من 50 سالمه. 4 تا بچه دارم که خداروشکر تقریبا دیگه از آب و گل در اومدن و از پس زندگی خودشون بر میان. پسر بزرگم سربازه. دخترم دانشجوی رشته زبانهای خارجه است و توی خوابگاه دانشجوییه. پسر دومیم تازه دیپلم گرفته و داره برای کنکور درس میخونه و ته تغاری هم دبیرستانیه. من از وقتی که شوهرم مریض شد دیگه دستم رو گرفتم  به زانوی خودم و شروع به کار کردم.

از اونجایی که حرفه ای بلد نبودم و مهارت خاصی نداشتم مجبور شدم هر جا میرم کارای خدماتی و نظافت انجام بدم. البته یکی دو سالی هم به عنوان آشپز یه جا کار میکردم. همین که درآمد داشتم و میتونستم هزینه های زندگی رو تامین کنم تا بچه هام بتونن راحت زندگی کنن برام کافی بود و دیگه به اینکه کارم خیلی سنگین و طاقت فرساست اصلا فکرم نمیکردم.

کار نظافت و آشپزی خیلی به دست و گردن و کتف فشار میاره. اوایل فقط روزا درد داشتم و وقتی شب میخوابیدم دردم آروم میشد ولی کم کم دیگه با استراحت و خواب نتونستم فشار کارهای روز رو کم کنم و شب تا صبح درد میکشیدم. مچ دستم به شدت درد میکرد. گردنم داغون بود. کمرم خورد و خاک شیر بود. هر چی مسکن و آرامبخش میخوردم اصلا افاقه نمیکرد. دیگه امونم رو بریده بود.

اون سال توی یه موسسه آموزشی کار میکردم. یه ساختمون 4 طبقه که هر روز کلی دانش آموز و محصل میومدن و میرفتن. کلاسهای درسی مختلفی اونجا برگذار میشد و به همین علت خیلی هم ریخت و پاش و کثیف کاری داشتن. من اوایل فقط کار آشپزی پرسنل رو انجام میدادم ولی بعد از اینکه نظافتچی که یه آقای افغانستانی بود تسویه کرد و رفت کشور خودش من کارهای نظافت رو هم به عهده گرفتم که حقوقم بیشتر بشه و بتونم هزینه دانشگاه دخترم رو بدم.

هر روز باید کل 4 طبقه رو تمیز میکردم. باید راه پله هارو طی میکشیدم. حیاط رو جارو میکردم. سرویس های بهداشتی رو میشستم و سطل های زباله رو خالی میکردم. در کنار همه اینا برای حدود 20 تا معلم و منشی و … غذا میپختم و سرو میکردم. روزی چند بار چای میدادم بهشون و هزار تا کارهای ریز و کوچیک دیگه که اصلا به چشم نمیومد ولی وقت گیر بود. بعد از نهار هم ظرف هارو میشستم و مواد اولیه غذای روز بعد رو آماده میکردم.

بعضی روزا از دست درد به خودم میپیچیدم ولی صدام در نمیومد. همش میترسیدم مدیریت مجموعه متوجه درد زیادم بشه و اخراجم کنه. ممکن بود با خودش فکر کنه که من چون دستم مشکل پیدا کرده از پس کارا خوب بر نمیام و کارا رو درست انجام نمیدم. ولی خدایی من با همه دردی که از صبح تا شب تحمل میکردم بازم به کارام درست و به موقع میرسیدم و همه چیز روی روال و خیلی مرتب انجام میشد و پیش میرفت.

یه روز داشتم غذای اساتید رو میبردم سر میزشون که ناخودآگاه دستم بی حس شد و ظرف از دستم افتاد. یه سری از همکارا این صحنه رو دیدن. چند باری هم انقدر درد داشتم که از سر اجبار مچ بند طبی میبستم به دستم و میرفتم سر کار و چندتا از خانوما دلیلش رو ازم میپرسیدن. منم توضیح میدادم که مچ دستم خیلی تحت فشاره و درد دارم.

یه روز بالاخره طاقتم تموم شد و توی آشپزخونه در حال  کار ناخودآگاه از درد زدم زیر گریه . یکی از خانوم هایی که اونجا کارش ثبت نام بود صدای من رو شنیده بود و اومد تو آشپزخونه. یکم دلداریم داد و دستم رو ماساژ داد. بعد هم کلی سوال پرسید که چرا اینجوری شده و دکتر چی گفته و درمانش چیه و از این حرفا.

حدودا یک هفته بعد یه روز بعد از ظهر همون خانمه اومد پیشم و گفت: کارتون که تموم شد به من بگید منم دارم میرم خونه . امروز ماشین پدرم دست منه شما رو هم میبرم میرسونم. گفتم نه ممنون نمیخواد خودم با اتوبوس میرم. ولی خیلی اصرار کرد دیگه منم قبول کردم. از آموزشگاه که اومدیم بیرون دیدم مدیرمون هم میخواد با ما بیاد. خیلی تعجب کردم آخه اون خودش ماشین داشت.

حرکت که کردیم دیدم اصلا سمت خونه نمیره و داره یه مسیر دیگه ای رو میده. بازم حرفی نزدم و با خودم گفتم حتما جایی کار داره و بعدش میخوادبره سمت خونه. آخه خونه اونا هم سمت ما بود. یهو یه جا ترمز کرد. پیاده شد و به ما هم گفت لطفا یه لحظه تشریف بیارید پایین. ما هم پیاده شدیم و رفتیم داخل یه کلینیک تخصصی. اسم و فامیلی من رو گفت و یه پرونده تحویل گرفت.

این بنده خداها با هم صحبت کرده بودن و همه با هم هزینه عمل جراحی دست من رو جور کرده بودن تا من بتونم مچ هر دو دستم رو عمل کنم و از اون درد وحشتناک نجات پیدا کنم. من از تعجب خشکم زده بود و وقتی فهمیدم جریان چیه ناخودآگاه از خوشحالی اشک میریختم. جالب اینجا بود که با دخترم هم هماهنگ کرده بودن و اون وروجک هم در جریان کارای اینا بوده.

خدارو شکر بعد از عمل دستم خوب شد و دیگه درد نداشتم. همه اون راحتی رو مدیون لطف و محبت همکارای خوب و صمیمیم بودم. همشون برام مثل یه خواهر بودن. هم دوستشون داشتم و هم بهشون احترام میذاشتم. با لطفی هم که در حقم کردن که دیگه تا آخر عمرم خودمو مدیون همشون میدونستم. حتی من با مدیرمون صحبت کردم که هزینه های بیمارستان رو به صورت قسطی از حقوقم کم کنه ولی قبول نکرد و گفت خانوما این رو به شما هدیه دادن از بس که خوب و مهربونی و همیشه مثل یه مادر یا خواهر وفادار زحمت ماهارو کشیدی. اینجوری بود که من خیلی غیر منتظره و یهویی عمل جراحی دست انجام دادم و حالم خدارو شکر خوب خوب شد.