ما معمولا جمعه ها یا میرفتیم بیرون یا دور هم جمع میشدیم. کلا روزای تعطیل تنها توی خونه نمیموندیم. از بچگی عادت کرده بودیم آخر هفته ها یه برنامه ای داشته باشیم. ما فامیل زیاد داریم و همیشه هم با همه رفت و آمد داشتیم و هیچوقت قهر یا قطع رابطه نمیکردیم. مامان و بابای من خیلی خوش سفر و انعطاف پذیرن و غرغرو ایرادگیر نیستن به همین دلیل همه دوست دارن تعطیلاتشون رو با خانواده ما بگذرونن. مامانم معلم دبستان بود و از طریق شغلش هم کلی دوست و همکار و رفیق داشت.

یه اکیپ دوستانه داشتیم که همه بچه هاشون تقریبا با من و خواهرم هم سن و سال بودن و وقتی با هم میرفتیم پیک نیک خیلی بهمون خوش میگذشت. ما با این بچه ها خیلی صمیمی بودیم. با هم بازی میکردیم, درس میخوندیم , گپ میزدیم و حتی با هم درد دل و مشورت میکردیم. خیلی همدیگه رو دوست داشتیم و از کنار هم بودن سیر نمیشدیم. توی درسها به هم کمک میکردیم و اگر هرکدوممون چیزی رو بلد نبود و خوب یاد نگرفته بود کسی که بهتر بلد بود بهش درس میداد و انقدر آموزش رو ادامه میداد تا مطمئن بشه مشکل حل شده و خوب یاد گرفته.

از بین این خانواده ها یکی از همکارای مامان انقدر مهربون و دلسوز بود که جای خالی خواهر رو برای مادرم پر کرده بود. ما از بچگی بهش میگفتیم خاله و واقعا عاشقانه دوستش داشتیم. اونم خدایی خیلی با ما خوب بود و از هیچی برامون کم نمیذاشت. شوهرش موسسه تدریس خصوصی داشت و گاهی به مامان هم شاگرد خصوصی معرفی میکرد. بابا هم با همسر این خانم حسابی رفیق بود و ما دائما پیش هم بودیم و همه هم راضی بودن و از کنار هم بودن لذت میبردیم.

یه بار توی تابستون که مدارس تعطیل بود و مامان بیشتر خونه بود میخواستیم برای روز جمعه از صبح زود بریم طبیعت گردی و یه آب و هوایی عوض کنیم که از گرما دور باشیم و روحیه مون عوض بشه. کلی توی اینترنت گشتیم که ببینیم کجا هواش خنک تره و راحت تر میشه رفت و حسابی برای خودمون برنامه ریزی کردیم. به عمو اینا هم گفتیم و قرار و مدار گذاشتیم که آفتاب نزده سر جاده باشیم و باهم بریم. خیلی ذوق و شوق داشتیم و یه روز خوب رو برای خودمون پیش بینی کرده بودیم.

شب قبلش همون دوست مامان زنگ زد و گفت میخوایم فردا نهار بیایم خونتون. مامانم موند توی رودربایستی و گفت: تشریف بیارید خوشحال میشیم. درخدمتتون هستیم. آخه ما چند باری خونشون رفته بودیم ولی وقت نشده بود اونا بیان و مامان میخواست سر فرصت دعوتشون کنه. دیگه توی این شرایط نمیشد بگه ما برنامه طبیعت گردی داریم و قرار گذاشتیم بریم بیرون. هیچی دیگه به عمو اینا زنگ زدیم و شرایط رو توضیح دادیم. اونا هم یکم دلخور شدن ولی چیزی نگفتن. قرار شد هفته بعدیش با هم بریم  بیرون.

صبح زود همگی بیدار شدیم و شروع کردیم به کار. کل خونه رو تمیز کردیم . خرید کردیم. شستیم و پختیم و … یعنی دیگه تا ظهر حسابی داغون شدیم. مامان چند جور غذا درست کرد. دسر و سالاد و خلاصه همه چی درجه یک و عالی. بابا هم کلی میوه و آجیل و تنقلات خرید که بتونیم خیلی خوب و مناسب ازشون پذیرایی کنیم و برای عصر هم بلال و بستنی در نظر گرفتیم و خیالمون راحت بود که یه مهمونی درست و حسابی برگزار میکنیم و جبران پذیراییهای خوب اونا میشه.

طرفای ساعت یک ظهر شد و اینا نیومدن. ما دیگه نگران شدیم. مامان زنگ زد به خاله. بعد از کلی زنگ زدن گوشی رو برداشت . مامان احوالپرسی کرد و گفت: کجایید پس؟ گفت: کجا قرار بود باشیم؟ خونمونیم خوب. مامان گفت خوب چرا پس نمیاید؟ ما منتظریم. یهو گفت: آخ من کلا فراموش کردم. دیشب خوابم نمیبرد قرص خواب خوردم کلا حواسم پرت و پلا شده. الانم تازه بیدار شدم اصلا گیجم نمیدونم کجام چه کارم چه میکنم.

مامان داشت از عصبانیت منفجر میشد. هی میگفت خوب خواهر یه خبر به من میدادی اقلا. من کلی غذا درست کردم. ما تدارک دیدیم. الان پاشید بیاید اقلا . اون بنده خدا هم خندید و گفت: نه بابا نوش جونتون گوشت بشه به تنتون بخورید کیف کنید. مامان که دید اوضاع خرابتر از اونه که بخواد جر و بحث کنه خداحافظی کرد و تلفن رو قطع کرد. تازه اون موقع دعوای مامان و بابا شروع شد. بابا مثل انبار باروت شده بود. تو خونه راه میرفت و به مامان غر میزد. همش میگفت: اینم دوسته تو داری آخه؟ برناممون رو الکی الکی به خاطر کیا بهم زدیم.

اون روز ما نرفتیم طبیعت گردی. مهمون هم نیومد برامون. یه دعوای درست و حسابی هم تو خونمون شکل گرفت. تا چند روز غذا توی یخچال داشتیم. عمو اینا بعدها که فهمیدن چی شده بود کلی بهمون خندیدن و مسخرمون کردن. تا مدتها بهمون طعنه و کنایه میزدن. از همه اینا بدتر اینکه مامان به شکل واقعی با دوستش قطع رابطه کرد و دیگه هیچ وقت اسمشونم نیاورد. جواب تلفن هاشونو نداد و بعد از مدتی شماره خاله رو کلا بلاک کرد. خیلی بهش برخورده بود و براش گرون تموم شده بود. مامان به خاطر اینکه با اون خانم روبه رو نشه حتی تقاضا داد تا محل تدریسش رو هم عوض کنن و منتقل شد به یه مدرسه دیگه و تا آخر خدمتش همونجا تدریس کرد. اون مهمونی نافرجام کلا مسیر زندگی و کار مامان رو تغییر داد و یه جورایی یه سکوی پرش شد براش.