سلام, من معلم خصوصی فیزیک هستم.

لباس‌هاش تقریبا قدیمی بودن اما بسیار تمیز و مرتب بود و نشون میداد که زنی با سلیقه، قانع و کدبانو و فهمیده هست ، نگاهش یه غم عجیبی داشت که دل آدم رو به درد میاورد. هر چند لحظه یکبار به یک نقطه خیره میشد و به فکر فرو میرفت بعد با صدای خودکار من به خودش میومد و آهی میکشید وباز شروع میکرد.

چند لحظه اول رو فقط سکوت کرد و خیلی آروم به گوشه ای از زمین خیره شده بود. رد نگاهش رو دنبال کردم. و بالاخره من بودم که با چندتا سرفه باعث شدم به خودش بیاد و سر صحبت رو باز کردم. از علت حضورتون بگید و این که چه خدمتی از من برمی‌آید تا براتون انجام بدم. دخترم میگفت بسیار مدرس عالی هستین و فیزیک رو خیلی خوب بهش تفهیم کردین. قبل از شنیدن صحبتهاتون بگم که خیلی از شما ممنونم. به لطف شما دخترم با فیزیک آشتی کرده و جزو درس های مورد علاقه اش شده.

با صدایی آروم و کلماتی شمرده گفت: دختر شما بسیار دانش آموز قابلی هست و من از هوش و ذکاوتش موقع درس گوش دادن لذت میبرم. با شوخی های به جاش این مدت تنها کسی بوده که لبخند رو لب من آورده ، شاید شما هم باعث بشید من با خودم و زندگیم آشتی کنم . لبخند زدم و بابت تعریفهاش از پرستو کلی ازش تشکر کردم. ازش خواستم راحت باشه و همه صحبتهاشو بی تعارف بیان کنه تا بتونم کمکش کنم و این اطمینان رو بهش دادم که جلسه های مشاوره خیلی میتونه کمکش کنه.

شروع کرد به تعریف : چهار سالی میشه  که ازدواج کرد‌م. شوهرم همایون جوون مؤدب، سربه زیر و کم حرف و با وقاری  بود، طوری که یه سوال رو فقط با بله یا خیر جواب می‌داد، و اهل حرف اضافه زدن نبود. بسیار محترمانه رفتار میکرد،همین خصوصیاتش موجب شد احساس کنم که می‌تونم در کنار اون زندگی خوب، آرام و بدون هیاهویی داشته باشم، از اول هم از حاشیه و زندگی های پر داستان متنفر بودم  اما افسوس که این فقط یک روی سکه بود و من و اعضای خانوادم  نتونستیم اون روی سکه رو ببینیم و کاملا اشتباه کردیم و این اشتباه تقریبا تا الان باعث نابودی من شده.

بدون اینکه چیزی بگم یا اظهار‌نظری کنم منتظر موندم تا خودش حرف‌هاش رو ادامه بده. بعد از چند لحظه خیره شدن به یک نقطه که نشون از غم زیادش بود دوباره شروع کرد: تو جلسه اول خواستگاری قرار شد سه ماه نامزد باشیم و بعد از اون  زمان عقد و عروسی رو مشخص کنیم، به عقیده مادرم، لازم بود در مورد همایون و اخلاق و رفتارش کمی تحقیق کنیم و با خودش و خانوادش بیشتر آشنا بشیم . وظیفه تحقیق به عهده پدر و برادر بزرگترم بود که میخواستن تمام تلاششون رو بکنن تا من خوشبخت بشم. یک هفته بعد، برادرم اومد و با خوشحالی خبر آورد که تمام دوستان و اطرافیان همایون ازش  تعریف کردن و گفتن اون  اهل هیچ خلافی نیست و تمام فکر و ذکرش کار و زندگیه و همه میگفتن حتما خواهرتون رو خوشبخت میکنه و واقعا خوش شانس بودین که دامادی مثل همایون نصیبتون شده.

حرف های برادرم بیش از پیش من رو دلگرم کرد و مطمئن شدم که زندگی مشترک راحت و بی‌ دردسری انتظارم را میکشه و کنار همایون خوشبخت ترین زن دنیا میشم و عجیب بهش دل بستم. لحظه شماری میکردم برای روز عروسیمون. حتی تو ذهنم اسم بچه هام رو هم انتخاب کرده بودم و خدا رو شکر میکردم و ازش میخواستم خوشبختیم روز به روز بیشتر بشه.

تو یه لحظه غم عمیقی توی چهره معلم فیزیک زیبارو نشست و بغضی گلوگیر لحنش رو تغییر داد: درست روز ازدواجمون اتفاقی افتاد که موجب حیرت من شد. همون اوایل مجلس، چند نفر از جوون‌های حاضر تو سالن رفتن سراغ همایون تا اونو بیارن وسط. برخلاف اکثر دامادها که با اکراه و نوعی خجالت و با اصرار و التماس اطرافیان حاضر به این کار می‌شن، همایون بی‌ معطلی از جا بلند شد و به جای اینکه وسط سالن بمونه ، شروع به گردش بین مهمونا کرد. خیلی‌ها با تعجب به اون نگاه می‌کردن. بعضی‌ها هم پوزخندی میزدن و با اکراه دست به جیب میشدن و چند تا اسکناس توی جیب یا دستش میذاشتن. چیزی نمونده بود از خجالت آب بشم. سرم پایین بود و حتی نگاهشم نمیکردم   و به کف سالن خیره شده بودم . آرزو میکردم زودتر بشینه . بالاخره بعد از نیم ساعت همایون اومد و کنارم نشست.همون لحظه جلوی چشم اون همه مهمون دور و نزدیک، در حالی که چک پول‌ها و اسکناس‌ها را دسته می‌کرد و توی جیب بغل کتش جا می‌داد، به آرومی در گوشم گفت : من فکر میکردم با یه دور چرخیدن و شاباش گرفتن می‌تونم هزینه جشن ازدواجمون رو دربیارم. خودت که شاهد بودی، من فقط بابت غذای این جمعیت چند میلیون نقد شمردم و دو دستی تقدیم صاحب سالن کردم. اون وقت شاباشی که الان دادن، چیزی که الان جمع کردم حتی نصف پول شامم نیست . همون لحظه بود که چهار ستون بدنم لرزید و با خودم گفتم : خدایا آخر و عاقبت من رو ختم به خیر کن، ایشالله که همه رفتارهاش نتیجه یه جو گیری ساده باشه و رفتار ذاتی خودش نباشه. نمیدونید چقدر شب عروسی به من بد گذشت و چقدر نگاه های بقیه و رفتارهای همایون من رو عذاب میداد.

برای چندمین بار، ساکت شدو دوباره به یه نقطه خیره شد و غم بیشتری اومد تو چشماش. بعد از اینکه توی لیوان روی میزکمی آب ریخت و یه کمی از آب رو با زور قورت داد، دنباله حرف‌هاش رو گرفت: باور کنید من فقط سه چهار ماه روی خوش زندگی را دیدم شایدم کمتر. اونم به این دلیل که انقدر اون اوایل درگیر مهمونی و خاله بازی های اوایل ازدواج بودیم که فرصت نمیشد من متوجه بشم چه اتفاقی افتاده و یه بخشیش هم به دلیل پختگی و تجربه زیاد مادرم بود. توی جهیزیه، آذوقه زیادی برام گذاشته بود. از گوشت و مرغ و برنج گرفته تا پیاز و سیب زمینی و… ، تا اولین روزهای زندگی مشترک، به فکر این چیزها نباشیم . آخه من شاغل بودم و مثل الان همیشه شاگرد داشتم. و بعد از اون بود که دست همایون کم کم پیش من رو شد. با تعجب گفتم چطور؟! احتمالاً خرجی نمی‌داد و برای خرج و مخارج خونه اختلاف داشتین.

همون طور بغض‌آلود جواب داد: اصلاً اهل خرجی دادن نبود. می‌گفت الان دیگه زمونه عوض شده و خرجی دادن و خرجی گرفتن مال قدیمی‌ها بوده، از مد افتاده، خودت درآمد داری هرچی میخوای بخر. بعدشم اصلا چقدر خرید؟ بسه دیگه. هر چی میگفتم خونه بدون خرجی نمیشه زیربار نمی‌رفت و می‌گفت هر وقت چیزی لازم داشتی بگو تا خودم تهیه کنم. بهونه میاورد و میگفت دوست ندارم همسرم راه بیوفته توی کوچه و خیابون و از این مغازه به اون مغازه بره. خودشم بعد از چند بار زنگ زدن من برای خریدن مثلا یک کیلو سیب زمینی در نهایت میگفت واجب نبود, یادم رفت یا کمتر خرج کن و اینجوری که نمیشه و… . اوایل خودم خرید میکردم و با پول کلاسهام هرچی احتیاج داشتیم برای خونه مهیا میکردم ولی بعد واقعا یه نفره نمیتونستم از پس هزینه ها بربیام.

معلم فیزیک دخترم آهی کشید و دوباره ادامه داد:

با اینکه تو اداره‌شون جایگاه خوبی داشت و حقوق زیادی هم میگرفت ، وقتی می‌خواست پولی خرج کنه و مثلاً میوه‌ای بخره، انگار در برابرش عزراییل رو می‌بینه که اومده تا جونش رو بگیره. در یک جمله بگم اگر پول دوست‌ ترین آدم‌ها رو یک جا جمع کنند، همایون مدال طلا رو نصیب خودش می‌کنه. حالا موند‌م که با این مرد خسیس و پول دوست چه کار کنم؟ متاسفانه قبول نمیکنه پیش  مشاور هم بریم با اینکه من حاضرم همه هزینه هارو خودم بدم. بدتر ازهمه این که وقتی موضوع را با خانواده‌اش مطرح میکنم به جای همدلی میخندن و تو جوابم میگن نگران نباش به جاش زود صاحبخونه می‌شید! واقعا نمی‌دونم چرا بعضی‌ها مفهوم زندگی رو از یاد بردن. این همه تلاش و زحمت بدون ‌اینکه لذتی از زندگی ببریم چه مفهومی داره آخه. افسرده شدم. ای کاش قبل از عروسی مشاوره ازدواج انجام می‌دادم.

من یاد حرف های دخترم افتادم که میگفت: مامان معلم فیزیکمون خیلی خوشگه .یه شوهر پولدار داره که یه وقتایی میاد دنبالش. ماشینشونم خیلی قشنگ و گرون قیمته. هیچ وقت فکرشم نمیکردم که یه روزی معلمی که دخترم انقدر با ذوق و شوق ازش تعریف میکنه ازم وقت مشاوره بگیره. از ظاهر زندگی آدما نمیشه به درونشون پی برد. یه موقعی ظاهر زندگی خیلی قشنگ و زیباست ولی پشتش هزاران حرف نگفته هست که شاید اگر گفته بشه دیگه اونقدر قشنگ نباشه. در حین این که منشی داشت شماره همسراون خانم رو یادداشت میکرد تا خودم شخصا برای جلسات مشاوره دعوتش کنم, از ته دلم براش آرزوی آرامش و خوشبختی کردم‌.