدم و لب کتمو مرتب کردم ، عمو گفت والا خلیل مثل پسر خودمه و من مثل بچه های خودم دوستش دارم و افسانه هم که دختر شماست حالا هر چی شما بگی من اطاعت میکنم. روی صندلی وا رفتم و ناخوداگاه سر خوردم رفتم پایین ‌.

خانواده عموم فکر میکردن خلیل داماده و پذیرفته بودن و افسانه قبول کرده بود. پدر و مادرم و بقیه اصلا به روی خودشون نیاوردن و خواستگاری برای خلیل که تا بنا گوش سرخ شده بود انجام شد.

جواب عموم اینا مشخص بود و خیلی زود کارای عقدشون انجام شد. برام جالب بود یعنی افسانه چه طوری به برادر من جواب مثبت داد؟! بابام اون زمانا یه پیکان جوانان قرمز برای عروسیشون کادو گرفت و گوشه حیاط گذاشت و روشو چادر کشید. من یه روز عصر که کلاس خصوصی عربی داشتم و خیلی دلم میخواست برم با ماشین یه دوری بزنم, سوییچ رو با بدبختی پیدا کردم . چادررو از روی ماشین برداشتم و رفتم. یادمه دو سه روز به عروسی باقی مونده موند. همینجوری که پام رو روی گاز فشار میدادم و از سرعت زیاد کیف میکردم, تا بخوام به خونه شاگردم برسم ماشین از کنترلم خارج شد و خورد تو دیوار. وای بدبخت شده بودم. مردم جمع شده بودن دورم . من اون شب از ترسم رفتم خونه خاله . انقدر ترسیده بودم که نمیتونستم برم خونه، خاله با تعجب گفت: این چه حال و روزیه؟ خلیل تصادف کرده خودشم درستش میکنه تو چته ؟ بعدم گفتن تا عروسی ماشین رو تحویل میدن .

وای خدا خلیل گفته خودش تصادف کرده. رفتم خونه بابام تو ایوون نشسته بود و داشت خلیل رو سرزنش میکرد: آخه پسر تو که انقدر بی عرضه هستی من چه جوری این ماشین رو بهت کادو بدم؟ انقدر هول بودی نمیتونستی صبر کنی حداقل روز عروسی سالم بهت بدم. حالا فکر کن افسانه تو ماشینت بود اون وقت چی میشد؟ میدونی اگر تا روز عروسی درست نشه چقدر جلوی خانواده عموت بد میشه. خلیل سرشوانداخته بود پایین و فقط معذرت خواهی میکرد   .

بابام که رفت خوابید , رفتم پیش خلیل و بغلش کردم و کلی ازش معذرت خواهی کردم و گفتم خیلی مردی . ببخشید داداش قول میدم تا روز عروسی درستش کنم و اونم قبول کرد. اگر خانوادم میفهمیدن کار من بوده شاید فکر میکردن به خلیل حسودی کردم و از جریان خواستگاری ناراحتم و برای من خیلی بد میشد. حالا فهمیده بودم که افسانه چرا به برادرم جواب مثبت داده بود چون برادرم بر خلاف ظاهرش که شاید خیلی خوب نبود قلبی داشت به قشنگی همه دنیا. انشالله که با هم خوشبخت بشن.