توی شرکتی که من کار میکنم به خاطر حجم بالای کار و تعداد زیاد کارمندا دو نفر به عنوان نیروی خدماتی استخدام شدن که با کمک هم برسن همه طبقات رو درست تمیز و مرتب بکنن و از پس کارها به خوبی بربیام. مدیر ما یه خانم میانسال و محترمی هستن که عملا این شغل از پدرشون بهشون رسیده و الان چند سالی هست که دیگه پدر به دلیل بیماری تشریف نمیارن دفتر و خود خانم رایانی همه کارهارو هندل میکنن خدایی هم خیلی قشنگ از پس کارها برمیان و تسلط خوبی روی همه چیز دارن.

دو تا نیروی خدماتی ما آقا هستن و هردو حدود 40 سال سن دارن. از اول اصلا چشم دیدن همدیگه رو نداشتن. همیشه بینشون دعوا و قهر و جنگ و جدل بود. یکیشون یه کم اضافه وزن داشت. همین چاقی باعث شده بود نتونه خیلی تند و تیز باشه و اون یکی دائم بهش غر میزد. این دوتا کارهارو به صلاح دید خودشون تقسیم کرده بودن. یه کتابخونه بزرگ توی شرکت داشتیم که نمیدونم چرا هیچ کدومشون تمیزکاریش رو به عهده نمیگرفتن و همیشه خدا خاک گرفته و درهم برهم بود.

بعضی اوقات هم یهو تصمیم میگرفتن وظایفشون روبا هم تعویض کنن و ما از همه چیز بی اطلاع بودیم. مثلا برای سفارش چای طبق عادت با آقای یارقلی تماس میگرفتیم ولی اون با عصبانیت میگفت به من ربطی نداره به مسئولش بگید و ما تازه متوجه میشدیم که مثلا از اون روز وظیفه چای آوردن جابه جا شده. خلاصه که همیشه ما با اینا ماجرا و داستان داشتیم و یه روز نبود که یه حاشیه جدید درست نکنن و یه قضیه برامون نسازن.

دفتر ما توی میدون انقلاب بود و به خاطر سر و صدای زیاد ما اصلا نمیتونستیم پنجره باز کنیم. ولی با اینکه بارها گفته بودیم وقتی پنجره باز میشه با صداهایی که میاد ما تمرکزمون رو از دست میدیم, بازم اینا هروقت دلشون میخواست پنجره رو باز میکردن و میشستن لب پنجره به سیگار کشیدن. کلا خیلی راحت طلب و بی خیال بودن. یا توی آبدارخونه سریالهای تلویزیونی نگاه میکردن یا توی هر طبقه که میرفتن یه چای ببرن میشستن به گپ زدن و کلی وقت تلف میکردن.

یکی دیگه از مشکلاتی که ما با آقای فلاحی داشتیم این بود که بچه هاشو با خودش میاورد سرکار. 3 تا بچه داشت و فصل تابستون که مدرسه تعطیل بود شرکت میشد تفریحگاه اینا. هرچی هم به هر زبونی مستقیم و غیر مستقیم میگفتیم که این کار درست نیست و اینا برای ما مزاحمت و آزار و اذیت دارن اصلا به روی خودش نمیاورد و بازم با همون روش قبلی پیش میرفت. نقطه عطف مشکلات جایی بود که هر دو هم زمان با هم مرخصی میگرفتن. یکی میرفت شهرستان برای عروسی خواهرش و عدل همون موقع میزد و عموی اون یکی هم کاملا بی موقع فوت میکرد و مجبور بود چند روزی نیاد سر کار.

یه وقتایی با همکارا صحبت میکردیم میگفتیم از ماجراهای این دوتا میشه یه کتاب داستان چند جلدی نوشت. یه روز بی ماجرا نداشتیم. مشکل اصلیمونم این بود که خانم مدیر بیشتر مواقع حضور نداشتن و خودشون خیلی کم پیش میومد که بخوان یه روز کامل از صبح تا عصر توی دفتر باشن و از اتفاقات با خبر بشن. ما هم هر چی توضیح میدادیم فکر میکردن داریم الکی ایراد میگیریم یا مثلا مشکل خاصی با اون فرد داریم و یه جورایی از روی سلیقه شخصی خودمونه که کارهای نیروها رو نمیپسندیم.

هر زمان که این دو تا آقا نبودن عملا کارهاشون روی دوش خودمون بود و ما مجبور بودیم وسط حجم بالایی کار که باید حتما توی یه تایم مشخص انجام میدادیم یه وقتی هم برای شستن ظرفهای نهار و تمیز کردن اتاقها و میزهامون بذاریم. ما همگی با هم صحبت کردیم و قرار گذاشتیم که یه روز که مدیریت تشریف آوردن بریم دسته جمعی یه جلسه بذاریم و راجب مشکلاتی که این دو فرد برامون درست کردن صحبت کنیم که اگر بشه مشکل حل بشه و بتونیم با خیال راحت به کارمون برسیم.

یه هفته بعد جلسه مد نظرمون رو تشکیل دادیم و همه چیز رو خیلی واضح بیان کردیم. یه لیست از مسائل و مشکلات نوشتیم و حدودا 2 ساعت داشتیم در مورد راهکارهاش بحث میکردیم. خدایی جلسات مهم کاری با نماینده های شرکت های دیگه ای که میومدن پیشمون انقدر طولانی و عمیق نمیشد. در آخر به صلاحدید مدیریت برای هر کدومشون یه لیست از شرح وظایف تهیه کردیم و قرار شد که حد و حدودی هم براشون تعیین بشه تا برای مرخصی و رفت و آمدهاشون نظم بیشتری داشته باشن. آوردن بچه و تماشای تلویزین و آهنگ گذاشتن هم ممنوع. توی محیط کار به هیچ عنوان حق سیگار کشیدن هم نداشتن.

روزی که این موارد رو باهاشون مطرح کردیم در کمال ناباوری گفتن که این شرایط براشون خیلی سخته و ترجیح میدن که قطع همکاری کنن و اصلا تمایلی ندارن با این حجم از فشار کاری بخوان اینجا بمونن و خیلی ریلکس و راحت استعفانامه نوشتن و باهامون خداحافظی کردن. ما موندیم و یه عالمه کار که اصلا تا وقتی حضور داشتن به چشممون نمیومد. هر دو با هم یهویی رفتن و الان حدودا یک ماهه که با وجود آگهی که زدیم کسی رو برای این کار پیدا نکردیم. حالا قدر زحمتهاشونو میدونیم و اگر رومون میشد شاید حتی بهشون زنگ میزدیم و خواهش میکردیم که برگردن.  شرایط خیلی سخت تر از قبل شده و هممون انقدر پشیمونیم که دائم با خودمون میگیم : خودم کردم که لعنت بر خودم باد.