من و همسرم هر دو معلم آموزش و پرورش بودیم و برای یک موسسه نخبه پروری هم کار میکردیم. بیشتر اوقات سر کار بودیم و خیلی کم پیش میومد که توی خونه و کنارهم باشیم. روزایی که من بعد از مدرسه دیگه کلاس خصوصی نداشتم ترجیح میدادم خودم برای پژمان غذا درست کنم که مجبور نباشیم از بیرون فست فود بگیریم. معمولا غذاهایی که خیلی دوست داشت رو درست میکردم. عاشق کتلت داغ بود با نون سنگک تازه و سبزی خوردن و گوجه فرنگی.

پدرم عادت داشت هر موقع که میرفت نونوایی برای ماهم نون تازه میگرفت و همیشه میگفت وقتی نون تازه باشه غذا هرچی هم که باشه فرقی نمیکنه و به هر حال به آدم میچسبه ولی نونت که تازه نباشه بهترین غذا هم قابل خوردن نیست .

روزایی که میدونست من و پژمان کلاس نداریم و خونه هستیم همیشه برامون نون می گرفت ، بنده خدا هیچ وقت هم نمیومد تو و همون جلوی در نون رو میداد و زود میرفت خونه.

اون روز یادمه دونه آخر پیاز رو که رنده کردم دیگه همینجوری یه سره اشکم میومد. مواد کتلت رو قاطی کردم و میخواستم مشغول سرخ کردن بشم که زنگ در خونه رو زدن. پدرم بود. بازم نون تازه برامون آورده بود ، نه من و نه پژمان حوصله نونوایی رفتن رو نداشتیم .چون دستم بند بود پژمان در رو باز کرد و رفت توی راه پله ها . پدرم رو خیلی دوست داشت ، کلا پدرم از اون جور آدمها بود که همه دوستش داشتن.

صدای پژمان از تو پله ها میومد که به اصرار تعارف می کرد و پدرو مادرم رو برای شام دعوت می کرد  بیان بالا. یه لحظه خشکم زد. ما خانواده سرد و خشکی هستیم ، کلا زیاد همدیگه رو بوس نمی کنیم . اهل بغل کردن و اینجور ابراز احساسات نیستیم و یه کم با همدیگه رودربایستی داریم. برخلاف پژمان اینا که بسیار خانواده گرمی هستن و مدام با هم در حال رفت و آمدن و روزی صد بار با هم تلفنی حرف میزنن و قربون صدقه هم میرن , بدون تعارف به هم سر میزنن و بدون خبر برای شام و ناهار منزل هم میرن.

به خاطر همین پژمان نمیفهمید که کاری که داشت میکرد مخالف سیستم تربیتی ما بود. انقدراصرارکرد تا آخر سر دیدم در باز شد و پدرو مادرم وارد شدن .من اصلا خوشحال نشدم چون خونه نامرتب بود . خسته بودم . تازه از کلاس خصوصی با یکی از دانش آموزام برگشته بودم خونه. تو یخچال میوه نداشتیم ، چیزایی که الان فکرشو میکنم خیلی خنده دارن ولی اون روز لعنتی مهم به نظر میرسیدن.

پژمان اومد تو آشپزخونه برای مهمونا چایی بریزه اخم های تو هم رفته منو دید. پرسیدم برای چی انقدر اصرار کردی؟! گفت : دیدم کتلت داریم با خودم گفتم بیان دور هم باشیم. گفتم من اینارو برای فردا ناهار هم درست کرده بودم که با خودمون ببریم مدرسه . پژمان گفت حالا مگه چی شده؟ گفتم به نظر تو چیزی نیست ؟! در یخچال رو باز کردم و با عصبانیت چندتا گوجه بیرون آوردم . پدرم اومد تو آشپزخونه  و گفت سلام دختر جون ببخشید مزاحمت شدیم. میخوای نونارو برات ببرم و تیکه کنم ؟

تازه یادم افتاد که حتی باهاشون سلام علیک هم نکردم .پدر و مادرم تمام شب روی یه مبل نشسته بودن ، وقتی شام آوردم پدرم یه کتلت بیشتر برنداشت ، مادرم هم گیاه خواری رو بهونه کرد و فقط کنار بشقابش یه کم سالاد ریخت و با همون بازی کرد ، غذا رو خورده نخورده خداحافظی کردن و رفتن .

الان از اون شب 15 سال میگذره. چند روز پیش برای خودم کتلت درست میکردم که فکرش مثل برق از سرم گذشت. نکنه وقتی با پژمان حرف میزدم پدرم صحبت های مارو شنیده بود ، نکنه برای همین بود که اصلا شام نخوردن. از تصورش مهره های کمرم تیر کشید و یه درد تو دلم نشست .آخرین کتلت رو از توی ماهیتابه برداشتم. یه قطره اشکم تو ماهیتابه افتاد و صدای جیلیز ویلیز روغن درومد .

واقعا چهارتا کتلت چه اهمیتی داشت.حقیقت مثل یه تیکه آجر خورد توی سرم .من چقدر آدم بدی هستم. بد بودن یعنی ندونستن قدر لحظه ها و نفهمیدن ارزش و اهمیت مسائل مختلف.یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن چیزهای مهم تر.

حالا دیگه فکر کردن و غصه خوردن اصلا فایده ای نداشت. آخ که چقدر دلم براشون تنگ شده بود . دلم میخواست الان پدر و مادرم از در میومدن تو. دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه .

راست میگفت پدرم نون تازه خیلی مهمه. این روزا انقدر وقت دارم که هر چقدر دلم بخواد میتونم کتلت درست کنم ولی چه فایده دیگه کسی زنگ دررو نمیزنه و نون داغ و تازه بی منت و با مهربونی برام نمیاره. یاد بگیریم نا مهربون نباشیم.

همیشه خیلی زود دیر میشه.