ما موقع ازدواج توافق کرده بودیم که اسباب و اثاثیه رو خودمون دوتا باهم بخریم. خانواده خانمم وضع مالی خوبی نداشتن و خرید اون همه اثاث جور و واجور توی گرونی از توانشون خارج بود. قرار شد بهشون فشار نیاریم و خودمون کم کم با وام و پولهایی که سر عقد بهمون هدیه داده بودن کل جهیزیه رو تهیه کنیم. با این حساب نمیتونستیم خیلی چیزای مختلفی بخریم و فقط مجبور بودیم هرچی که خیلی واجب و ضروریه بخریم. از دوستای قدیمی پرس و جو کردیم که ببینیم جایی فروش اقساطی داره یا نه.

خونه ای که رهن کرده بودیم حدودا 60 متر بود و چون نبش بود, در پارکینگ از خیابون اصلی بود. هر چی میخریدیم با ماشین میبردیم توی پارکینگ و بعد کوچیک ها رو با آسانسور و بزرگترهارو از پله بالا میبردیم. حدودا یک ماه این کار ما بود. هر روز بعداز ظهر از سرکار که برمیگشتیم میرفتیم خرید. خیلی کار سختی بود. هرچی میخریدیم بازم یه چیزی کم بود. یه میوه فروشی سر خیابونمون بود هر بار میدید باز ما با کلی وسیله رسیدیم میگفت: خدا قوت بابا جون. ایشالله به خوشی ازش استفاده کنید.

اسم خانمم معصومه است. هر سال ولادت حضرت معصومه ما میریم قم زیارت. اون سال هم صبح زود دوتایی با اتوبوس رفتیم و عصر برگشتیم. تو اتوبوس یه خانمی داشت صحبت میکرد گفت یه فروشگاه جدید تو جاده قم به سمت تهران باز شده که همه جور لوازم خونگی داره و قیمتهاشم مناسبه. انواع لوازم برقی و چوبی و فرش و… یه جورایی وسوسه شدیم که یه سر هم بریم اونجا. هنوز یخچال و اجاق گاز و ماشین لباسشویی نخریده بودیم. چند روز بعد ماشین بابا رو قرض گرفتم و رفتیم. خیلی جای جالب و خوبی بود. همه مارک ها و برندهای لوازم خونگی رو داشتن.

موقع رفتن مامانم یواشی کنار گوشم گفت: مامان جان اگر دیدی جنساشون خوبه و خواستی بخری یه زنگ بزن برات پول بریزیم. دلم نمیخواست از کسی پول قرض کنم حتی از نزدیکترین افراد خانوادم. ولی قیمتها و مدلها خیلی وسوسه انگیز بود. کلی گشتیم و همه قسمتهارو دیدیم. در آخر مجبور شدم یه زنگ به مامان بزنم. سریع برام پول ریختن و ما سه تا از اثاث های بزرگ رو خریدیم و خیالمون راحت شد. نشستیم یه گوشه که یکم استراحت کنیم یه آقایی داشت تلفنی صحبت میکرد میگفت عقدنامه رو بیاری جایزه میدن. شناسنامه هم باید همراهت باشه البته.

رفتیم دفتر مدیریت و راجب این موضوع سوال کردیم. گفتن اگر کمتر از یک سال باشه که عقد کرده باشید و از یه مبلغی بیشتر خرید کنید یه سرویس غذاخوری رایگان بهتون هدیه میدن. خوشحال شدیم و ذوق کردیم که وسط این همه خرجی که پیش رو داریم اقلا یه سرویس غذاخوری مفتی به دستمون میرسه. ولی نه عقدنامه همراهمون بود و نه شناسنامه. گفتن اگر الان ثبت نام کنید تا یک هفته بعد هم میتونید بیاید تحویل بگیرید و مشکلی پیش نمیاد. ما هم از خداخواسته ثبت نام کردیم و قول دادیم توی یکی دو روز آینده بریم مدارک رو ببریم که جایزه یا همون هدیمون رو تحویل بگیریم.

سه روز بعد مامان و بابا بهم گیر دادن که انقدر بازیگوشی نکن و پاشو برو کادوت رو بگیر بردار بیار. هرچی پشت گوش بندازی و معطل کنی هی بی انگیزه تر میشی و کم کم دیگه قیدش رو میزنی میگی ولش کن بیخیالش. دیدم چاره دیگه ای ندارم. ماشین بابا هم تعمیرگاه بود. زنگ زدم به دوستم و قرار شد بیاد دنبالم که با هم بریم. راه که خوب نسبتا دور بود. هوا هم وحشتناک گرم و جهنمی. ترافیک خیلی زیادی هم بود. پوستمون کنده شد. حدودا سه ساعت طول کشید تا برسیم. خیلی شرمنده دوستم شدم. به خاطر من از کار و زندگیش افتاد. همش ازش معذرت خواهی میکردم و میگفتم ایشالله بتونم لطفت رو جبران کنم.

رسیدیم اونجا رفتیم قسمت دریافت هدیه دیدیم یه صف طولانی تشکیل شده. نوبت گرفتیم و رفتیم بیرون یه ساندویچ خریدم که اقلا دوستم یکم خستگیش دربره. بعد از تقریبا 1 ساعت نوبت به ما رسید وقتی مدارک رو دیدن گفتن هدیه به شما تعلق نمیگیره. انگار یه سطل آب یخ ریختن روی سرم. اینهمه تو راه مونده بودیم. انقدر منت دوستم رو کشیده بودم. گرما و شلوغی رو تحمل کرده بودیم. یه ساعتم تو صف بودیم حالا میگفتن نمیشه و نمیدیم و اینجور حرفا. یکم بحث کردیم ولی بی نتیجه بود. میگفتن باید یه کالای بزرگ تا اون مبلغ مد نظر خریده باشید نه اینکه مجموع قیمتهای فاکتورتون بخواد به مبلغ اعلام شده برسه.

هیچی دیگه دست از پا درازتر برگشتیم. رفتیم پارکینگ که سوار ماشین بشیم و برگردیم که دیدیم یه نفر یه بسته تو دستشه و داره میاد سمت ماشین بغلی. یه سره هم زیر لب غر میزد و نق نق میکرد. اومد رسید به ماشینش بسته رو گذاشت زمین و گفت: مسخرش رو درآوردن. خجالت نمیکشن. ما رو این همه راه کشوندن اینجا که جایزه بدن حالا میبینیم چندتا بشقاب بی کیفیت و لب پر شده دادن دستمون. من هیچوقت از همچین ظرف و ظروفی توی خونم استفاده نمیکنم. آخه مگه ما مسخره ایناییم؟

با دیدن نوع کادویی که به اون بنده خدا داده بودن خوشحالم شدم که ما رو رد کردن و قبول نکردن بهمون هدیه بدن. من اصلا روم نمیشد چنین چیزی رو به عنوان جایزه ببرم خونه و نشون خانوادم بدم. تو راه برگشت دیگه اصلا با دوستمم صحبتی نکردیم و فقط آهنگ گوش دادیم. یه نصفه روزمون گرفته شد الکی الکی. بعد از اون هیچوقت به جایزه جایی دل نبستم و اصلا دنبال هدیه و اشانتیون و اینجور چیزا نبودم چون میدونستم همش الکی و سر کاریه.